گاهی ذره ذرهی وجودم پر میشود از عشق. گویی که بیشترِ آن عشقی که خداوند روی زمین گسترانده است در وجود من هبوط کرده. دیگر رنگِ دنیا برایم مهم نیست، همانطوری که هست میخواهم در آغوشش بکشم. هوا را بغل میکنم، دستانم را باز میکنم و دیوانهوار به دور خودم میچرخم. فریاد میکشم؛ بلند بلند میخندم، چنانکه اشک از چشمانم جاری میشود. مجنون میشوم. میخواهم به هزاران هزار ذره تبدیل شوم و در سراسر زمین جریان پیدا کنم؛ میخواهم جهان را از خودم پر کنم. عاشق میشوم. در فراق آنکه نمیدانم کیست و آنچه نمیدانم چیست، میسوزم؛ غم سراپایم را در بر میگیرد، و چه لذتی دارد چنین غمی، چنین دردی، چنین سوختنی. بهحقیقت که دیگر در پوست خودم نمیگنجم. مست میشوم. پر میکشم. اوج میگیرم و رقصکنان هوا را میشکافم و در میان ابرها، حفرههایی ایجاد میکنم و بدنم تر میشود از رطوبتِ وجودشان. بالا میروم. چندان بالا میروم تا چنان بزرگ شوم که همه چیز در نظرم به ذرهای ناچیز تبدیل شوند. چندان بالا میروم تا که بالهایم میسوزد. به زمین میآیم و در آغوش برکهای میافتم. برکهای در میان فردوس برین، جنة الاعلی. وجودم سراسر پر میشود از سرور و نشاط. چنان پر میشوم از خوشبختی که هضمش برایم مشکل میشود. من چقدر خوشبختم! چطور میشود اینهمه خوشبختی را تنها در یک تن تحمل کرد؟ آیا شدنیست؟!
و میگذرد. به ندرت میآید و زود میگذرد. مثلِ همۀ روزهای دیگر، مثلِ خواب میگذرد؛ حتّی اگر خوابی باشد به بلندای یک عمر و زندگییی جدید و شاید شخصیتی متفاوت. البته، در مورد متفاوت بودنِ شخصیتمان در خوابها به دقّت نمیتوانم اظهار نظر کنم. چرا که همیشه خودت هستی، تنها با این تفاوت که گاهی بخشِ کمتردیدهشدۀ شخصیتت، چگالتر میشود و باقیاش سبک و کمرنگتر. و که را دیدهاید که در «خود بودن»اش شک کند؟ شاید بتوانی در خیالی بودنِ زندگیِ تازهای که در رویاهایت داری شک کنی ـ شکّی که آغاز بیداری خواهد بود ـ ولی هیچگاه در «خودت بودن» شک نخواهی کرد. محال است چنین شک کردنی. چه بسا آنهایی که به «خود بودن»شان شک کردهاند، به مرگ اندر افتادهاند و وداع گفتهاند به زندگیشان. نه که مرده باشند حتماً؛ که به پوچی رسیدهاند و زندهبودن برایشان بیمعنی شده. حتّی آنکه در تصادفی تمام خاطرهاش را و حافظهاش را از دست میدهد، در «خود بودن»اش شک نمیکند، حتّی اگر بگوید من کیستم؟ و حقیقتاً نداند که کیست. گاهی پیش میآید که چنین شخصی در ظاهرْ گفتار و کردارش تغییر کرده باشد، و انگار نه انگار که همان آدمِ پیشین است، ولی اینها هیچکدام برهانی برای تغییر کردنِ شخصیت و ذاتِ او نیست. او تنها گذشتهاش را از دست داده است، و حالا بدونِ هیچ پیشانگارهای و بدونِ هیچ عقیده و اصولی دارد فکر میکند و زندگیاش را پیش میبرد. او دیگر گذشته و کودکییی ندارد که عقدهها و رفتارهای سرکوب شده و امیال و آمالِ از دست رفتهاش بر ابعادِ شخصیتش تاثیر بگذارد. میتوان گفت که حالا او، در «خود» ترین وضعیتِ ممکن قرار گرفتهاست.
و حالا چرا حرفمان به اینجا کشیده شد؟ داشتم به این فکر میکردم که نوشتههایم بیشتر انتزاعی و سورئال هستند. و اگر هم رئالیسم باشند، رئالیسمِ جادوییاند. (میخندم.) و این شد که رفتم به اندیشۀ دنیای خوابهایم، دنیایی که در آن زندگیهای متفاوتی را تجربه کردهام. خوابهایی که کوتاه بودهاند به اندازۀ چند ساعت، ولی درست به اندازۀ یک زندگی که کودکی داشته باشد و نوجوانی و جوانی، عمیق بودهاند. و به نظرم، من بیشتر از اینکه در جهانِ واقعیتها زندگی کرده باشم، در جهان خیالاتم تجربۀ زیستن داشتهام. و یا حداقلش این است که اینطور میپندارم. چرا که درونگرایان بیشتر به جهانِ درونیشان گرایش دارند تا به بیرون. حتّی گذشته هم برایم چیزی نیست جز خوابهایی پراکنده، که بیشترش را فراموش کردهام؛ و دیگر واقعیت چه تفاوتی برایم دارد با خیالات؟ و آیا زندگیِ حقیقییی وجود دارد؟ از کجا معلوم که هماکنون در خواب و رؤیا نباشی؟ و حقیقتاً چه معلوم؟ دوستی میگفت این زندگی چه پست است؛ تو با خیالات و تصورات خودت زندگی میکنی در حالی که خودت تصور و خیالِ خدا هستی؛ خیال اندر خیال! و حالا تنها حقیقتی که در زندگیام وجود دارد، همین خیالات است و خودم. زندگیام داستانی است که میخواهم به سرانجامِ نیکی برسانمش. و چه فرقی میکند چقدر خوش باشم یا چهقدر ناخوش و رنجور؟ هیچ! هرچه باشد میگذرد بالاخره.
و حالا چه اصراری هست که نصفهشبی کلمه قطار کنم اینجا؟ خدانگهدار!
- ۲ گفتوگو
- ۴۸۹ بازدید
- ۲۱ اسفند ۹۶، ۰۱:۰۷
گفتوگو