در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

به این نتیجه رسیده‌ام که باید نوشتن را کمی جدی‌تر بگیرم ـ یعنی خیلی جدی‌تر. و همچنین دقیق‌تر باشم و ریزبین‌تر. بعلاوۀ کلّی «ترِ» دیگر. این خودمان هستیم که تصمیم می‌گیریم چگونه بنویسیم. همیشه می‌توان پیشرفت کرد، ولی با کمی جدّیت، می‌توان از زمانش کاست، و یا به سرعتش افزود. در کل فرقی نمی‌کند، مهم جدّیت است ـ همان تلاش و پشتکاری که همیشه ازش شنیده‌ایم.

می‌گویند گشاده‌دست و بخشنده باش تا بیشتر به دست آوری ـ البته نه دقیقاً همین کلمات را؛ هرکسی به زبان و روش خودش این مطلب را بیان کرده است. و یا به عبارتی دیگر: کمک کن تا کمکت کنند. ناگفته نماند، این شایسته نیست که در ازای بخشیدن و کمک کردنت، چشم داشته باشی که جبران شود. امّا چه می‌شود کرد، زمانه چنان شده است که هر کسی با خودخواهی کمک می‌کند و می‌بخشد ـ و نه حتّی بخشیدن، که به خودخواهی نفس کشیدن.  چه خوب است که بخشیدنمان بی‌چشم‌داشت باشد. هرچند از هر دستی که بدهی، از همان دست می‌گیری ـ چه بسا بیشتر.

پیش‌تر هم گفته‌ام، هیچ چیزی در این دنیا بی‌جهت نیست، هیچ چیز ـ حتّی اتفاقی‌ترین اتفاقات. کسی که در راهت قرار می‌گیرد و کمکی هرچند کوچک ـ حتّی به اندازۀ بخشیدن جرعه‌ای آب برای تر کردن گلویی خشک‌شده، و یا نشان دادن راهی با اشارۀ دست ـ به تو می‌کند، به تویی که به واقع نمی‌داند کیستی و چیستی، هیچ‌گاه اتفاقی نبوده است. چرا، شاید اتفاقی در راهت ظاهر شده باشد، ولی همان اتفاق می‌تواند مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ات باشد ـ چه بسا اگر نبود، از تشنگی تلف شده بودی و یا در گمراهی، عمرت را به پایان می‌رساندی. پس بگذار بگویم که هیچ اتفاقی در کار نیست.

وقتی دانستی که هیچ اتفاقی اتفاقی نیست، بی‌چشم‌داشت کمک خواهی کرد. شاید که کمک تو به آن درمانده، و یا درراه‌مانده، مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش باشد ـ کمک به ظاهر ناچیز تو! کسی چه می‌داند، شاید که او قرار است قهرمانِ داستانی باشد، همانطوری که تو...

پی‌نوشت: امروز کمکی کردم که به نظرم می‌تواند یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی کسی باشد ـ به کسی که با راه‌نشان‌دادن‌های به ظاهر ناچیز و کوچکش، می‌تواند و شاید توانسته است بزرگترین اتفاق زندگیِ خیلی‌ها باشد. دلمان خوش‌ست ها! :) تصمیم بالا هم به نظرم بخاطر یکی از همان اتفاقات بوده.

  • ۵۴۱ بازدید

امروز هم برایم روزی بود مثل دیگر روزهای سوخته‌ام. روزهای سوخته در ظاهر سوخته‌اند، ولی در حقیقت باارزش‌ترین روزهای هر فردی محسوب می‌شود ــ که البته هر کسی این موضوع را نمی‌داند. روزهای سوخته، روزهای تعطیلی هستند که در آن‌ها تمام روز را ــ تمام بیست‌وچهار ساعتش را ــ آدم خودت هستی و هرچه را که بخواهی در آن روزها می‌توانی انجام دهی. درست است که مثل دیگر روزها مجبور نیستی برای دیگران کار کنی و یا بروی سر کار و یا دانشگاه، ولی این باعث نمی‌شود که هفت صبح بیدار نشوی و تا یازده شب برای کارهایی که از انجامشان لذت می‌بری، وقت نگذاری. مثلاً یکی می‌نویسد، یکی می‌خواند، یکی به سفری کوتاه می‌رود، یکی روزش را در کنار دوستان و یا خانواده سپری می‌کند و دیگری هم... بگذریم.

من همانی هستم که روز سوخته‌اش را به نوشتن اختصاص می‌دهد. البته با کمی دیر بیدار شدن و کمی هم خواندن وبلاگ‌ها و کانال‌های تلگرامی. بعد هم ــ بعد از وقت‌ها ــ هزار کلمه روزانه‌نویسی را که اسمشان را گذاشته‌ام «صفحات صبحگاهی»، در همان صبح نوشتم. خیلی وقت بود که شبانگاهی شده بودند، ولی با خودم گفتم که بهتر است برگردم به اصالت ــ و نتیجه‌اش را هم دیدم؛ دیدم که نوشتنشان در همان صبح، چقدر مؤثرتر است.

ابتدا نمی‌دانستم که از چه بنویسم ــ مثل بیشتر اوقات ــ ولی همان که شروع کردم به ضربه‌زدن روی دکمه‌های کیبورد، حرف‌به‌حرف بیشتر می‌رفتم به عقب ــ به  گذشته. حتماً این حرف را شنیده‌اید که: پول، پول می‌آورد. من هم می‌خواهم بگویم که کلمه، کلمه می‌آورد. هر لحظه به جای اینکه کلماتی که می‌نوشتم کم شوند، می‌دیدم که محدودیت هزار کلمه ــ که می‌شود سه صفحه ــ برای حرف‌هایی که می‌خواستم روی کاغذ بیاورمشان، کم می‌شد ــ خیلی کم.

حقیقت دارد که می‌گویند در پس هر اوجی، فرودی نهفته است. پست‌هایی که در این وبلاگ می‌نویسم همیشه در یک سطح نیستند. برخی‌شان خوب است، برخی‌شان خیلی خوب، و برخی‌شان بد و خیلی بد. پس از اینکه پست قبلی وبلاگ را نوشتم ــ پستی که به نظرم در جایگاه «خیلی خوب» قرار می‌گیرد ــ به یکباره دیدم که حرفی برای گفتن ندارم. هیچ حرفی. البته حرف که همیشه هست، ولی چیزی که بشود در وبلاگ منتشرش کرد، نه، نبود ــ چه بسا که بوده، ولی حال و حوصله‌ای نبوده حتماً.

داشتم می‌گفتم. نوشتن ــ مثل نوشتن از گذشته ــ همچون سفری‌ست به سرزمین عجایب. با هر کلمه‌ای که می‌نویسی قدمی فراتر در دل آن سرزمین می‌گذاری. هر چقدر که جلوتر می‌روی چیزهای بیشتری درمی‌یابی ــ چیزهایی که حتّی فکرش را هم نمی‌کردی. بخصوص وقتی که با چشمانی تشنه به هر اتفاق و واقعه نگاه کنی. از روزهایی به روزهای دیگر غلت می‌خوردم. در آن تاریکی از هر پله که پایین می‌رفتم، می‌دیدم که پله‌ای دیگر هم هست ــ همچون حلقه‌های زنجیری به هم پیوسته. سه خاطرۀ دیگر هم برای نوشتن شکار کردم. سوای اینکه نوشتن این خاطرات برایم جالب است، فکرهایی هم برایشان کرده‌ام... خیال دارم که در آخر سر، تبدیلشان کنم به مجموعه داستان و یا داستانی بلند. فعلاً که از کودکی خودم شروع کرده‌ام، می‌خواهم همچنان در دل گذشته، جلو و جلوتر بروم.

  • ۴۹۷ بازدید

چند روز بود که کمر بسته بودم به کشتنِ «خود»ای که دیگر ازش سیر شده بودم. سخت بود. چاقویی را تیز کرده بودم ــ تیز تیز. می‌خواستم همین که می‌گذارمش روی گلو، ببرّد ــ ببرّد و در یک لحظه کار یکسره شود. دیروز رفتم سراغ همان چاقوی تیزشده ــ با خشمی بی‌اندازه. امّا همین که چاقو را به نیّت سربریدن به دست گرفتم، ترس بود که وجودم را فتح کرد. صدای گرومب گرومب قلبم را می‌شنیدم. «این دست‌ها تاکنون خون نکرده‌اند.» دست‌وبالم مثل پیرهای نود ساله می‌لرزید. می‌خواستم بر خود مسلط شوم ولی آن‌قدر سست شدم که نفهمیدم چطور آن چاقو از دستم افتاده بود. «تو نمی‌توانی خون بریزی.»

می‌گویند گربه‌ها هفت جان دارند. درست است که هفت جان دارند، ولی همیشه با یک جانشان زنده‌اند و تا وقتی که یکی از جان‌هایشان گرفته نشده باشد، جان‌های دیگرش هنوز زنده نشده‌اند ــ همان، مرده‌اند. این را وقتی فهمیدم که با دستان خودم، یک گربۀ له و لورده شده را از توی حلزونیِ کولری که به صدا در آمده بود بیرون آوردم. بی‌جان شده بود. تو گویی مرده باشد. ولی همین که پرتش کردم وسط کوچه، بلند شد و رفت پی کارش. شک ندارم که انسان‌ها هم ــ بلاشک همه‌شان ــ بیشتر از یک جان دارند. گاهی این جان‌ها او را از مرگ نجات می‌دهد، و گاهی هم از تکرار یک شخصیت ــ یک ذهن تکراری.

نتوانستم با آن چاقو کار خودم را یکسره کنم. ناگزیر پیله‌ای به دور خود تنیدم و خودم را آرام آرام، کشتم. دیروز خودم را کشتم و امروز، منِ دیگری متولد شد. این من، منی دیگر است ــ هر چند که با همان نام و قیافۀ سابق شناخته شود. او مرده، و حالا من زنده‌ام. دیرور عصر متولد شدم و تمام دیشب، پرورش یافتم. بال‌هایم را می‌بینی؟ دیگر می‌توانم پرواز کنم...

***

به واقع که دیروز دانستم بالی برای پریدن دارم و فهمیدم که چگونه می‌شود پرواز کرد. هر کسی برای نوشتن، در ابتدایی‌ترین قدم‌هایش تنها و تنها باید از چیزهایی بنویسد که آن‌ها را به دست لمس کرده است و به جان، زندگی. کمی از بالاتر به جایی که خوم هستم ــ به شاخه‌ای روی یک درخت تنومند ــ نگاه کردم. فکر نمی‌کردم کوزه‌ای از آب گوارا کنار سر داشته باشم و تشنه، سر به کوه و بیابان گذاشته باشم ــ برای جرعه‌ای آب. 

خاطره‌نویسی از ابتدایی‌ترین و مهم‌ترین درس‌های نویسندگی‌ست. می‌شود خاطره‌ای از یک روز خاص را ــ که حتماً در زندگی هرکسی چندتایی از این روزها تنها با نگاهی گذرا به گذشته پیدا می‌شود ــ نوشت. می‌شود همان داستان(خاطره) را ابتدا از منظر خود روایت کرد ــ از منظر کسی که با تمام وجود آن روز را درک کرده ــ و بعد از منظر اشخاصِ دیگری که در آن خاطره حضور داشتند. در این مرحله می‌توان واقعیت و تخیل را در هم آمیخت ــ نه تنها با نوشتن، که با اندیشیدن حتّی. به نظر من، این یکی از برترین تمرین‌ها برای داستان‌نویسی‌ست.


پی‌نوشت: این اولین باری است که در مطلبی، این‌قدر از « ــ » (خط تیره) استفاده می‌کنم. تاثیرِ شاید ناپایدارِ خواندنِ آثارِ نادر ابراهیمی است.

  • ۴۴۰ بازدید

و اما ایستاده‌ام، تا اینجا آمده‌ام و ایستاده‌ام. نگاهی به پشت سر می‌اندازم؛ دست را کنار پیشانی حمایل می‌کنم و پیش رو را می‌نگرم. خورشید دستش را جلوی چشم‌هایم گرفته؛ به سختی می‌توانم مقابل را ببینم. چرا؟ یعنی قصدت این است که لحظه‌لحظۀ این مسیر، برایم همچون کشف و شهودی باشد؟ ندیده و شگفت؟ شاید همین را بخواهی. شاید می‌خواهد غافلگیرم کند و هر لحظه را غیرمنتظره. شاید. هنوز زود است که کم بیاورم. مسیر بسی دراز است. نمی‌شود دید که به کجا می‌رود، امّا می‌شود تصوّرش کرد.

هنوز به زمین نخورده‌ام، ولی صدایی را می‌شنوم که در گوشم می‌پیچد و می‌گوید: برخیز، برخیز. به راستی، من که هنوز به زمین نخورده‌ام، نکند منظورش این است که باید از زمین دل بکنم؟ ولی من که بالی برای پریدن ندارم؛ دارم؟ نه. حتماً زده است به سرم. بله، گفتن ندارد دیگر؛ این صدا زده است به سرم. واضح است؛ ولی چرا از قلّابم رها نمی‌شود؟ حتماً زده است به سرم؛ بی‌حرفی را می‌گویم.

وقتی که حرفی برای گفتن نداشته باشم، مجبورم آن‌قدر چرت‌وپرت بگویم تا بالاخره از بین این میوه‌های کرم خورده، حرفی درست‌وحسابی در بیاید. گاهی مجبورم حرف‌هایی که بارها گفته‌ام را دوباره و دوباره برای خودم بازگویی کنم، و بازنویسی‌شان می‌کنم حتّی. همیشه از دل این حرف‌ها، حرف‌هایی بدیع و تازه بیرون می‌آید. اگر نیامد هم ناامید نمی‌شوم؛ باز هم تکرار می‌کنم. دور خودت بچرخی، بهتر از این است که یک‌جا بنشینی و از پیدا کردن راه ناامید شوی. شاید که نشانی، علامتی، ردّی، چیزی پیدا کردی که از آن سرگردانی نجاتت دهد. همین است که همیشه در دل سرگردانی‌ها، منتظر راه نجاتم. شاید که چیزی بوده است که هرگز ندیدمش، و متوجه‌ش نشده‌ام. ولی تا ابد که پنهان نخواهد ماند. می‌ماند؟ برخیز. برخیز. برخیز که راهی دراز، چشم به قدم‌های تو دارد، و آسمانی پهناور، هوای تو...

بگذار تنها چیزی که می‌تواند متوقفت کند، مرگ باشد. گرچه که مرگ، خودش آغازی‌ست.


  • ۴۳۹ بازدید

امروز، هر کلمه‌ای که کمی نگاهش می‌کردم و در آن خُرد می‌شدم، برایم غریب می‌شد و ناشناخته. آخر از خودم خجالت کشیدم، و یا آن‌ها از من خجالت کشیدند. یعنی من فراموش‌کار شده‌ام یا آن‌ها از دستم فراری‌اند؟ مگر چه کرده‌ام؟ نان‌ونمکتان را خورده‌ام و نمک‌دان شکسته‌ام؟ نه تو را به خدا، بگویید، قهرتان از برای چیست؟ یا اینکه، من در نظرتان حقیر و غریب شده‌ام؟ گمان نکنم، آخر شما، همۀ دارائی‌ام هستید. نه، نه اینکه من مالک باشم و شما بَرده؛ من خاکسارم و شما سرور؛ بنشینید، بفرمائید، سفره‌ی کوچکمان و حقیرانه‌یمان تنها با حضور شما گرم می‌شود و نورانی و پررنگ، پرنقش، پرمِهر، زیبا...

آخر، به غیر از شما، هیچ کسی را ندارم؛ اگر شما نباشید، با که بگویم حرف‌هایی را که بر دلم سنگینی می‌کند؟ بدون شما، من یک تمام‌شده‌ام. یک تمام‌شده، به‌سرآمده، پُرشده؛ کسی که نمی‌داند به چه صورتی باید سنگینی‌اش را کم کند، نمی‌داند چطور می‌تواند خودش را خالی کند، و سبُک، و رها، و نهایتاً، پرواز بر فراز آسمان‌های آبی، لابه‌لایِ ابرها...

تنهایم نگذارید، که با وجود این حوصلۀ سررفته و دیگِ خالی، فکرِ دردکشیده و این ذهنِ خسته‌ام تنها به مرهم شما تاکنون زنده مانده است...

  • ۳۹۴ بازدید

عادت دارم که گاهی، کلماتی که در ذهنم جولان می‌دهند و تمرکزم را بهم می‌ریزند را، در جایی بنویسم؛ و یا به قول خودم، به بندشان بکشم. با این کار، یک حال را ثبت کرده‌ام؛ یک غم را، شادی را، پریشانی را، سرگردانی را، ندامت را؛ و در کل، با این کار، چندین لحظه و یا یک یا چند روز را، در همان چند کلمه، در روی کاغذ یا در جایی، زندانی می‌کنم. البته این پندارِ باطلی است که فکر کنیم می‌شود لحظات را برای خودمان زندانی کنیم و برای همیشه نگه داریم؛ نه. لحظات، همیشه در جریانند؛ تنها می‌توانیم یک نسخه‌ی بدل از آن‌ها را، پیش خود نگه داریم. گاهی این لحظات، قادرند تا یک یا چندین خاطره را در خود جای دهند. گاهی یک جمله، خاطراتی که برایمان کم‌رنگ شده است را، تازه می‌کند؛ خاک‌شان را می‌تکاند؛ می‌گذاردشان درست جلوی چشممان. در واقع این ذهنِ ماست که قادر است چندین خاطره را به یک لحظه، به یک حال، به یک تصویر، به یک صدا، موزیک، و یا حتی به یک عطر و بو، متصل کند و قفلی هم بر آن بزند که برای همیشه در همان‌جا بماند.

تابه‌حال حتماً چیزی با عنوانِ «عطرِ حرم» شنیده‌اید؛ و با بوئیدنِ آن، روحتان هم حتماً پرواز کرده است به قم، به حرمِ حضرتِ معصومه(س)، و خاطراتِ سفرهایتان به قم، زنده شده است. و نه فقط همین؛ کم نیستند عطرهایی که ما را به یادِ افرادی خاص می‌اندازند و خاطراتِ بسیاری را برایمان زنده می‌کنند. و یا بوی باران، بوی دیوارِ گچیِ خیس‌خورده، بوی بیمارستان... همه و همه خاطراتی را در خود به بند کشیده‌اند.

و امّا صداها، کلام‌ها، آهنگ‌ها، موسیقی‌ها، نوحه‌ها. همه و همه ما را به یادِ روزها، افراد، و اتفاقات، و گذشته‌ای می‌اندازد. گاهی موسیقی‌یی را می‌شنوی و خاطراتی مبهم برایت زنده می‌شود؛ می‌دانید این ابهام از برای چیست؟ این ابهام بخاطرِ زیادیِ خاطراتی هست که ذهن آن‌ها را در آن موسیقی زندانی کرده. مثل برگۀ کاغذی که پُر شود ولی باز هم رویش بنویسی و بنویسی و بنویسی. در آخر سر، تنها کلماتی مبهم باقی می‌مانند، نه جملاتی واضح. بیشتر موسیقی‌هایی که زیادی به آن‌ها گوش می‌دهیم، برایمان تبدیل شده است به برگه‌های کاغذی که پر شده‌اند از نوشته؛ نوشته توی نوشته. اما گاهی هم برخی از خاطرات، با خطی تیره‌تر از بقیه روی آن نوشته می‌شود.


  • ۶۳۰ بازدید

آدمی با «نوشتن برای خود»، بهتر خودش را می‌شناسد. حتّی، می‌فهمد که طرز فکرش چگونه است. بیشترْ بودنِ خودش را حس می‌کند. بیشتر به خودش وابسته می‌شود. و حتّی گاهی، بیشتر عاشق خودش می‌شود... می‌نویسد و خیالش راحت می‌شود که حرف‌هایش، زده شده‌اند، مکتوب شده‌اند.  می‌نویسد، گاه می‌پندارد که برای هیچ‌کسی نمی‌نویسد، اصلاً می‌نویسد که بسوزاندشان، ولی غافل است از اینکه خودش آن کسی هست که حرف‌هایش را می‌خواند؛ می‌خواند و می‌نویسد. می‌نویسد و می‌خواند. او برای خودش می‌نویسد، می‌نویسد تا تنهایی‌اش را با هم‌دمش قسمت کند. او هرچه که بیشتر بنویسد، بیشتر شیدای بودنِ آن کسی می‌شود که با زبانِ کلمات، با او سخن می‌گوید. او، می‌نویسد چون نیمۀ گم‌شده‌اش را یافته است... او خودش را می‌خواند و می‌خواند، و نادانسته، به خودش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود.

***

دلم می‌خواست این پستْ پربارتر از این باشد ولی چه کنم، زمانی که وقتش بود، ننوشتم و حالا، دیگِ حوصله سر آمده است. حقیقت همین است؛ ما، با خواندنِ دیگران -خواندن به معنای کلی- یا از آن شخص خوشمان می‌آید یا از آن متنفر می‌شویم. خواندنِ کسی، مثل این است که با گاردِ باز، به مبارزه بروی. چرا این حرف را می‌زنم؟ برای مثال، می‌شود یک شخصِ دزدِ رذلِ پست را در نقشِ اولِ رمانی قرار داد و با برجسته کردنِ برخی افکار و افعالش، او را دوست‌داشتنی ساخت. منظورم در اینجا از خواندن، خواندنِ روایتی‌ست زنده، مکتوب، یا مصوّر شده از زندگیِ شخصی. در وجود هر شخصی، هر چند پست و فرومایه، خوبی‌هایی وجود دارد. ذاتِ آدمی با خوبی‌ها عجین شده، پس به سوی خوبی‌ها نیز کشش پیدا خواهد کرد. هرچقدر که بیشتر در وجودِ کسی خوبی ببیند، به سمت آن، بیشتر کشیده می‌شود.


پی‌نوشت: منظورم در این پست از برای خود نوشتن، دقیقاً چه بود؟ این مطلب را [یا حداقل پی‌نوشتش را] بخوانید.

  • ۴۹۸ بازدید

نوشتن، یعنی مکتوب کردن بخشی از وجودت برای ماندن. نوشتن یعنی دمیدن روحی در جان کلمات، زنده نگه داشتن خودت در سرگردانی‌های روزگار، یا حتی رها کردن تیری در بُعدهایی چند، زمان و مکان. گاهی، یعنی حرص زدن برای ماندن، برای رسیدن به جاودانگی. گاهی، یعنی بیرون کردن بخشی سرکش از وجودت، سرکوب شورش. گاهی، لذتِ ساختنِ دنیاهایی برای اولین بار، لذتِ خلق کردن، آفریننده بودن. گاهی، شناخته شدن، تکرار شدن. گاهی، رساندن پیغام، پیغامی به کسانی که نیستند، شاید در زمان و شاید در دسترس، در مکان. گاهی، بیان حرف‌هایی که شرم سرخ می‌کند صورتت را، هنگام گفتن. گاهی، برای بیدار کردن، ریختن آبِ سردی بر سر. گاهی، برای فکر کردن، به نتیجه رسیدن، سر و سامان گرفتن؛ برای تعمیق، برای کندوکاو تا روشنایی. گاهی، برای قطار کردن کلمات در کنار هم، بعد، خواندن جملات و حظ بردن. گاهی، برای جلب توجه، برای به دام انداختن. گاهی، ناچار بودن، ناگزیر بودن، راه دیگری بلد نبودن. گاهی، برای پاک کردن؛ برای تهذیب نفس. گاهی، برای تلف کردن، کشتن لحظاتِ بی‌معنی. گاهی، ریختن خون، به راه انداختن سِیلی خروشان. 

برای که؟ اهمیتی ندارد. بنویس، تنها اگر شده برای خودت. به تصویر بکش لحظه‌ها را برای آینده‌ای که قرار است غافل‌گیرت کند. بنویس برای خاطره‌بازی اصلاً. برای خودت؛ حرف‌های دلت را.

بگذارید با حرف بالا مخالفت کنم؛ با بندِ دوم، جملۀ دوم: اهمیت دارند. مخاطبان تاثیر بسزایی روی نوشته‌ها می‌گذارند. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. گاهی نمی‌توانی هر چیزی را هر جایی بنویسی، دچار خودسانسوری می‌شوی. مخاطبان تاثیرشان را می‌گذارند؛ مأموران عذاب در کمینند تا همین که دیدند چیزی را جابه‌جا نوشتی، اشتباه نوشتی، بی‌جا نوشتی، نابه‌جا نوشتی، بیایند به سراغت. همیشه بیدارند، خواب ندارند. حرف دیگری هم اگر بود، دیگر مجالی برای بیان نیست؛ چه بد!

و اینچنین چون امروزی نیز به پایان رسید. (به 24 آبان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم و چه اهمیتی دارد؟ هیچ.)

  • ۵۰۱ بازدید