عادت دارم که گاهی، کلماتی که در ذهنم جولان میدهند و تمرکزم را بهم میریزند را، در جایی بنویسم؛ و یا به قول خودم، به بندشان بکشم. با این کار، یک حال را ثبت کردهام؛ یک غم را، شادی را، پریشانی را، سرگردانی را، ندامت را؛ و در کل، با این کار، چندین لحظه و یا یک یا چند روز را، در همان چند کلمه، در روی کاغذ یا در جایی، زندانی میکنم. البته این پندارِ باطلی است که فکر کنیم میشود لحظات را برای خودمان زندانی کنیم و برای همیشه نگه داریم؛ نه. لحظات، همیشه در جریانند؛ تنها میتوانیم یک نسخهی بدل از آنها را، پیش خود نگه داریم. گاهی این لحظات، قادرند تا یک یا چندین خاطره را در خود جای دهند. گاهی یک جمله، خاطراتی که برایمان کمرنگ شده است را، تازه میکند؛ خاکشان را میتکاند؛ میگذاردشان درست جلوی چشممان. در واقع این ذهنِ ماست که قادر است چندین خاطره را به یک لحظه، به یک حال، به یک تصویر، به یک صدا، موزیک، و یا حتی به یک عطر و بو، متصل کند و قفلی هم بر آن بزند که برای همیشه در همانجا بماند.
تابهحال حتماً چیزی با عنوانِ «عطرِ حرم» شنیدهاید؛ و با بوئیدنِ آن، روحتان هم حتماً پرواز کرده است به قم، به حرمِ حضرتِ معصومه(س)، و خاطراتِ سفرهایتان به قم، زنده شده است. و نه فقط همین؛ کم نیستند عطرهایی که ما را به یادِ افرادی خاص میاندازند و خاطراتِ بسیاری را برایمان زنده میکنند. و یا بوی باران، بوی دیوارِ گچیِ خیسخورده، بوی بیمارستان... همه و همه خاطراتی را در خود به بند کشیدهاند.
و امّا صداها، کلامها، آهنگها، موسیقیها، نوحهها. همه و همه ما را به یادِ روزها، افراد، و اتفاقات، و گذشتهای میاندازد. گاهی موسیقییی را میشنوی و خاطراتی مبهم برایت زنده میشود؛ میدانید این ابهام از برای چیست؟ این ابهام بخاطرِ زیادیِ خاطراتی هست که ذهن آنها را در آن موسیقی زندانی کرده. مثل برگۀ کاغذی که پُر شود ولی باز هم رویش بنویسی و بنویسی و بنویسی. در آخر سر، تنها کلماتی مبهم باقی میمانند، نه جملاتی واضح. بیشتر موسیقیهایی که زیادی به آنها گوش میدهیم، برایمان تبدیل شده است به برگههای کاغذی که پر شدهاند از نوشته؛ نوشته توی نوشته. اما گاهی هم برخی از خاطرات، با خطی تیرهتر از بقیه روی آن نوشته میشود.
- ۲ گفتوگو
- ۶۴۹ بازدید
- ۲۹ آبان ۹۶، ۲۲:۰۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.