در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

[رمان «صد سال تنهایی» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز]

یکصد سال تنهاییِ چند نسل از یک خانواده که گویی یکی پس از دیگری می‌میرند و دوباره زنده می‌شوند و باز قصه‌شان تکرار می‌شود و باز می‌میرند و باز زنده می‌شوند تا اینکه …

ماکوندو – دهکده‌ای که در ابتدای داستان توسط خوزه آکاردیو بوئندیا بنا می‌شود – دهکده ای بود پر از اتفاقات عجیب و باورنکردنی؛ خانه هایی پر از خاطره های شیرین و تلخ، ماجراهای نیمه تمامی که بعدا تمام می‌شد، پنجره‌هایی از آینده که شوق رسیدن به آن، باعث می‌شد تا بدون معطلی، قصه خوان میخکوب تا آخر ماجرا به سرعت پیش بروی.

در ابتدای داستان کولی‌هایی که از سرزمین های دور، اسرار و آخرین اختراعات دنیا را به ماکوندو، جایی مبهم و ناشناخته که میان کوهستان، باتلاق‌ها و دریا قرار داشت، می‌آوردند. یکی از آن‌ها ملکیادس نام داشت؛ مردی دانا و دنیا دیده، کسی که کشف رمز مکاتیبی که در آخرین سال‌های عمرش در اتاقی کوچک در خانۀ خوزه آرکادیو بوئندیا نوشته بود، تنها پرونده‌ای بود که تا آخر داستان باز مانده بود.

تقریبا داستان تا نیمۀ ابتدایی خود، همواره با فلش فورواردهایی همراه بود که صحنۀ تیرباران شدن سرهنگ آئورلیو بوئندیا و آکاردیو را نشان می‌داد؛ صحنه‌هایی که هرچه داستان پیش می‌رفت، بیشتر حس کنجکاوی قصه خوان را برمی‌انگیخت. همینطور که داستان پیش می‌رفت و قصه خوان از اتفاقاتی که در ماکوندو  رخ می‌داد لذت می‌برد. شروع ناگواری‌ها دقیقا از همان جایی بود که کلانتری پا به ماکوندو گذاشت و فرمان داد تا همگی مردم، خانه‌هایشان را برای جشن استقلال و حمایت از حزب محافظه‌کاران، آبی رنگ کنند. گاهی اوقات قصه خوان وقتی روزهای بدون سیاست و دولت را یادش می‌آمد، از هرچه سیاست و سیاستمدار بود، متنفر می‌شد! از آن به بعد اتفاقات سریع‌تر و پی در پی در حال رخ دادن بودند: 

مرض بی‌خوابی. عاشق شدن آئورلیانو به دخترِ ده-دوازده سالۀ کلانتر. رای گیری بین حزب آزادی‌خواه و محافظه‌کاران و شروع قیام‌های آزادی‌خواهان از ماکوندو به رهبری [سرهنگ] آئورلیانو. بازگشت خوزه آکاردیوی پس از سال‌ها گم شدن پس از رفتن با کولی‌ها. غسل تعمید هفده پسر سرهنگ آئورلیانو. کینۀ آمارانتا از خواهر ناتنی‌اش ربکا و خوراندن زهر به رمدیوس چهارده ساله. استبداد آکاردیو در غیاب سرهنگ آئورلیانو و تیرباران شدنش. مرگ مشکوک خوزه آکاردیو و آن بوی باروت. به درخت بسته شدن خوزه آئورلیانو بوئندیا. قتل عام آئورلیانوهایی که صلیب به پیشانی داشتند. ناپدید شدن رمدیوس خوشگله. قتم عام سه هزار نفرۀ کارگران. … … … . چهار سال باران پی‌درپی. نامه‌نگاری‌های فرناندا با پسرش خوزه آکادیو و اورسلا آمارانتا. کوری و مرگ اورسلا. تنهایی آئورلیانو و رمزگشایی مکاتیب ملکیادس. و در نهایت، رمزگشایی مکاتیب و طوفانی ویرانگر…

هرچه داستان بیشتر به انتها نزدیک می‌شد، تنهایی و غم نیز بیشتر نمود پیدا می‌کرد و این جمله خوزه آرکادیو دوم بیشتر معنی پیدا می‌کرد: «گاوها، از هم جدا شوید که دنیا به پایان می‌رسد.» و در چند سطر آخر، قصه خوان شاهد اوج داستان بود و داستان بی‌پایان رها نشده بود.

  • ۳ گفت‌وگو
  • ۶۸۱ بازدید
  • ‎۱ مرداد ۹۶، ۱۰:۰۸

گفت‌وگو

  • سلام به وبلاگ نقد ما هم سر بزنید
    سلام. دنبالتان می‌کنم، دوست عزیز. به مطالب پیشین‌تان هم سری خواهم زد.
  • کلا کتابای مارکزو خیلی دوسش دارم ولی این صدسال تنهایی رو با اینکه دوبار خوندم حالم از نفهمی خوزه آرکادیو بهم میخورد!
    صدسال تنهایی دومین رمانی بود که خوندم. اون زمان خیلی ازش لذت بردم. در کل قلمِ مارکز برای من خیلی مجذوب‌کننده بود. حالا اینقدر توش خوزه و آرکادیو بود که نمی‌دونم دقیقا راجع به کدومشون حرف می‌زنید. :)
  • یه کتابی داره مارکز به اسم "روسپیان سودا زده من "
    یادمه اون زمون دانشجو بودم صبح 8 کلاس داشتم اینم چهارصد و خورده اینا صفحه س همشو یه شبه خوندم حدودای شش و نیم خوابیدم هفت و ربع هم پاشدم رفتم کلاس اما واقعن لذت برده بودم از خوندنش
    بعد ها این کتاب ممنوع شد و کلا جمعش کردن
    ولی میتونم بگم بهترین کتابی بود ک خوندم نه بابات محتواش بلکه بابت نگارش مطلب و ترجمه ش

    دربارۀ این کتاب فقط یه مقداری شنیده‌م. من نهایتِ سرعتم، خوندنِ روزی دویست پنجاه، سیصد صفحه بوده و همیشه یه جورایی به کسایی که سرعتشون توی خوندن زیاد بوده حسودیم شده. :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی