- ۳۰۷ بازدید
شبِ قبلش را نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمیگذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت میپرانَد؛ قلبت تندتر میتپد، و با تمامِ وجودت میخواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم میخواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمیگذاشت خواب به چشمهایم بیاید. هیجانزده بودم، خیلی زیاد. میخواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با بهتنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابانهایی که نمیشناختم، همۀ تاکسیهای که سوار نشده بودم، همۀ مکانهایی که برای اولین بار قرار بود بهتنهایی با آنها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم میانداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن میکرد؛ سخت. مثلِ ماهییی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. میدانستم هرچه پیشتر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم میشنیدم. میدانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم میتپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرفزدنش، حرکتِ دستانش، نگاههایش را روی خودم. با کمکِ گوگلمپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمیدانستم جانبازارن قرار است پرخاطرهترین میدانی باشد که میشناسم. کمی منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام میماندم. کمی موسیقی گوش دادم چون نمیدانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشیام زنگ خورد؛ صدایش میگفت همان نزدیکیست. در پیادهرو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او میگشت. دیدمش؛ آنطرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش میروم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راهرفتن و حرفزدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمههایش را داشتم و میدانستم دوستش دارم، و حالا، شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس میکرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتابها شروع کردیم به پرسهزدن. صمیمیتِ کتابها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبهروی هم، نزدیک. لذتِ نشستنهای روبهروی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربهاش میکردم. و حرف زدن برایش... دستپاچگیِ آن روز، لرزههای دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آنهمه عرقریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر میکنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمیکنی.»
یکسال میگذرد از روزی که زیبایی و گرمای دستهایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیدهاش هستم. دلتنگِ آن چهرهای که زیباییاش خجالتم میداد از اینکه به آن خیره شوم... روزی بهتمامی باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها میتوانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر میکردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهییی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدنها و لرزههای آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، میدانی؟ :)
عزیزِ من، برای نفسکشیدن، بمان...
- ۴۲۹ بازدید
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشیام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم... اشکهایی که از دیشب پشتِ چشمهایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط میگشتند. و وقتی گفتی دارم از دست میدهم همانی را که ... چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه... تو دیدهای، همین اشکها را، که چطور بیاختیار جاری میشود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دستهایت را میبوسد و بهت میگویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشمهایم خیس میشود. گفتم چشمها... میدانی چشمهایت چقدر زیبایند؟ کاش میتوانستی زیباییِ نگاههایت را ببینی؛ تو با نگاههایت محبت میکنی:) خلاصهاش که امروز... آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمیزدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زبالههای رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت میآید، وقتی خارج میشوی و دیگر برنمیگردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگینتر میشود وقتی کلماتت هم نیست... عزیزم، میدانی؟ بله خب، میدانی:) کلمهکلمهام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ایکاش کلماتم میتوانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بیتو؟ نه... این را هم میدانی:) اما یادداشتهایت... وقتی از دلکندنات گفتی، دلم میخواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط میشد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دلکندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شبها بدونِ شبخوشهایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همینها بود که میخواستم بگویم... شب خوش :)
- ۳۹۳ بازدید
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نوازش کند چگونه میتوان با آرامشی تمام به خواب رفت؟ نفس بکش. نفسکشیدنت را دوست دارم. سرمای سختِ اینروزهای زمستان را تنها گرمای نفسهایت جواب است.
میدانی، من هربار خودم را در تو بیشتر پیدا میکنم. دستهایت یادآورِ زندگیست. از زیباییِ دستانت نمیگویم چون تنها سکوتِ نوازشگرِ انگشتانم قادر است حقِ آن زیبایی را ادا کند. یا بوسههایی که بعد از مدتی خیرهماندن به آن زیبایی بر دستانت مینشیند. دستهایت که کنارم هست، عالَم به احترامِ حضورت همهجا به استقبالمان میآید. زمین به آرامی زیرِ قدمهایمان رد میشود، دیوارها از کنارمان عبور میکنند، زمان بیصدا دقیقهها را میشمارد، و مکان لحظهلحظه تغییر میکند بیاینکه نیاز باشد کمترین حرکتی کنیم. عزیزم، من دلتنگِ این بیزمانی و بیمکانیام که در حضورت معنا میشود. میدانی وقتی انگشتانم را در انگشتانت گرفتهای و تنم را همراهِ خودت از لایبهلای دنیای کتابها رد میکنی، من تکیه دادهام به حضورت و با تو چایی مینوشم و گاه گوش میشوم برای شنیدنِ کلماتت و گاه دهان میشوم برای گفتنِ کلمههایی که دوست دارم تکتکشان را از من شنیده باشی. از گربهها میگوییم، از پرندهها، از سگها، از خوابها، از خاطرهها، از لحظاتی که تمامیتشان تنها حضورِ دیگری را کم داشت.
و حالا، روی مبلِ آبییی که چشماندازی گرم رو به کتابها دارد، ـ نه به گرمیِ حضورت کنارِ تنم ـ نوبتِ تو میشود، لبانت را میشنوم که میخواند:
وقتی دلِ دستهایم
تنگ میشود برای انگشتانِ کوچکت
آنها را میگذارم برابرِ خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوریات را معنا کند*
و صدایت و کلماتت مرا بیشتر دلتنگِ تو میکند. انگشتانِ دستم را گره میزنم به انگشتانِ کوچکت، و شعرِ بعدی را من با دستانت میخوانم. نزدیکتر به تو. نزدیکی به تو را دوست دارم؛ بیمکان، بیزمان.
* از کتابِ شعرِ دستانت بوی نور میدهند اثرِ مصطفی مستور
- ۴۰۱ بازدید
۱۳ آبان
ساعت هفت صبح است. نشستهام اینجا روی صندلیِ مدیریتیِ دفتر. کدام دفتر؟ شرکتِ مسافربریِ ستاره. صبحها ساعتِ ششوپنجاه دقیقه، موتورم را پارک میکنم کنارِ دفتر و کلید میاندازم توی قفلی که به فرمان است، و بعد قفلش می کنم به چرخِ جلوی موتور. بعد همانطور که مراقبم کلاهکاسکتام به کرکرۀ دفتر نخورد، خم میشوم و قفلی که باز است را از توی جاقُفلیِ کرکره در میآورم و کرکره را میدهم بالا. حالا من توی دفتر هستم. نشستهام اینجا جلوی سیستم. مینیبوسهای پر از مسافر برای حرکت کردنشان، نیاز دارند تا صورتوضعیت دریافت کنند و رفتوآمدشان ثبت شود. رانندهها میآیند تا چند قدمیام، و از من میخواهند یک صورت برایشان بزنم. کدِ فعالیتشان را میگویند با مقصد و ظرفیتِ مینیبوس (بعداً حتّی میشود چشمبسته صورت چاپ کرد!)، و من اطلاعات را وارد میکنم و بعد که مطمئن شدم همهچی روبهراه است، صورت را چاپ می کنم. هووففففف.... خسته شدم از این توصیفات...
۱۸ آبان
ساعت هفتونیم است. نشستهام روی همان صندلیِ مدیریت. از خودم میپرسم فایدۀ زندگی چیست وقتی که اضطراب داشته باشی؟ ارزشِ سرکردنِ لحظات چیست وقتی که گاهی اضطراب حتّی نمیگذارد نفس بکشی؟ آدمیزاد باید خودش را آرام کند. من نیمساعت است که دارم یکی از بهترین تِرَکهای بیکلامم را گوش میدهم؛ و حالا آمدم تا بنویسم. موسیقی و نوشتن حس خوبی دارد. حتی حالا که نبشِ اتوبان، داخلِ مغازۀ کوچکی نشستهام که درهایش شیشهای است و فرقش با توی خیابان بودن تنها در همین است که اینجا هوا گرمتر است، احساسِ تنهایی و آرامش میکنم.
احساسِ خوبی داشتم تا اینکه یکی از رانندهها از در وارد شد و تنهاییام را برهم زد. آمده بود تا برایش یک صورتوضعیت چاپ کنم. اطلاعاتِ لازم را در سیستم وارد کردم و F1 را زدم تا پرینتر با آن صدای دلخراشش پنج تا ده ثانیه مشغولِ پرینت باشد. همین که کاغذ را داد بیرون، با یک خطکش آن را دو نیم کردم. نیمی برای دفتر، نیمی برای راننده. و دههزار تومان دریافت کردم؛ همان حقوقِ دو ساعتی که هرروز صبح میآیم اینجا. حالا اوضاع دوباره روبهراه است. تنهایم، میخواهم خوابهایی که دیشب دیدم را به خاطر آورم.
بیفایده است. چیزی به خاطرم نمی آید. حالا ساعت هشت است. منتظرِ ساعتِ نُهام. این ساعت رهاییِ شیرینی برایم دارد؛ دوباره سوارِ موتورم میشوم و میروم. اما میدانی، من خودم خواستم تا اضطرابِ این موقعیت را تجربه کنم: آشنایی و ارتباط برقرار کردن با آدمهای جدید و ناشناس (چیزی که همیشه برایم سنگین بوده است)، روبهرو شدن با چالشها و مسئلههایی تازه، به عهده گرفتنِ مسئولیت، (باید بگویم مسئولیت به خودیِ خود چیزِ سنگینی است)، کم و محدودکردنِ خوابم و گاهی خوابآلودبودن در طولِ روز. و میتوانم بگویم حالا تاحدودی به این مسائل عادت کردهام. گاهی موجب اضطرابم میشوند، یا مثلِ دیروز که شش دقیقه دیرتر از خوابم بلند شده بودم و دو مسئلۀ دیگر هم وجود داشت برای سمّآلودکردنِ اوضاعِ دفتر، میشود که حالِ خوشی نداشته باشم؛ اما این استرس کجا و اضطرابِ هفتۀ اولی که اینجا میآمدم کجا! همهچیز قابلتحملتر شده است. دارم فکر میکنم بهتر است برای اضطرابِ بیشتری برنامه بریزم و نگذارم شرایطِ بدتر بتواند خفهام کند. نفسکشیدن در تنگناها را میخواهم تمرین کنم؛ مثلِ وقتی که حینِ کُشتیگرفتن در حالِ خاکشدن استی و تنها نفسکمآوردن است که می تواند بازندهات کند.
ساعت نُه شد. وقتِ رفتن است. امروز قرار است تو را ببینم. نفسی عمیق میکشم، و بعد شیرجه میروم به عمقِ دریا. گفته بودی نهنگها را دوست داری.
- ۴۹۰ بازدید
باز از زندگی بگویم؟ میگویم.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. «ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است، بگوید بَه که چه تخیلِ قوی و روانِ عمیقی داری! یا وقتی توی پیادهرو راه میروی و نگاهِ آدمها مثلِ خنجر به جانت فرو میشود، هیچکسی ستایشآمیز نمیگوید که چه ذهن و روانِ حساسی داری؛ همانطور که مردم عادت ندارند اشخاصی که دچارِ ناهنجاریهای روانی هستند را اسکیزوفرنیک صدا کنند، بلکه «دیوانه»شان خطاب میکنند. این کار راحت است؛ درست مثلِ استفادۀ واژۀ «ضعیف». و مردم... راحتطلب. نه نه... مردم راحتطلب نیستند، بلکه سطحیاند. همیشه سطحیبودن راحتتر از عمیقبودن بوده است. ولی خب، فکر میکنی آیا درست است در مقابلِ سوالی که یک نفر از آدم میپرسد، تو تا عمیقترین لایۀ آن سوال را در ذهنت کندوکاو کنی و وقتی که نوبت به جوابدادنات رسید، نای نفسکشیدن نداشته باشی و هیچچیزی نگویی، و عملاً گیرپاژ کنی؟ این واکنش درست است؟ یا مثلاً وقتی که میدانی کارَت اشتباه بوده، حرفت اشتباه بوده، سرسختانه فرافکنانه سخن بگویی و بعد هم ثابت کنی که حق به جانب خودت بودی؟ نه، من که نمیتوانم؛ کسی مثلِ امیر ولی چرا. و لازم نیست اعتراف کنم که گاهی به چنین آدمهایی حسادتم میشود.
اشاره کردم ذهنم ضعیف است چون گاهی این پروسۀ فکرکردن و تحلیلکردنِ سوال برای یافتنِ جواب، انرژیِ زیادی از من میگیرد و اغلب نتایجِ نامطلوبی در پی دارد. حق میدهی که دوست نداشته باشم در جوابِ سوالِ «بچهی کجایی؟» یادِ یکی از تلخترین خاطراتم بیفتم و سرشار از احساسِ انزجار و رنجیدگی، نتوانم جواب دهم؟ و بعد هم که حتماً قضاوت میشوم، نمیشوم؟
قضاوتشدن. من فکر نمیکردم تا ایناندازه در برابرِ قضاوتشدن بیدفاع باشم. پیشِ خودم فکر میکردم قضاوتِ هیچکسی کوچکترین تاثیری رویم نخواهد داشت، ولی باورم نمیشود که در برابرِ آن سوالات چگونه بغضم گرفت و چشمانم شُرشُر اشک میریختاند و من هرچقدر تلاش میکردم نه میتوانستم آن اشکها را پاک کنم و نه میتوانستم هیچ کلمهای از حنجرهام خارج کنم؛ به خیابان نگاه میکردم ولی درست نمیدیدم؛ یعنی اشکها نمیگذاشتند. ولی خب، همیشه هم اینطور که گفتم نیست؛ اما آدم در برابرِ عزیزترین فردِ زندگیاش، همیشه بیدفاعترین است. دیگر حتی خداحافظی هم نتوانستم بکنم. بعد از سکوتی طولانی، تماس خاتمه یافت. همین.
درماندگی. شب شده بود. نشسته بودم توی یکی از فرورفتگیهای دیوارِ یکی از راهروهای حرم. همانی که دربِ ۶ام (همان که نزدیکِ سرویسبهداشتی است) را وصل میکند به صحنِ امام رضا. خسته بودم. کوفته بودم. تمامِ روز ده کیلو بار را روی شانههایم توی خیابانهای قم جابهجا کرده بودم؛ با پای پیاده. پاهایم از چندجا درد گرفته بودند. هیچچی نفروخته بودیم. از آنهمه باری که روی شانههایمان سنگینی میکرد، واقعاً هیچچی نفروخته بودیم. (البته چند لوازمیدکی ازمان شماره گرفت، ولی خب فقط شماره گرفت.) احساسِ خستگیِ مفرط و بیحوصلگی و غربت، و دلتنگی. همه یکجا سنگینی میکرد روی بدن و ذهن و روانم. بهجز صدای بلندِ آهنگهای روسیام، هیچ صدایی نمیشنیدم. هندزفریام توی گوشهایم بود و به سیلِ جمعیتِ رنگارنگ نگاه میکردم که از جلویم عبور میکردند. یک جوان را دیدم که با لباسهای بومیِ کشورشان درست جلوی من به سمتِ ضریح افتاد به سجده و زمین را بوسید و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر میکردم چه نوع آدمی قرار است از آن جوان بیرون بزند. از شدتِ انزجار بلند شدم و از آن راهروی تنگ رفتیم بیرون. به درها و ضریح که میرسیدم، دست میکشیدم به چوب و فلز و سنگها و بعد دستم را میکشیدم به امیر تا مثلاً متبرک شود. بعدش جفتمان میخندیدیم. کمی قبلتر در تاریکیِ غروب، روی یک تکه چمنِ کنارِ اتوبان دراز کشیده بودیم و از تجربۀ امروزمان میگفتیم به هم. غربت؛ غربت تنها کلمهای است که میتواند بهخوبی عمقِ آن لحظههای تاریکِ کنارِ اتوبان را بیان کند. به این نتیجه رسیده بودیم که نباید دوباره چنین جنسهای پُردردسری را برای فروش بیاوریم این شهر؛ حداقل نه برای اولین فروش! اسنپ گرفتیم؛ رفتیم سمتِ حرم و ...
دلتنگی. وقتی توی شبستان تکیه داده بودم به یکی از ستونها و همچنان داشتم با آن احساسهایی که غم هم بهشان افزوده شده بود، آهنگهای روسیام را گوش میکردم، فهمیدم که دیگر هیچوقت دلتنگِ گذشتهام نخواهم شد. دلتنگِ انجامِ آیینهایی که زمانی مثلِ آنهمه مردمی که آنجا بودند انجامشان میدادم. ولی یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشد. اینکه چقدر شدید به حضورت نیازت دارم. اینکه چهقدر نزدیکم بهات، ولی تو در کنارم نیستی. آخر، همۀ دلتنگیام را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم تا بروم. چقدر دلتنگتام؛ چقدر ... همیشه در برابر اشکهایم بیدفاع بودهام. یا بهتر است بگویم، آدم در برابر عزیزترین فردِ [...]
بله، میگفتم که زندگی سخت شده است. تقلّا میکنم برای زندگیکردن، برای وفقدادنِ خودم با واقعیتها، برای بهتر کردنِ اوضاع؛ و گاهی هم خسته از تمامِ تقلاهایی که کردهام، ساکت و آرامتر از همیشه، در ستایشِ بیهودگی میزیام؛ مثلِ لاکپشتی که بعد از شش ماه تقلا برای زندهماندن و زندگیکردن، در گوشهای آرام میگیرد و به خوابِ زمستانی فرو میرود. اما، خندههایت که باشه، میشود تا ابد زیست؛ مهم نیست اگر زیستن هرچقدر سخت شده باشد.
خوشبختانه اعتقاد دارم میشود خیلی چیزها را تغییر داد. و نه حتماً تغییر دادن، که رشد کرد. فقط باید شیرِ سختیها را بیشتر باز کرد، تا آن جایی که فقط ذهن و روان را نابود نکند و تنها صیقل دهد. گاهی آدم به تمامِ اتفاقاتِ تمامِ سالهایی فکر میکند که ذهن و روانش را تبدیل کرده است به چیزی که حالا هست، و دلش میخواهد خودش را با پتک بریزد و از نو بسازد، اما خب عملاً این کار غیرممکن است. همهچیز را باید دوباره با همان آهنگِ ملایم، تغییر داد. لابد چیزی مثلِ این آهنگ:
- ۴۴۴ بازدید
«در لحظه زندگی کن»، انگار این تنها کاری بود که از همهچیز بهتر بلدش بودم. زندگی در لحظه! بلد بودن، یا شاید هم ناچار بودن. خیلی سخت نیست وقتیکه گذشته و تمامِ دلبستگیات هرروز جلوی چشمانت در حالِ فروریختن است دیگر بیخیالش شوی ـ بگویی بگذار بریزد؛ رسمِ زندگی همین فروریختنِ مداوم است. و آینده؟ تصوّرم از آینده هم نه آنقدری جذاب بود که تشنهام کند بهش و نه آنقدری تاریک و پررنج بود که از ادامه دلسرد شوم. بینابینِ گذشته و آینده، با کتابهایم خوش بودم. جای زندگیِ خودم، کتابها را زندگی میکردم و گاهی هم زندگیهایی خیالانگیز توی سرم میپروراندم ـ در خواب و بیداری. بیشتر از هر وقتی در خیال زندگی میکردم؛ و این رویۀ ناخودآگاهانهای که پیش گرفته بودم بیش از هر چیزی بیانگرِ بیامیدیام نسبت به واقعیتِ زندگی بود ـ انگاری که لذتِ زندگی همه در خیال بوده باشد و رنجاش، همه در واقعیت.
میدانی، آدم گاهی از سرِ ستوه و استیصال بینِ زندگینکردن و ادامهدادن دست به انتخاب میزند. گذشته از هر چیزی، اینکه میدانی هنوز حقِ انتخاب داری و بینِ بودن و نبودن میتوانی یکی را انتخاب کنی، احساسِ قدرتمندی بهت میدهد ـ شکیباترت میکند، و ساکتتر، و آرامتر شاید.
بعد از تجربۀ عمیقِ بیامیدی، انتخاب کردم، و غافلگیر شدم. اوضاع بهطورِ عجیبی تغییر کرد. رؤیاها به واقعیت بدل شدند. این تغییر آنقدر ناگهانی بود که باورنکردنی مینمود. اتفاقِ بزرگی افتاد؛ همانچیزی بود که خواسته بودمش. از تنهاییِ دیوانهکننده خارج شده بودم. هدفی بزرگ پیدا کردم ـ چیزی که مدتها از نبودنش رنج میبردم. دیگر خبری از آن حفره، آن خلأ، از آن انتظارِ دیوانهکنندۀ پایانناپذیر نبود. معنایی برای زندگی؟ نه، من خودِ زندگی را یافته بودم. زندگی با طعمِ تلخِ اسپرسو. (البته مالِ خودم را شکر ریختم توش. هنوز باورنکردنی بود.) حالا اما باور کردهام. شیرینیِ زندگی را چشیدهام و باورش کردهام. فهمیدهام که هیچوقت از شیرینیاش سیر نمیشوم. و این یعنی من تغییر کردم. این بزرگترین تغییرِ زندگیِ من است. آغوشم را برای پذیرش واقعیتها باز کردهام. بیش از هر وقتی به آینده فکر میکنم. به تلخوشیرینِ واقعیتِ زندگی. به رنج. به سختی. به تلاش. به طغیان. و به آزادی. استقلال. رهایی. و لذت. دوستداشتن. دلتنگی. فاصله. به این کلمات که هر کدامشان برایم پر از حرف و داستان است. به زندگی فکر میکنم. به زندگیِ من، همراه با تمامِ واقعیتهای تلخ و شیریناش. هنوز هم خیالپردازی میکنم، اما نه برای خیال، که برای واقعیکردنشان. و میدانی، این پذیرشِ واقعیت، این بیرون آمدن از حریمِ امنِ خیال، گاهی عجیب میترساندم، که وحشت میکنم. گاهی عمیقاً رنجم میدهد؛ گاه از شدتِ اضطراب نمیتوانم نفس بکشم. از خودم میپرسم: «چیزی که نکشدت قویترت میکند دیگر، نه؟» دوست دارم ویرانشدنم را با لذت تماشا کنم چون قرار است منی قویتر از دلِ این ویرانی برخیزد، اما گاهی عمیقاً ناراحتم میکند؛ فشارِ این تغییر گاه آنقدر زیاد میشود که خودم را توی هزارتوی تاریکی گم میکنم. علی را گم میکنم و با خودم غریبه میشوم. ولی میدانی، دوستداشتن هست. هنوز میتوانم گرمای آن شبِ خاکستر را بفهمم. و شیرینیِ آن خندههای زندگیبخش. حساش میکنم هنوز. هربار نمیخندم و جدی میشوم و میفهمم چشیدن یعنی چه. و این سرِپایم میکند. مشتاقانه ادامه میدهم. روزها را تا آینده، محکم قدم میزنم. این زندگیِ من است. زندگیاش میکنم. خورشید هست؛ زندگی میکنم.
- ۵۳۸ بازدید