«در لحظه زندگی کن»، انگار این تنها کاری بود که از همهچیز بهتر بلدش بودم. زندگی در لحظه! بلد بودن، یا شاید هم ناچار بودن. خیلی سخت نیست وقتیکه گذشته و تمامِ دلبستگیات هرروز جلوی چشمانت در حالِ فروریختن است دیگر بیخیالش شوی ـ بگویی بگذار بریزد؛ رسمِ زندگی همین فروریختنِ مداوم است. و آینده؟ تصوّرم از آینده هم نه آنقدری جذاب بود که تشنهام کند بهش و نه آنقدری تاریک و پررنج بود که از ادامه دلسرد شوم. بینابینِ گذشته و آینده، با کتابهایم خوش بودم. جای زندگیِ خودم، کتابها را زندگی میکردم و گاهی هم زندگیهایی خیالانگیز توی سرم میپروراندم ـ در خواب و بیداری. بیشتر از هر وقتی در خیال زندگی میکردم؛ و این رویۀ ناخودآگاهانهای که پیش گرفته بودم بیش از هر چیزی بیانگرِ بیامیدیام نسبت به واقعیتِ زندگی بود ـ انگاری که لذتِ زندگی همه در خیال بوده باشد و رنجاش، همه در واقعیت.
میدانی، آدم گاهی از سرِ ستوه و استیصال بینِ زندگینکردن و ادامهدادن دست به انتخاب میزند. گذشته از هر چیزی، اینکه میدانی هنوز حقِ انتخاب داری و بینِ بودن و نبودن میتوانی یکی را انتخاب کنی، احساسِ قدرتمندی بهت میدهد ـ شکیباترت میکند، و ساکتتر، و آرامتر شاید.
بعد از تجربۀ عمیقِ بیامیدی، انتخاب کردم، و غافلگیر شدم. اوضاع بهطورِ عجیبی تغییر کرد. رؤیاها به واقعیت بدل شدند. این تغییر آنقدر ناگهانی بود که باورنکردنی مینمود. اتفاقِ بزرگی افتاد؛ همانچیزی بود که خواسته بودمش. از تنهاییِ دیوانهکننده خارج شده بودم. هدفی بزرگ پیدا کردم ـ چیزی که مدتها از نبودنش رنج میبردم. دیگر خبری از آن حفره، آن خلأ، از آن انتظارِ دیوانهکنندۀ پایانناپذیر نبود. معنایی برای زندگی؟ نه، من خودِ زندگی را یافته بودم. زندگی با طعمِ تلخِ اسپرسو. (البته مالِ خودم را شکر ریختم توش. هنوز باورنکردنی بود.) حالا اما باور کردهام. شیرینیِ زندگی را چشیدهام و باورش کردهام. فهمیدهام که هیچوقت از شیرینیاش سیر نمیشوم. و این یعنی من تغییر کردم. این بزرگترین تغییرِ زندگیِ من است. آغوشم را برای پذیرش واقعیتها باز کردهام. بیش از هر وقتی به آینده فکر میکنم. به تلخوشیرینِ واقعیتِ زندگی. به رنج. به سختی. به تلاش. به طغیان. و به آزادی. استقلال. رهایی. و لذت. دوستداشتن. دلتنگی. فاصله. به این کلمات که هر کدامشان برایم پر از حرف و داستان است. به زندگی فکر میکنم. به زندگیِ من، همراه با تمامِ واقعیتهای تلخ و شیریناش. هنوز هم خیالپردازی میکنم، اما نه برای خیال، که برای واقعیکردنشان. و میدانی، این پذیرشِ واقعیت، این بیرون آمدن از حریمِ امنِ خیال، گاهی عجیب میترساندم، که وحشت میکنم. گاهی عمیقاً رنجم میدهد؛ گاه از شدتِ اضطراب نمیتوانم نفس بکشم. از خودم میپرسم: «چیزی که نکشدت قویترت میکند دیگر، نه؟» دوست دارم ویرانشدنم را با لذت تماشا کنم چون قرار است منی قویتر از دلِ این ویرانی برخیزد، اما گاهی عمیقاً ناراحتم میکند؛ فشارِ این تغییر گاه آنقدر زیاد میشود که خودم را توی هزارتوی تاریکی گم میکنم. علی را گم میکنم و با خودم غریبه میشوم. ولی میدانی، دوستداشتن هست. هنوز میتوانم گرمای آن شبِ خاکستر را بفهمم. و شیرینیِ آن خندههای زندگیبخش. حساش میکنم هنوز. هربار نمیخندم و جدی میشوم و میفهمم چشیدن یعنی چه. و این سرِپایم میکند. مشتاقانه ادامه میدهم. روزها را تا آینده، محکم قدم میزنم. این زندگیِ من است. زندگیاش میکنم. خورشید هست؛ زندگی میکنم.
بیگانه ــ ۲۰ اسفند ۹۷؛ ۱۰ ق.ظ احساسِ تهیبودگی میکنم. هرچقدر که از زندگی نوشتهام، حالا که فکرش را میکنم هیچ چیزی ازش نمیدانم. هرچقدر که خواندهام، حالا که فکرش را میکنم، میبینم هیچچیزی بهم اضافه نکردهاند؛ تنها از من کاستهاند ـ تهیتر ام کردهاند. من با هر نوشتی و خواندنی مدام در پیِ نفیِ هر اندیشه و هر جایگاه و هر ارزشی بودم و یکسره داشتهام روندِ تهیشدنم را تسریع میکردم. حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم در من بیگانهایست که روزبهروز تنهاتر میشود و در انزوایی تمامعیار فرو میرود. بیگانهای که حتّی از مواجهه با خودش هم فرار میکند تا در بیگانگیاش، غریبانه تنها باقی بماند.
سکونِ مرگ ــ ۲۲ اسفند ۹۷؛ ۱۱:۴۵ ب.ظ در پسِ این سکونِ وحشتناکِ ملالانگیز غمی عظیم نهفته است، که از من میپرسد. از مرگ، از زندگی، از رنج، از ریشهها، از رویاها، از واقعیت. از من میپرسد و من سکوتِ بیپایانم را نثارش میکنم. به نقطهها خیره میشوم، و خیره میمانم. سکوت. سکون. سکوت میکنم و با سکوتم میفهمانم که سکوت کند و در خلسۀ سکونِ بیهودگی از خیرهشدن به نقطهها لذت ببرد. که نپرسد و بگذارد غم در مرگِ مدامِ لحظهها به خواب فرو رفته باشد و کابوسِ خندیدن ببیند.
نفس کشیدن ــ ۲۳ اسفند ۹۷؛ ۶ ق.ظ در سنگینیِ خفقانآورِ سکونِ وحشیانۀ این لحظههای تاریک، وقتی که به ستوه میآیی از بیداری و از نفسکشیدن، درمییابی هنوز چیزی در درونت به قوتِ خود باقیست. چیزی هست. چیزی هست که با اینهمه، به زندگی معتقدت نگه داشته است. چیزی که آن سکونِ سنگین را میشکند و غم را بیدار میکند، و تو در زلالِ اشکهای بیپایان، زندگی را در خودت میبینی. آخرین دلیلِ نفسکشیدن را. دوستداشتن را، در خودت میبینی. لبخندِ خیسِاشک را. و سبک میشوی. آرامْ سبک، نفس میکشی.
این جاده آدم را تا کجا میبرد؟ هرچه میروم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. میایستم. موتور را زود خاموش نمیکنم؛ صبر میکنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دستهایم را از دستکشها میکشم بیرون و فکِّ کلاهکاسکت را میدهم بالا. از موتور پیاده میشوم و سوئیچش را میچرخانم و روی جکبغلاش تکیهش میدهم. واردِ سنگفرشِ پیادهرو میشوم و روبهروی تابلوِ ورودیِ قبرستان میایستم و به رسمِ عادت، شروع میکنم به زمزمهکردنِ کلماتِ عربییی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاهکاسکت میکشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون میکشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا میکشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا میشود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم میزند. به آدمهای دلتنگی نگاه میکند که با لباسهای سیاه دُورِ یک گور جمع شدهاند. دلتنگی گوش میسپارد به فریادهای سوزناکِ زنانهای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها همصدا میشود و بیصدا ناله میکند. دلتنگی خبر ندارد که با اشکهایی که روی سوزِ نالهها سوار است، او هم اشک میشود و قدمقدم ریخته میشود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشمهایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگتر از قبل فرو میرود توی دستکشها و کلاه و موتور. و بازمیگردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که میتواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگیاش را یکجا خالی کند در لحظهلحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدمزدنی.
من از شهر فرار میکنم، از دیوارهایش، آدمهایش، کوچهها و خیابانهایش؛ در جستوجوی خودم ـ در جستوجوی تو. از اعماق میکشم بیرون، برای لحظهای نفسکشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوشۀ بالایش خیره میشوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشتهشدنِ آن کلمات را به خاطر میآورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه میزنم تا برسم به آخرین صفحهای که خوانده بودم. شروع میکنم به خواندنِ حرفهای کسی که هنوز درست نمیشناسمش.
مینشینم همانجا روی زمین و خیره میشوم به همۀ اینها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما بهتر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگها هنوز در سرم نیش میزند. این یکی را هم میگذرانم. میدانم. میشود یک خارِ دیگر توی سینهام، و با همان دوباره راه میروم، و میخندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوستداشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچوقت احتیاجی به دوستداشتن نیست. ـ خاکستر؛ حسین سناپور
بعد از خواندنِ این کلمات، مکث میکنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج میشوم. به درونِ تاریکی نگاه میکنم. نور میبینم. به شب فکر میکنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی میشود که همهاش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند میزند و کتاب را میگیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش میگیرم و به صفحۀ اولش نگاه میکنم. میخواهم ناباوریام را پشتِ ذوقزدگیِ چهرهام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسههای کتاب راه میافتد. دنبالش بهراه میافتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت میکنم. مینشینم. خاکستر را میگذارم یکطرفم. دستم را حلقه میکنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم میشوم. این خیال است؟ با دستهام خیال را باور میکنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه میکنم. دور میشود، دورتر، دور... چقدر دورم؛ چقدر دور...
از خواب میپرم. داشتم شانهبهشانۀ آن چهرۀ محو قدم میزدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده... من دارم از تاریکی میکشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا میکنم، با یادآوریِ لحظهبهلحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطرهای که میخواهم با یادآوریاش، توهّم و محالبودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی میکشم بیرون و این یعنی بیش از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگینام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی میکشم بالا. باز احساسِ زندهگی میکنم. باز دلتنگ میشوم چنانکه به سختی میشود نفس کشید. باز ذوق میکنم و سرمست میشوم. باز چنان غمگین میشوم که نمیتوانم راهِ اشکها را سد کنم. حالا دوستداشتن را در خودم احساس میکنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمیگردم. آن پاراگراف را دوباره میخوانم. اینها همه هیچ است؟ کتاب را میبندم. کمی مکث میکنم و دوباره میروم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه میکنم و لبخند میزنم.
شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم میتواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و میدانی، آدم توی چنین هوایی دلش میگیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شبها گاهی که چشمهایش به چشمهایم میافتد، میگوید: «بچهجان بهفکرِ خودت نیستی، فکرِ چشمهایت باش. بس است، چقدر مینشینی پای این لبتابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشمهایت قرمز شدند!» و من هم انکار میکنم. میگویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپتابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را میدهم. یا شاید خودم هم نمیفهمم چه چیزی از دهانم در میآید. میدانی، غمگینبودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره میزند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمیگذارد. گلویت را سفت میچسبد و راهِ نفسکشیدنت را بند میآورد، لاکردار!
**
چند روزی است که دارم به دراماتیکترین کارهایی فکر میکنم که بعضی افراد میتوانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم میرسد، لحظهای است که یک نوازندۀ سهتار ناخنِ انگشتِ اشارهاش را با ناخنگیر از بیخ میگیرد. دقت کردید چه گفتم؟ «دراماتیکترین کار». نمیگویم شکستنِ ساز، حتّی از پارهکردنِ سیمهای ساز هم حرف نمیزنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف میزنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را مینوازد. شاید بگویی: اینکه نشد دراماتیکترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشدهای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم میدهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.
**
دنبال بهانه میگردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانهای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیثمتال، دوممتال ـ و بخصوص آن سنگینترینش ـ بلکمتال! اینطوری ذرهذره محو میشوم. ذرهذره وجودم پُر میشود از هیچ. آن فریادهای نفرتانگیزشان، آن اضطرابِ تهوعآورشان، باعث میشود خودت را کمکم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمامشدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و میدانی، اولین باری که یکی از آن سنگینهایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با اینحال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیکترین است؛ نشده هنوز؟!
**
فکر کردن به زندگیِ آدمها گاهی حسابی حرصِ آدم را در میآورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را میگوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمیشود؛ اما آدمها مدام تلاش میکنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این میشود که هر «رفتن»ای مواجههای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحملناپذیرِ حقیقت؛ با غمانگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه میرسم که نفرتانگیزترین کاری که از بشر برمیآید، یا فکرکردن است و یا ریختهشدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.
**
در این وِری مومنت، دلم میخواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن مای اُون. با هندزفرییی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوشهایم میخواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدمزدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شدهیی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لبهایت لبخند بزنم.
You know what? I.. . I really like your stay. I know, you can't, but... Damn! Can it be just like that all the time? You and me... We could... We could take vacations or just something... Just... Grow old. Be together. But than again, someday you will not come.
I don't go back to world. Not cause I don't like him, I like you better... Why is it have to be so sad? I love you. I don't know where I will be a few years.
It's scares, all this shit around me. I don't want to lose this moment. I don't want to fade away. I don't want to become a memory. Maybe I just don't want to face reality?
When I called you "my angel", I really mean it. I will trade everything. You're everything... To me. When the end of the world goes, I like it — three best ways.
خورشیدِ من، نمیدانم این وقتهایی که حسابی دلتنگتام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چهکار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آنوقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرفها تمام شده باشد و هیچ ناگفتهیی ـ و حتّی ناگفتنییی ـ هم باقی نمانده باشد... آنوقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار میافتد؟ میشود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیدهنشده و فتحنشدهای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکییی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آنوقت چه میشود؟
چه میشود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری! تا حالا بیستویکی سیصدوشصتوپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شدهام، یکسری کارهای تکرارییی که هر آدمی انجام میدهد انجام دادهام، و بعد شب هم گرفتهام خوابیدهام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواستهام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ اینهمه درد و رنج و دلخوشیهای موقتی؟
میدانی، خورشیدِ من، آدمها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچرقمه حاضر به ازدستدادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدستدادنش به «بودن»ای بزرگتر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانهای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان میخرند. اینجا چیزی هست که هیچوقت نمیشود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزیست که هیچوقت تکراری نمیشود. شاید گاهی دردناک و عذابآور باشد، اما باز هم انسانها حاضر نمیشوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!
و میدانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بیکلمه میشوم و ذهنم خالیِ خالی میشود و حرفی نمیزنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقتها دلم میخواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاهبهنگاهِ هم، لقمهلقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشمهای بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعتها بدونِ اینکه کلمهای بینمان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر میدانی، همۀ این کارها، همهشان، تنها بهانهایست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آنها معنا میدهد، نه اینکه آنها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمیدانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنهام به بودنت. نمیدانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آنقدری که میخواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آنقدری میخواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آنقدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جاییکه کاملاً «خودت» شوم و دلتنگیات برایم بیمعنی شود...
****
آرامشت محکوم است به من. من خودم هم محکومم به تو.
پینوشت: دوباره مجبور شدم آن سههزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کردهام به گوشدادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بینشان پیدا میکردم. و میدانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفتزده میکند. شوقِ کاویدن میدهد به آدم. شوقِ تجربهکردنهای مجدد. طوری که آدم میخواهد بارها زندگی کند، بارها آن سههزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفتزده شود.