گاهی پیش میآید که خودم را یک گوشهای ـ که خلوت باشد ـ گیر میآورم و میبندمش به باد تشر و کنایه و سرکوفت. یکی بیوقفه دهان میجنباند و دیگری مینشیند و مثل شکستخوردهها سرش را میاندازد پایین و سراپا گوش میشود؛ نه انگار که جنبندهای هست و دهانی برای صحبت کردن دارد. من این کار را خوب بلدم. وقتی که بخواهم سکوت کنم، چنان سکوت سنگینی میکنم که اگر همان لحظه زمین دادش در بیاید و دهان باز کند هم، دم بر نمیآورم. و حرصم درآمد. یعنی خودم، حرصم را در آوردم. هرچه میگفتم انگار نه انگار؛ گویی که با سنگ حرف میزدم. و بیشتر این مرا خشمگین میکرد که نمیدانستم حرفهایم را گوش میدهد یا نه؛ و اصلاً با این سکوتش نمیفهمیدم که حرفهایم چه تأثیری در او گذاشته. آیا از سرِ تحقیر شدن به خشم میآید و یا اینکه از سرِ بیاعتنایی، پوزخند میزند و همه چیز را به مضحکه میگیرد؟ نمیشود؛ با سرکوفتزدنْ کسی سربهراه نمیشود! اینطور شد که عزمم را جزم کردم که یک فصل کتکِ مفصل بزنمش؛ اما حیف که نمیشود. نمیشود خود را کتک زد که! حالا بیشتر میفهمم سلاحِ سکوتم چقدر کاریست؛ به راحتی میتوانم با آن کسی را به خشم آورم و از کوره بهدر کنم. میدانم کار درستی نیست، ولی ناخودآگاه در مقابل سرکوفت، میروم روی حالتِ دفاعیِ سکوت. البته گاهی کارم به دادوفریاد و اعصابخوردی هم میکشد؛ آن هم مال اوقاتیست که یا حوصله ندارم و یا اینکه ذرهای فکر میکنم آن سرکوفتها حقِ من نیست و جفاییست بر من.
من، من است؛ یعنی یکی است. هرچند که یکیاش را اینطرفِ میز بنشانی و یکی دیگرش را آنطرف بنشانی برای گفتگو، باز هم یکی بیشتر نیست. منظورم این است که میخواستم خودم را به بادِ کتک بگیرم، بلکه سربهراه شوم و کاری که میدانم درست است را انجام دهم، ولی میدانید که، اینطوری نمیشود. نمیتوانی خودت را بهزور سربهراه کنی؛ آنطور که معلمهای دبستان و راهنمایی با شلنگِ یکمتری میکردند. البته این را بگویم که هیچگاه کارم به شلنگ نمیکشید؛ آخر یک خرخوانِ بیجنبۀ فضول بودم، و اغلب هم مبصر! البته بقیه میگفتند خرخوان، من مثلِ بچۀ آدم درس میخواندم، و گاهی هم حتّی کمتر از بچۀ آدم! یعنی اینکه دادوستد داشتیم با دارودستگاهِ زور و قوۀ غضبیه، و گاهی پیش میآمد که ما طعمه میانداختیم به دامشان. خب دیگر؛ جوان بودیم و کلهمان پُرباد بود. البته فکر نکنید که جلّاد بوده باشیم ها! نه. خیلی هم شوخی میکردم و چشمپوشی؛ ولی گاهی پیش میآمد که برای سربهراه کردنِ عدهای ـ که به هیچ صراطی مستقیم نبودند ـ چنین کنیم دیگر. امّا عاقبت همۀ مناصب ـ حتّی «دانشآموزی» ـ را بهیکباره رها کردیم و دستِ همه را گذاشتیم توی حنا...
ببین حرفمان به کجاها کشید! میگفتم. آدم نمیتواند به خودش زور بگوید؛ باید تمام عزمش را جزم کند برای کمککردن به خودش. اینجا دیگر زور بیمعنیست. خودت هستی و خودت. خودت هستی که باید خودت را به صراط مستقیم هدایت کنی. خودت هستی که باید با خودت همدلی کنی و جورِ خودت را بکشی؛ جورِ آن خودِ تنبلت را که هیچگاه کمر به کار نمیدهد و همیشه به طرز موذیانهای به دنبال راهیست برای رهیدن، و به سوراخْ پناه بردن. تنها عشق است که میتواند کمکت کند؛ حتّی گاهی باید برای خودت مادری هم کنی. بدون عشق به آن جایی که میخواهی نخواهی رسید. اگر عشق همراه و همیارت نباشد، خیلی خیلی زود جا میزنی و سرخورده میشوی.
پینوشت یک: اگر تا اینجای این مطلب را خواندهاید، حتماً فهمیدهاید که عنوانِ پست هیچ ارتباطی با متن نداشت و بیشتر تزئینی بوده. داشتم این پست (درخت بودن یا درخت نبودن) از وبلاگ «خوابگرد» ـ که به مناسبت روز درختکاری نوشته بود ـ را میخواندم. به این فکر کردم که هیچگاه نتوانستم خودم را با مناسبات وفق دهم و مناسبتی حرف بزنم و بنویسم. آن عنوان را هم گذاشتم آن بالا بلکه حرفم به درخت و این چیزها بکشد، که نکشید آخر.
پینوشت دو: قبلترها سینما بالاخره حرمتِ یک چیزهایی را نگه میداشت، ولی حالا نه؛ بسیار وقیحتر و قبیحتر از قبل شده. نمیدانم چند سال دیگر کارش به کجاها خواهد کشید! بگذریم. دیروز «شکل آب» را دیدم و «لیدی برد» را. چندباری تعریفِ لیدیبرد را از اینطرفوآنطرف شنیده بودم، همچنین شکوِههایی را از اسکار گرفتنِ «شکل آب». لیدیبرد بد نبود، اما شکل آب مزخرف بود. نمیدانم بخاطر چه اسکار گرفته! حتّی نتوانسته آن «عشق»ای که آخرِ ماجرا از آن دم میزند را هم نشان دهد و باورپذیرش کند. و البته در کل، اسکار گرفتن و این حرفها اصلاً برایم اهمیتی ندارد، چون علاقهای به این مسائل ندارم. تنها چیزی که برای من مهم است، Marvel است و بس ـ و البته 20th Century Fox بخاطر «مردان ایکس»اش ـ بقیه باشند یا نباشند و یا اسکار بگیرند یا هر غلطی دیگر، برایم مهم نیست.
- ۱ گفتوگو
- ۴۴۳ بازدید
- ۱۶ اسفند ۹۶، ۲۳:۳۰
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.