آدم گاهی حرفهایش را آنقدر میچرخاند، آنقدر میپیچاند، که وقتی نوشتشان، خودش هم نمیفهمد چه نوشته. خودش هم نمیفهمد منظورش از آن حرفها چه بوده. خیلی مضحک است خب. انگاری که تهِ خورجینش را سوراخ کرده و گذاشته کلمات دانهدانه بریزند روی زمین و سنگینیِ خورجینش کلمهکلمه کم شود؛ دردش کمکم کلمه شود و کلمات دانهدانه گُم شوند. نه، صبر کن! دوباره که افتادی به قهقرای کلمهبازی! باز که دارم همون کارو میکنم! اصلاً همین لحنِ کتابی هم دستوپای آدمو میبنده. آدم گاهی دلش میخواد از هرچی چارچوب و قانون و قاعدهس، بکشه بیرون و رها بشه. رهای رها. طوری رها بشه که سبک بشه. که بتونه سبکی رو با تمامِ وجودش احساس کنه. که از تمامِ زندانها خلاصی پیدا کنه. که حتّی از جسم و روحش هم بکشه بیرون و بتونه به معنای کلمه، آزادی رو تجربه کنه و مزۀ رهایی رو بچشه... نه دیگه! ایندفعه داشتم به دامِ انتزاع میافتادم! نه. باید روشنتر از اینا حرف زد. ملموستر و محسوستر باید حرف زد. دلم میخواد روشنتر باشم. مثلِ خورشید روشن باشم... دلم میخواد نورافکن باشم و حرفام مثلِ نورِ نقطه شدۀ عبورکرده از یه عدسی، روشن و دقیق و غرّا و برّان و سوزان باشه. ای داد! مسخره کردهام دیگر! اینبار دارم به دامِ تجسّم و تشبیه و استعاره میافتم که خود چاهی بسیار بسیار عمیقتر است. معلوم نیست کدام دیوانهای ما را به این چاهِ عمیق انداخت که حالا دیگر هیچ عاقلی قادر نیست بیرونمان بکشد... نع! بس کن لطفاً! اینقدر غرغر نکن! حالا حرفهایت را بگو. روشنوواضح، حرفهایت را بگو ـ البته اگر کلاً حرفی هست و حرفی داری برای گفتن. باشد! بگذار کمی فکر کنم لطفاً. هولم نکن! ای داد... یادم رفت! چه میخواستم بگویم من؟! چه...؟! ای خداوندگارِ فراموشی، روی من یکی را خط بکش وجداناً؛ نمیخواهم از جملۀ رستگارانِ درگاهت باشم.. لطفاً.. خواهشاً.. استدعایت میکنم خداوندگارااا...!
اصلاً، بیا فراموشی را ولش کنیم. افلاطون میگفت: دانش یادآوری است. من ولی پا را فراتر میگذارم و میگویم: زندگی یکسره یادآوری است. یادآوریِ ممتدِ فقدان. فقدانِ لحظاتِ گذشته، و فقدانِ لحظهلحظۀ آینده. حتّی آدمی میتواند در اوجِ خوشی هم، حینِ زیستنِ بهترین لحظاتِ زندگیاش هم، نگرانِ عدم و فقدانِ آن لحظات باشد و اضطرابش حتّی جلوهای جسمانی هم پیدا کند؛ آن هم در اوجِ خوشی! این است که میگویم: زندگی در حال، حسرت و آه است به گذشته، به آینده، به شدهها و نشدهها و ایکاشمیشدهها و ایواینکندبشودها. ولی خب معنییی هم نمیبینم که بگذارم این اندیشۀ وهمانگیز مدام توی سرم غلت بزند. اینطوری میزند همه چیز را خردوخاکشیر میکند. همه چیز را به گند و لجن میکشد. پس ای جنابِ اندیشۀ هولانگیز، یک لحظه صبر کنید؛ زیرزمین شما را فرا میخواند. کدام زیرزمین؟! زیرزمینِ فراموشی. بله! بروید یک نفسی تازه کنید. ما هم در غیابتان مقداری نفسِ راحت میکشیم. بله بله، لطف میکنید اگر بروید. ممنونم. تشکر! هووف... بهتر شد اینطوری. حالا، ای آغوشِ گرمِ پرمهرِ آرامش، کجایی تو؟ بیا که تنها نجاتدهنده تویی انگار...
رها کنم این حرفها را... حقیقتاً میخواستم یک چیزی بگویم. میگویم، میگویم؛ اجازه بده لطفاً! اما... چطوری؟! چطوری بگویم؟ چطوری میشود از چیزی که نیست، حرف زد؟ مثلاً از «مرگ» بگویم، درست است؟ نه، نه، اشتباه نکن. من میخواهم از «چیزی» حرف بزنم، ولی میبینم آن چیز، هیچچیزی نیست. درست مثلِ «مرگ»؛ که یک کلمۀ توخالی است. یک خلأ است. عدم است. چیزی است که نیست؛ یا اگر بهتر بگویم، چیزی است که هستی ندارد. ولی خب ما چارهای نداریم که برای این هیچچیز، یک هویت در نظر بگیریم. یک هویتِ پوشالی با کلمات. هویتی که داد بزند و بگوید مرا بیهویت بخوانید؛ مرا عدمِ هستی بخوانید. قصدِ من حرف زدن از یک کلمه نیست، ولی بدونِ توسل به کلمه هم نمیشود راجع به «هیچچیز»ای مثلِ فقدان، مثلِ مرگ، حرف زد. میشود؟ اصلاً حرفزدن چرا؟ درست است؛ هوشمندانهترین کار، سکوت است. سکوت هم درست همان چیزی است که نیست. همان عدم و خلأ و نیستی. انگار که تنها مواجهۀ صحیح در برابر چنین کلمات و مفاهیمِ توخالییی، پیشهکردنِ اعمال و افعالی توخالیتر است. میفهمی چه میگویم؟ اما میدانی دردم چیست؟ سکوت هم نمیشود کرد. به قولِ بِکِت: ناتوانم از حرفزدن؛ ناتوانم از سکوت. من اما خسته هم شدم تازه! این دردِ مضاعف نیست؟ یعنی...
هوووف... سرم را درد آوردی مردک! زیرزمین شما را فرا میخواند. بروید آقا، بروید! تنفس... کو آن...؟
- ۶ گفتوگو
- ۴۴۱ بازدید
- ۲۰ دی ۹۷، ۱۸:۴۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.