گیرم ما نوشتن را به حال خودش رها کردیم، او مگر کجا خیال رها کردن دارد؟ مثل بختک میافتد به جانِ این ذهنِ خسته و کمحوصله. بعد هم جالبش اینجاست که به این پُستمُستهای آبکی و کوتاه راضی نمیشود. میگوید اینا تکراری شده، یه چیزِ جدید! انگار که بچه شده باشد. یا نمیدانم، شاید هم من اینطوری خیال میکنم. بههرحال، باید بگویم با چنین گفت زرتشت، حدود سیصد صفحهای خودم را شکنجۀ روحی و روانی و جانی و مادی و معنوی دادم، تنها به این امید که قرار است به جاهای خوبش برسم، اما مگر رسیدنی بود؟ متنش از حوصلهام خارج شد پس برای چند ماهی رفت تهِ صف. حالا هم مشغول خواندن «اتحادیه ابلهان» هستم. نویسندهاش داستانِ غریبی و آشنایی دارد. پس از اینکه کتابش را مینویسد و هیچ ناشری حاضر به چاپش نمیشود، نمیتواند شکستش را تحمل کند، ولی من فکر میکنم نتوانسته خودش را راضی به بودن کند، بعد نمیدانم چطوری خودش را به قتل میرساند. آن وقت مادرش در پی چاپ کتاب میشود و پس از چاپ، کتاب مورد تحسین قرار میگیرد طوری که بسیاری آن را شاهکار میخوانند و آن ناشران را به مشارکت در قتلِ یک نابغه و نابود کردنِ آثارش متهم میکنند. این داستان را درست چند روز پیش راجع به نویسندۀ دیگری هم شنیده بودم که حالا نام و نشانش یادم نیست. همین. نمیدانم چیست، گاهی خوشحالم از اینکه این شاهکار را میخوانم و گاهی هم فکر میکنم چقدر بدبخت شدهام که دارم چنین مزخرفاتی را تحمل میکنم. جالب است. ایگنیشس خیلی خیلی جالب است، و میرنا مینکوف، و نامهنگاریهایشان. همین دیگر. گزافهگویی شد بیشتر. بگذریم. یادم رفت بگویم. دوباره از شنبه مجبورم روزی هشت ساعت مشغول برنامهنویسی شوم. حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم که چه خسرانی کردهام که از این سه ماهِ آزادی چندان استفادهای نکردم و کارِ ارزشمندی انجام ندادهام. ملول شدهام دیگر از این حسرتخوردنها. کاش حداقل همچون ایگنیشس بودم که به خیالِ خوشم این نوشتههای وبلاگی و یادداشتهای دیگرم قرار بودند دنیا را عوض کنند، ولی من اینقدرها خوشخیال نیستم. نمیتوانم باشم. چرا؟ حوصله ندارم توضیح دهم، جریانش هم تکراریست و بارها گفتهام. اینبار حقیقتاً همین، و بگذریم.
- ۸ گفتوگو
- ۴۷۲ بازدید
- ۴ خرداد ۹۷، ۰۱:۴۲
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.