چه میشود که کسی یکباره تمام افکارش را پوچ ببیند و خودش را بسپارد به جریانِ آبی که همواره میکوشید بر خلافش شنا کند؟ چه میشود که کسی یکباره بر تمام چیزهایی که تاکنون مسخرهشان میکرد تأمل کند، و خودِ مسخرهگرش را سراپا مسخره ببیند و حقیر؟ حقیری که میخواهد با تحقیر هرکه شبیهش نیست و روش زندگیاش با او متفاوت است، خودش را برتر بنماید و از دیگران متمایز کند ـ از کسانی که زندگیشان بهتر از اوست و به مقصودشان رسیدهاند. چه احساس عجیبیست این عشق. توانایی این را دارد که آدم را به یکباره زیر و رو کند، خراب کند و از نو بسازد، عقدۀ اعتقاداتش را باز کند و گرههایی نو در جانش بیندازد، و محکمتر از قبل. میتواند والاترین دلیل برای زندگی باشد، و حتّی برای مردن! بزرگترین آرمانی که دلهای لرزان تنها با اندیشیدن به آن، گویی جانی در کالبدهای رو به موتشان دمیده میشود. این عشق، این جنون خفتهای که تنها میتواند با یک نگاه و در یک لحظه بیدار شود، چه غوغایی به پا میکند، چه جنگهایی به راه میاندازد و چه جانهایی را در آتش خود میسوزاند.
همین دیروز بود، جملهای از شاهرخ مسکوب را روی دیواری در یکی از پستوهای این شهر مجازی دیدم که انگار با پوزخندی موذیانه میخواست یکی از عقایدم را تحقیر کند. خیلی درشت نوشته بود: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است! انگار درست داشت سخن سیذارتا را کامل میکرد که گفته بود نوشتن نیکوست، ولی اندیشیدن بهتر است. و عشق، حقیقتاً، عشق زیباتر است؟! آن لحظه خندهای عصبی سر دادم، ولی حالا نه، حالا نمیتوانم. حال دیوانهای را دارم که دیوانه دیده است؛ سخنش چه بر جان مینشیند! حرف دل میزند: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است... حتی از اندیشیدن... زیباتر...
اما نه. به این سادگی که نمیشود آدمی از تمام رویاهایش دست بکشد؛ عشق چطور میتواند به این راحتی تمام آرمانهای کسی را فرو بریزاند و به بازیچه بگیرد، آن هم در یک لحظه، و در یک نگاه؟ این هوس نیست؟ این یکشبه کافر شدن نیست؟ این دروغ نیست؟ نمیدانم. نمیدانم! تا جایی که یادم هست تنها نیروی محرکهام همین ندای درونی بوده؛ همین کشش بوده که مرا به این سمت کشانده، به همین جایی که حالا هستم، بر همین نقطهای که ایستادهام. این ندای درونی، و این کشش را همیشه حقیقتی میدانستهام که به راهی که درست است هدایتم میکند، همراهی که خالصانه یاریام میدهد. و حالا، این عشق، این شعلهای که در درونم هر دم فروزانتر میشود را نمیتوانم نادیده بگیرم، و نمیتوانم هم به سوی زندگییی بشتابم که خیلی وقت است به آن پشتِ پا زدهام. منی که تنهایی را برگزیدهام، حال شتاب به سوی اجتماع و پذیرفتن و انجامِ کارهایی که همیشه به ابتذالشان خندیدهام، برایم سخت است، و تا حدودی غیرممکن. نمیدانم چه کنم. انگار دیگر نمیتوانم چیزی را تشخیص دهم. اندیشیدن! عشق اندیشه را گمراه میکند، اما چه احساس رضایتی به آدم میدهد، چه احساس رضایتی... با وجود عشق، دیگر ارزشمندی مهم نیست، پوچی بیمعنیست، و مقصود، تنها و تنها یکیست. عشق وجودِ پریشان آدمی را به وحدت میرساند و تمام قوایش را متمرکز هدفی والا میکند. اما نمیدانم. دریا را نمیتوان از سوراخِ سوزنی عبور داد. درک عشق دشوار است ـ گویی دشوارترین مفهومیست که بشر تاکنون با آن مواجه شده.
گاهی ذره ذرهی وجودم پر میشود از عشق. گویی که بیشترِ آن عشقی که خداوند روی زمین گسترانده است در وجود من هبوط کرده. دیگر رنگِ دنیا برایم مهم نیست، همانطوری که هست میخواهم در آغوشش بکشم. هوا را بغل میکنم، دستانم را باز میکنم و دیوانهوار به دور خودم میچرخم. فریاد میکشم؛ بلند بلند میخندم، چنانکه اشک از چشمانم جاری میشود. مجنون میشوم. میخواهم به هزاران هزار ذره تبدیل شوم و در سراسر زمین جریان پیدا کنم؛ میخواهم جهان را از خودم پر کنم. عاشق میشوم. در فراق آنکه نمیدانم کیست و آنچه نمیدانم چیست، میسوزم؛ غم سراپایم را در بر میگیرد، و چه لذتی دارد چنین غمی، چنین دردی، چنین سوختنی. بهحقیقت که دیگر در پوست خودم نمیگنجم. مست میشوم. پر میکشم. اوج میگیرم و رقصکنان هوا را میشکافم و در میان ابرها، حفرههایی ایجاد میکنم و بدنم تر میشود از رطوبتِ وجودشان. بالا میروم. چندان بالا میروم تا چنان بزرگ شوم که همه چیز در نظرم به ذرهای ناچیز تبدیل شوند. چندان بالا میروم تا که بالهایم میسوزد. به زمین میآیم و در آغوش برکهای میافتم. برکهای در میان فردوس برین، جنة الاعلی. وجودم سراسر پر میشود از سرور و نشاط. چنان پر میشوم از خوشبختی که هضمش برایم مشکل میشود. من چقدر خوشبختم! چطور میشود اینهمه خوشبختی را تنها در یک تن تحمل کرد؟ آیا شدنیست؟!
و میگذرد. به ندرت میآید و زود میگذرد. مثلِ همۀ روزهای دیگر، مثلِ خواب میگذرد؛ حتّی اگر خوابی باشد به بلندای یک عمر و زندگییی جدید و شاید شخصیتی متفاوت. البته، در مورد متفاوت بودنِ شخصیتمان در خوابها به دقّت نمیتوانم اظهار نظر کنم. چرا که همیشه خودت هستی، تنها با این تفاوت که گاهی بخشِ کمتردیدهشدۀ شخصیتت، چگالتر میشود و باقیاش سبک و کمرنگتر. و که را دیدهاید که در «خود بودن»اش شک کند؟ شاید بتوانی در خیالی بودنِ زندگیِ تازهای که در رویاهایت داری شک کنی ـ شکّی که آغاز بیداری خواهد بود ـ ولی هیچگاه در «خودت بودن» شک نخواهی کرد. محال است چنین شک کردنی. چه بسا آنهایی که به «خود بودن»شان شک کردهاند، به مرگ اندر افتادهاند و وداع گفتهاند به زندگیشان. نه که مرده باشند حتماً؛ که به پوچی رسیدهاند و زندهبودن برایشان بیمعنی شده. حتّی آنکه در تصادفی تمام خاطرهاش را و حافظهاش را از دست میدهد، در «خود بودن»اش شک نمیکند، حتّی اگر بگوید من کیستم؟ و حقیقتاً نداند که کیست. گاهی پیش میآید که چنین شخصی در ظاهرْ گفتار و کردارش تغییر کرده باشد، و انگار نه انگار که همان آدمِ پیشین است، ولی اینها هیچکدام برهانی برای تغییر کردنِ شخصیت و ذاتِ او نیست. او تنها گذشتهاش را از دست داده است، و حالا بدونِ هیچ پیشانگارهای و بدونِ هیچ عقیده و اصولی دارد فکر میکند و زندگیاش را پیش میبرد. او دیگر گذشته و کودکییی ندارد که عقدهها و رفتارهای سرکوب شده و امیال و آمالِ از دست رفتهاش بر ابعادِ شخصیتش تاثیر بگذارد. میتوان گفت که حالا او، در «خود» ترین وضعیتِ ممکن قرار گرفتهاست.
و حالا چرا حرفمان به اینجا کشیده شد؟ داشتم به این فکر میکردم که نوشتههایم بیشتر انتزاعی و سورئال هستند. و اگر هم رئالیسم باشند، رئالیسمِ جادوییاند. (میخندم.) و این شد که رفتم به اندیشۀ دنیای خوابهایم، دنیایی که در آن زندگیهای متفاوتی را تجربه کردهام. خوابهایی که کوتاه بودهاند به اندازۀ چند ساعت، ولی درست به اندازۀ یک زندگی که کودکی داشته باشد و نوجوانی و جوانی، عمیق بودهاند. و به نظرم، من بیشتر از اینکه در جهانِ واقعیتها زندگی کرده باشم، در جهان خیالاتم تجربۀ زیستن داشتهام. و یا حداقلش این است که اینطور میپندارم. چرا که درونگرایان بیشتر به جهانِ درونیشان گرایش دارند تا به بیرون. حتّی گذشته هم برایم چیزی نیست جز خوابهایی پراکنده، که بیشترش را فراموش کردهام؛ و دیگر واقعیت چه تفاوتی برایم دارد با خیالات؟ و آیا زندگیِ حقیقییی وجود دارد؟ از کجا معلوم که هماکنون در خواب و رؤیا نباشی؟ و حقیقتاً چه معلوم؟ دوستی میگفت این زندگی چه پست است؛ تو با خیالات و تصورات خودت زندگی میکنی در حالی که خودت تصور و خیالِ خدا هستی؛ خیال اندر خیال! و حالا تنها حقیقتی که در زندگیام وجود دارد، همین خیالات است و خودم. زندگیام داستانی است که میخواهم به سرانجامِ نیکی برسانمش. و چه فرقی میکند چقدر خوش باشم یا چهقدر ناخوش و رنجور؟ هیچ! هرچه باشد میگذرد بالاخره.
و حالا چه اصراری هست که نصفهشبی کلمه قطار کنم اینجا؟ خدانگهدار!
کجای زندگی هستی؟
گاهی پیش میآید که خودم را یک گوشهای ـ که خلوت باشد ـ گیر میآورم و میبندمش به باد تشر و کنایه و سرکوفت. یکی بیوقفه دهان میجنباند و دیگری مینشیند و مثل شکستخوردهها سرش را میاندازد پایین و سراپا گوش میشود؛ نه انگار که جنبندهای هست و دهانی برای صحبت کردن دارد. من این کار را خوب بلدم. وقتی که بخواهم سکوت کنم، چنان سکوت سنگینی میکنم که اگر همان لحظه زمین دادش در بیاید و دهان باز کند هم، دم بر نمیآورم. و حرصم درآمد. یعنی خودم، حرصم را در آوردم. هرچه میگفتم انگار نه انگار؛ گویی که با سنگ حرف میزدم. و بیشتر این مرا خشمگین میکرد که نمیدانستم حرفهایم را گوش میدهد یا نه؛ و اصلاً با این سکوتش نمیفهمیدم که حرفهایم چه تأثیری در او گذاشته. آیا از سرِ تحقیر شدن به خشم میآید و یا اینکه از سرِ بیاعتنایی، پوزخند میزند و همه چیز را به مضحکه میگیرد؟ نمیشود؛ با سرکوفتزدنْ کسی سربهراه نمیشود! اینطور شد که عزمم را جزم کردم که یک فصل کتکِ مفصل بزنمش؛ اما حیف که نمیشود. نمیشود خود را کتک زد که! حالا بیشتر میفهمم سلاحِ سکوتم چقدر کاریست؛ به راحتی میتوانم با آن کسی را به خشم آورم و از کوره بهدر کنم. میدانم کار درستی نیست، ولی ناخودآگاه در مقابل سرکوفت، میروم روی حالتِ دفاعیِ سکوت. البته گاهی کارم به دادوفریاد و اعصابخوردی هم میکشد؛ آن هم مال اوقاتیست که یا حوصله ندارم و یا اینکه ذرهای فکر میکنم آن سرکوفتها حقِ من نیست و جفاییست بر من.
من، من است؛ یعنی یکی است. هرچند که یکیاش را اینطرفِ میز بنشانی و یکی دیگرش را آنطرف بنشانی برای گفتگو، باز هم یکی بیشتر نیست. منظورم این است که میخواستم خودم را به بادِ کتک بگیرم، بلکه سربهراه شوم و کاری که میدانم درست است را انجام دهم، ولی میدانید که، اینطوری نمیشود. نمیتوانی خودت را بهزور سربهراه کنی؛ آنطور که معلمهای دبستان و راهنمایی با شلنگِ یکمتری میکردند. البته این را بگویم که هیچگاه کارم به شلنگ نمیکشید؛ آخر یک خرخوانِ بیجنبۀ فضول بودم، و اغلب هم مبصر! البته بقیه میگفتند خرخوان، من مثلِ بچۀ آدم درس میخواندم، و گاهی هم حتّی کمتر از بچۀ آدم! یعنی اینکه دادوستد داشتیم با دارودستگاهِ زور و قوۀ غضبیه، و گاهی پیش میآمد که ما طعمه میانداختیم به دامشان. خب دیگر؛ جوان بودیم و کلهمان پُرباد بود. البته فکر نکنید که جلّاد بوده باشیم ها! نه. خیلی هم شوخی میکردم و چشمپوشی؛ ولی گاهی پیش میآمد که برای سربهراه کردنِ عدهای ـ که به هیچ صراطی مستقیم نبودند ـ چنین کنیم دیگر. امّا عاقبت همۀ مناصب ـ حتّی «دانشآموزی» ـ را بهیکباره رها کردیم و دستِ همه را گذاشتیم توی حنا...
ببین حرفمان به کجاها کشید! میگفتم. آدم نمیتواند به خودش زور بگوید؛ باید تمام عزمش را جزم کند برای کمککردن به خودش. اینجا دیگر زور بیمعنیست. خودت هستی و خودت. خودت هستی که باید خودت را به صراط مستقیم هدایت کنی. خودت هستی که باید با خودت همدلی کنی و جورِ خودت را بکشی؛ جورِ آن خودِ تنبلت را که هیچگاه کمر به کار نمیدهد و همیشه به طرز موذیانهای به دنبال راهیست برای رهیدن، و به سوراخْ پناه بردن. تنها عشق است که میتواند کمکت کند؛ حتّی گاهی باید برای خودت مادری هم کنی. بدون عشق به آن جایی که میخواهی نخواهی رسید. اگر عشق همراه و همیارت نباشد، خیلی خیلی زود جا میزنی و سرخورده میشوی.
پینوشت یک: اگر تا اینجای این مطلب را خواندهاید، حتماً فهمیدهاید که عنوانِ پست هیچ ارتباطی با متن نداشت و بیشتر تزئینی بوده. داشتم این پست (درخت بودن یا درخت نبودن) از وبلاگ «خوابگرد» ـ که به مناسبت روز درختکاری نوشته بود ـ را میخواندم. به این فکر کردم که هیچگاه نتوانستم خودم را با مناسبات وفق دهم و مناسبتی حرف بزنم و بنویسم. آن عنوان را هم گذاشتم آن بالا بلکه حرفم به درخت و این چیزها بکشد، که نکشید آخر.
پینوشت دو: قبلترها سینما بالاخره حرمتِ یک چیزهایی را نگه میداشت، ولی حالا نه؛ بسیار وقیحتر و قبیحتر از قبل شده. نمیدانم چند سال دیگر کارش به کجاها خواهد کشید! بگذریم. دیروز «شکل آب» را دیدم و «لیدی برد» را. چندباری تعریفِ لیدیبرد را از اینطرفوآنطرف شنیده بودم، همچنین شکوِههایی را از اسکار گرفتنِ «شکل آب». لیدیبرد بد نبود، اما شکل آب مزخرف بود. نمیدانم بخاطر چه اسکار گرفته! حتّی نتوانسته آن «عشق»ای که آخرِ ماجرا از آن دم میزند را هم نشان دهد و باورپذیرش کند. و البته در کل، اسکار گرفتن و این حرفها اصلاً برایم اهمیتی ندارد، چون علاقهای به این مسائل ندارم. تنها چیزی که برای من مهم است، Marvel است و بس ـ و البته 20th Century Fox بخاطر «مردان ایکس»اش ـ بقیه باشند یا نباشند و یا اسکار بگیرند یا هر غلطی دیگر، برایم مهم نیست.