کلیدرخوانی برای من به شیرینیِ بازگشتِ به گذشتههای دور است. روزهایی که زندگی در آنها موج میزد و پر از سرزندگی بودم. نمیدانم ارتباطشان دقیقاً در چیست؛ نمیدانم جادوی این کتاب در چیست. جای خالیِ سلوچِ دولتآبادی را هم خواندهام، ولی کلیدرش انگاری برایم با تمامِ کتابهای این دنیا فرق میکند. به احتمالِ زیاد گویشِ کُردیِ گفتوگوهایش که بیش از هر گویشی به فارسیِ دری نزدیک است ـ و برای من مثلِ بازگشت به ریشهها میماند ـ و نثرِ شاعرانۀ دولتآبادی در روایتِ این داستان هیچ بیتاثیر نیست، و همینهاست که هوش از سرم میبرد. و خودِ داستان هم متعلق به دورانی است که چراغِ خاطرۀ قومی فروزان بود و مثلِ حالا به پتپت نیفتاده بود؛ مالِ وقتی است که جوانمردی، غیرت، شجاعت، انسانیت، حرمت، ایمان و شرافت، به کلماتی تهی از معنا بدل نگشته بودند. تاکنون هیچ داستانی به اندازۀ کلیدر نتوانسته است برایم زنده شود و طعمِ زندگی را به من بچشاند. توی این روزها، و هر وقتی که دلم حسابی از دنیا میگیرد و هیچ نیرو و انگیزهای برای ادامهدادن در خودم نمیبینم، یادِ این کتاب میافتم. حالا هم دو هفتۀ هیجانانگیزی را برای خودم آرزو میکنم، چون شروع کردهام به خواندنِ کلیدر. به نظرم بعد از اینهمه خستگی، استحقاقش را داشته باشم.
چند ساعت بعد: کلیدر آنقدر مملو از حسِ نوستالژی است که نمیتوانم تحملش کنم. همین پنجاهصفحه هم مرا بس است! فکر میکردم بازگشت به گذشته شیرین باشد، ولی حالا میبینم شیرینیاش آنقدر زیاده از حد است که به تلخی میگراید. افسرده و غریب. فکر نمیکنم بتوانم دوباره بخوانمش. باشد برای بعد.
چندین بار پیشنهاد خواندن رمان کِلیدَر را از اینور و آنور دیدم و شنیدم. چه باید میکردم؟ معلوم است، باید میرفتم سراغش. در اینترنت جستجویی کردم و فهمیدم که این اثر، ده جلد است! بله، 2600 صفحه! کتابها را گرفتم، ولی گذاشتم به کنار. امیدی نداشتم که بروم سراغش. آخر خودت بگو، که را دیدهاید که برود ده جلد از یک داستان را بخواند؟ و اینکه کدام نویسنده را دیدهاید که ده جلد داستان فقط با یک عنوان بنویسد؟ حقّا که جرئت میخواهد، هم خواندن و بیشتر از آن، نوشتنش. پاک دیوانگیست!
کلیدر داشت در درایوهای لپتابم خاک میخورد که همین چند روز پیش، یکی دیگر را دیدم که شدیداً خواندنش را توصیه میکرد. «بسمالله. به هر حال شروع میکنم، لااقل یک جلدش را که میتوانم بخوانم دیگر. اصلاً خیال میکنم که کل کلیدر، یک جلد است. اینطوری به خواندنش راغبتر میشوم.» و شروع کردم.
تقریباً صد صفحه خوانده بودم که از اضافهگوییهای نویسنده شاکی شدم. «خب بگذار ما داستان را دنبال کنیم دیگر. کمی هم از داستان بگو، هر لحظه و هر حال را داری سه-چهار صفحه کش میدهی خوشانصاف! همان است که داستان ده جلد کش آمده.» کمی جلوتر، روایت داستانْ دور برداشت. شخصیتها به چالشهایی کشیده شدند و با وصفِ دقیق و ظریفی که نویسنده برای هر شخص و هر وضعیتی تکتک و با حوصله ارائه میداد، میشد کاملاً در جانِ داستان قرار گرفت و هربار خود را درون داستان و به جای شخصیتها دید؛ گویی تو هم هنگامی که فردی دارد فکر میکند همپای او به ماجرا فکر میکنی و به دنبال چارهگشایی هستی، به دنبال حدس زدن اینکه چه خواهد شد، و چه میشود...
جلد اولش را به لذتِ تلخیِ داستان به اتمام رساندم و سریع جلد دوم را شروع کردم که ببینم ادامهاش چه میشود. کمی ادامه دادم، ولی به ناچار کلیدر را به کنار گذاشتم. یقیناً اگر وقت کافی داشتم، یک بند مینشستم و کمر میبستم به خواندن دو هزار صفحۀ بعدی، ولی حیف که وقت نیست. و حالا با وجود اینکه کتاب را گذاشتم به گوشهای از کتابخانهام، -به امید اینکه بعدها به سراغش بروم- دلم هنوز پیش شخصیتهای داستان است. دلم هنوز در کلیدر است و برای خواندن ادامهاش، لحظه شماری میکنم...
کلیدر، اثر محمود دولتآبادی
این داستان که جزء شاهکارها محسوب میشود، روایت زندگی یک خانوادۀ کُرد است که به سبزوار خراسان کوچانده شدهاند. این داستان که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است، بین سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی میدهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.
ــ به نقل از ویکیپدیا