لطفاً به من بگو، آیا دیوانه شدهام؟
شناخت، شناخت، شناخت... میگویند عشقِ حقیقی آن است که از شناختِ عمیق پدید آید، نه آنکه با دیدنِ یک چهرۀ زیبا، یک لبخندِ دلفریب، یا یک کرشمۀ چشم ظهور یافته است.
من تو را نه به تمامی، بلکه تا جایی که میتوانستهام و از عهدۀ خودم بر میآمده، شناختهام. میدانم کیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چگونهای، تا آنجا که فهمیدهام. و انگاری همین دانستنها و فهمیدنها، تو را به فردی جدانشدنی از زندگی و افکارم تبدیل کرده است. من هرگز بهطورِ قطع نگفتهام عشق چیست و عاشقی، چگونه است؛ ولی اگر بتوان آنقدر تقلیلش داد تا به یک بیقراری، سردرگمی و انتظاری نامعلوم از نبودنِ کسی، منجر شود، بله، انگاری دردِ من دردِ عشق است؛ کسیام که ناخواسته و نادانسته به عشقی مبتلا شده. و حال تو بگو، چیست تقصیرِ من تا وقتی که تو هستی و ظهورت را با چشمانم میبینم و زیباییِ طینتت را به چشمِ دل دریافتهام؟ تو بگو، من حالا چه کنم؟ چه کنم وقتی تو دستنایافتنیتر از همیشهای. چه کنم وقتی دستهایم برای رسیدن به تو بسی کوتاه است، و نه بالهایم یارای کشاندنم به مرتبهای را دارد که تو حالا هستی. چه کنم وقتی تنها حسرت است که برای من به ودیعه گذاشتهای؛ و میدانی، من چنان دیوانهوار میاندیشم به این حسرت، به این غم، که همین بیقراری هم سرخوشم میکند، که همین پریشانی هم دلگرمم میکند، زندهام میکند، جان در پیکرم میدمد، وقتی جزئی از کلِ تو را در کنارم حفظشده میبینم.
حال، لطفاً یکبارِ دیگر به من بگو، آیا دیوانه شدهام؟ که آیا، دیوانهات، شدهام؟
پینوشت: میدانی، آدم گاهی فکر میکند واقعاً عاشق است. واقعاً. بیقراریِ بیموردی مدام ذره ذرۀ وجودش را به لرزه در میآورد. یک پریشانی و سردرگمیِ غریب، و گویی بیدلیل. یک انتظارِ دیوانهکنندۀ بیمعنی. و البته محضِ تنوع هم که شده، دیدم بد نیست این نوشته را بگذارم اینجا هم باشد.
- ۱۴ گفتوگو
- ۶۷۲ بازدید
- ۱۶ آذر ۹۷، ۱۷:۴۷
گفتوگو