در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خورشید» ثبت شده است

این روزها مرا می‌ترساند. افسارِ زندگی از دستم در رفته است. افسارِ خودم هم. مست و خرامان به هر سویی که کشیده می‌شوم، کشیده می‌شوم. این سو، آن سو. هر سو. بعد، مثلِ کسی که نشئگی از سرش پریده باشد، درنگ می‌کنم. به خودم می‌نگرم، به جایی که رویش ایستاده‌ام، به زمان، به مکان، به فاصله‌ها، به رویاها، به واقعیت. مضطرب می‌شوم. حالم را بد می‌کنم. این روزها با فکر کردن به واقعیت‌ها، حالم خراب می‌شود. بیمارگونه به این واقعیاتِ شیرین فکر می‌کنم و بالاخره از پسِشان، تلخی را پیدا می‌کنم. نبود هم نبود، خلقش می‌کنم! تازه دارم می‌فهمم که همیشه، همیشه، درونِ رویاهایم زندگی کرده‌ام، حتّی حینِ قدم‌زدن در تو به توی این هزارتوی واقعیت. بیرون آمدن از این دنیای خیالی می‌ترساندم. بدجوری می‌ترساندم. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم، بعد یک تودۀ حجیمی نمی‌دانم از کجا توی دلم پیدا می‌شود. می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. یک لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبر است... هوم... بله، رخت می‌شورن. در دلم رخت شستنی‌ست که نگو...

فکر نمی‌کنم. خیال نمی‌بافم. با خودم حرف نمی‌زنم. این خیال نیست. خواب نیست. رویا نیست. واقعیت است. واقعیت. واقعیت همین شکلی است که می‌توانی به ماهیتش شک کنی. که می‌توانی خودآگاه به همه چیز شک کنی. تردید کنی. از خودت سوال بپرسی و مهم‌تر از آن، جواب بگیری از خودت. جواب‌های منطقی. اما خب برای منی که همیشه در هاله‌ای از خیال زندگی می‌کنم، این مقدار از مواجهۀ بی‌پرده با واقعیت مشکل است. مضطربم می‌کند. حالِ بدِ خوب شنیده‌یی؟ حالم بدِ خوب است. بدِ خوب. بلند می‌شوم و می‌روم سه‌تار را از کاورش بیرون می‌کشم. می‌نشینم و تمامِ پریشانی‌ام را روی تارهای سیمی‌اش خالی می‌کنم. نُت‌به‌نُت، پریشانیِ افکارم را تراوش می‌کنم. نت‌ها رقصیدن می‌گیرند. کم‌کم نظم می‌گیرند. آرام می‌شوند. محزون می‌شوند. آرامش‌بخش می‌شوند. و تند می‌شوند. خشن می‌شوند. سرکش می‌شوند و عصیان می‌کنند... نه... دوباره داشتم فکر می‌کردم... دوباره داشتم فکر می‌کردم به واقعیت‌ها... حواسم پرت نمی‌شود... حواسم جمع نمی‌شود... این‌بار هراسِ رویاهایم واقعی‌ است. این اشتیاق واقعی است. این مواجهه در خواب نیست... نمی‌شود با یک لحظۀ بیدارشدن‌ای، خاکسترشان کرد و سپردشان به بادِ خیال. واقعیت سخت خِرَم را چسبیده. این رؤیا واقعی است...

«در این شهر قحطِ خورشید است» ولی خورشیدی اگر هست انگار، پیدایش کرده‌ام. نه، صبر کن. خورشیدی اگر هست انگار، پیدایم کرده است. خورشید چیست؟ کانونِ اندوه! منم آن سوسوی نورِ نیمه‌شبانِ ستاره‌ای دوردست. یا نه! منم آن پت‌پتِ شعلۀ چراغی در دلِ غارِ کوهی دوردست. اما نه، خورشید را چه به نور! خورشید به دنبالِ تاریکی می‌گردد همه‌جا. تشنۀ تاریکی‌ست این خورشید. منم آن آبدیدۀ اندوه! پس نترس... دل به دریا زدن بلدی؟ دستم را بگیر. تا تهِ ناپیدای این اقیانوس بخز. خورشیدی اگر هست آنجاست. از انتها نترس. من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! ...

من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! هستی؟ بمان! مانده‌ای؟ نرو! نرفتم؛ هستم. هستم؛ باش! باشم؟ هستم! هستی؟ بمان... ... هستم؟ هستم. هستم؟! هستم...

رها کن... باز که داری فکر می‌کنی! رها کن. گوش بسپار به موسیقی. راحتی؟ راحت کن...

 دریافت
+ چرا کلمات غریب شده‌اند؟ رنگ می‌بازند هربار. معنا می‌بازند انگار. چه شده‌ستتان؟
  • ۴۰۱ بازدید