امروز هم برایم روزی بود مثل دیگر روزهای سوختهام. روزهای سوخته در ظاهر سوختهاند، ولی در حقیقت باارزشترین روزهای هر فردی محسوب میشود ــ که البته هر کسی این موضوع را نمیداند. روزهای سوخته، روزهای تعطیلی هستند که در آنها تمام روز را ــ تمام بیستوچهار ساعتش را ــ آدم خودت هستی و هرچه را که بخواهی در آن روزها میتوانی انجام دهی. درست است که مثل دیگر روزها مجبور نیستی برای دیگران کار کنی و یا بروی سر کار و یا دانشگاه، ولی این باعث نمیشود که هفت صبح بیدار نشوی و تا یازده شب برای کارهایی که از انجامشان لذت میبری، وقت نگذاری. مثلاً یکی مینویسد، یکی میخواند، یکی به سفری کوتاه میرود، یکی روزش را در کنار دوستان و یا خانواده سپری میکند و دیگری هم... بگذریم.
من همانی هستم که روز سوختهاش را به نوشتن اختصاص میدهد. البته با کمی دیر بیدار شدن و کمی هم خواندن وبلاگها و کانالهای تلگرامی. بعد هم ــ بعد از وقتها ــ هزار کلمه روزانهنویسی را که اسمشان را گذاشتهام «صفحات صبحگاهی»، در همان صبح نوشتم. خیلی وقت بود که شبانگاهی شده بودند، ولی با خودم گفتم که بهتر است برگردم به اصالت ــ و نتیجهاش را هم دیدم؛ دیدم که نوشتنشان در همان صبح، چقدر مؤثرتر است.
ابتدا نمیدانستم که از چه بنویسم ــ مثل بیشتر اوقات ــ ولی همان که شروع کردم به ضربهزدن روی دکمههای کیبورد، حرفبهحرف بیشتر میرفتم به عقب ــ به گذشته. حتماً این حرف را شنیدهاید که: پول، پول میآورد. من هم میخواهم بگویم که کلمه، کلمه میآورد. هر لحظه به جای اینکه کلماتی که مینوشتم کم شوند، میدیدم که محدودیت هزار کلمه ــ که میشود سه صفحه ــ برای حرفهایی که میخواستم روی کاغذ بیاورمشان، کم میشد ــ خیلی کم.
حقیقت دارد که میگویند در پس هر اوجی، فرودی نهفته است. پستهایی که در این وبلاگ مینویسم همیشه در یک سطح نیستند. برخیشان خوب است، برخیشان خیلی خوب، و برخیشان بد و خیلی بد. پس از اینکه پست قبلی وبلاگ را نوشتم ــ پستی که به نظرم در جایگاه «خیلی خوب» قرار میگیرد ــ به یکباره دیدم که حرفی برای گفتن ندارم. هیچ حرفی. البته حرف که همیشه هست، ولی چیزی که بشود در وبلاگ منتشرش کرد، نه، نبود ــ چه بسا که بوده، ولی حال و حوصلهای نبوده حتماً.
داشتم میگفتم. نوشتن ــ مثل نوشتن از گذشته ــ همچون سفریست به سرزمین عجایب. با هر کلمهای که مینویسی قدمی فراتر در دل آن سرزمین میگذاری. هر چقدر که جلوتر میروی چیزهای بیشتری درمییابی ــ چیزهایی که حتّی فکرش را هم نمیکردی. بخصوص وقتی که با چشمانی تشنه به هر اتفاق و واقعه نگاه کنی. از روزهایی به روزهای دیگر غلت میخوردم. در آن تاریکی از هر پله که پایین میرفتم، میدیدم که پلهای دیگر هم هست ــ همچون حلقههای زنجیری به هم پیوسته. سه خاطرۀ دیگر هم برای نوشتن شکار کردم. سوای اینکه نوشتن این خاطرات برایم جالب است، فکرهایی هم برایشان کردهام... خیال دارم که در آخر سر، تبدیلشان کنم به مجموعه داستان و یا داستانی بلند. فعلاً که از کودکی خودم شروع کردهام، میخواهم همچنان در دل گذشته، جلو و جلوتر بروم.
صبح، همین که چشمم به دنیا گشوده شد، خودم را در حالتِ غمانگیزی دیدم. دیدم که چشمم به پنجره است و هوا، گرفتهی گرفته، تاریک، ابری، زمستانی، مُرده... تو خودت حساب کن چه حالی دارد که صبحِ جمعه را، آن هم در روزی پائیزی، از عصر و نزدیکْ به غروبش آغاز کنی... نه، البتّه که صبح بود، نه نزدیکِ طلوع و نه نزدیکِ غروب، بلکه همانند همیشه: ساعت، هشت بود، هشتِ صبح.
نه، قرار نیست بقیهی روزم را شرح دهم، که چنگی به دل نمیزند. روزیست مثل دیگر روزها؛ نشسته در گوشهای، پشتِ لپتاپ، و معلوم نیست که چه میکند، مثل همیشه. نه که معلوم نباشد، برای خودش که معلوم است، ولی برای دیگرانْ نیست. و یا شاید برای خودش هم مشخص نباشد؛ فقط ساعاتش را میگذراند، در اندیشهی فرداها...
بگذریم از این حرفها. چنین روزِ ابریِ تاریکِ گرفتهی مردهای، که خورشیدش، زورِ ابرها را ندارد، تنها یک واقعه میتواند آن روز را، تبدیل کند به روزی دلنشین: باریدنِ ابرها. امروز که آرشیو توئیتهای قدیمیام را به دلایلی مرور میکردم، چیزی نظرم را جلب کرد: ای ابر! با اشکهای تو سبُک نمیشوم، سیل دارد میبرد همهی مرا... و در همینجا، متوقف شدم. آن، چه اشکی بود که ابر میبارید و آن چه سِیلی بود که همهام را میبرد... حالِ خوشی نبوده است یقیناً، ولی از آن حالِ ناخوش، چیزیاش هم به ما نرسیده. هرچه که رسیده، همین یک جمله هست که هنوز هم هست و همچنان هم خواهد بود؛ زیر خروارها خاک، یا در گوشه و پستویی، که تنها چشمهایی سرگردان قادر به پیدا کردنش هستند.
و به همینجا ختم نشد. صندوقی دیگر: نشسته روی پلههای ایوان؛ خیره به افق، تنها به قسمتی از آسمان، به ابرهای سیاه. منتظر؛ منتظر آذرخش؛ آذرخشهای صورتی. یکی یکی؛ سریع؛ زیبا.. بله، این همان واقعهای بود که به آن اشاره داشتم. تنها باریدنِ ابرها و غرّیدن آسمان و درخششِ آذرخشها بود که می توانست آن روز را، زیبا کند. غرق شده بودم در آن روز، نشسته در ایوان، خیره به افق...
اینبار، دیگر چشمم به چیزی برنخورد، تصویری بود که در ذهنم میدیدم: گلّه را به زیر صخره هدایت کنی و خودْ تکیه به درختی بزنی و از منظرهی بالای کوه لذت ببری، از آذرخشهای زیبایی که صدایشان پشتت را خالی میکند... این را هم، روزی روزگاری، در حالِ خوبی و در روزی خوبتر، از همین روزهای بارانی، نوشته بودم.
بگذارید آخرِ این داستان را هم بگویم و خلاص. امروز، نه هوا همانطور ابری ماند و نه خورشیدْ قدرتِ حکمفرمایی بر آسمان را پیدا کرد. و ابرها، مرا به حسرت باریدن، رها کردند. جدالی بینِ نیروهای خیر و شر، نور و تاریکی، کماکان ادامه دارد و هربار، یکی بر دیگری غالب میشود، موقّتی؛ تا آنکه شب فرا رسد...
پینوشت: دودِل بودم بر سر انتشار این پست، ولی نهایتاً همین شد که میبینید. امروز، حرفِ تازهیی برای گفتن نداشتم؛ یا اینکه حرفِ تازهیی برای زدنْ به سراغم نیامد. مروری بود بر خاطرات.
عادت دارم که گاهی، کلماتی که در ذهنم جولان میدهند و تمرکزم را بهم میریزند را، در جایی بنویسم؛ و یا به قول خودم، به بندشان بکشم. با این کار، یک حال را ثبت کردهام؛ یک غم را، شادی را، پریشانی را، سرگردانی را، ندامت را؛ و در کل، با این کار، چندین لحظه و یا یک یا چند روز را، در همان چند کلمه، در روی کاغذ یا در جایی، زندانی میکنم. البته این پندارِ باطلی است که فکر کنیم میشود لحظات را برای خودمان زندانی کنیم و برای همیشه نگه داریم؛ نه. لحظات، همیشه در جریانند؛ تنها میتوانیم یک نسخهی بدل از آنها را، پیش خود نگه داریم. گاهی این لحظات، قادرند تا یک یا چندین خاطره را در خود جای دهند. گاهی یک جمله، خاطراتی که برایمان کمرنگ شده است را، تازه میکند؛ خاکشان را میتکاند؛ میگذاردشان درست جلوی چشممان. در واقع این ذهنِ ماست که قادر است چندین خاطره را به یک لحظه، به یک حال، به یک تصویر، به یک صدا، موزیک، و یا حتی به یک عطر و بو، متصل کند و قفلی هم بر آن بزند که برای همیشه در همانجا بماند.
تابهحال حتماً چیزی با عنوانِ «عطرِ حرم» شنیدهاید؛ و با بوئیدنِ آن، روحتان هم حتماً پرواز کرده است به قم، به حرمِ حضرتِ معصومه(س)، و خاطراتِ سفرهایتان به قم، زنده شده است. و نه فقط همین؛ کم نیستند عطرهایی که ما را به یادِ افرادی خاص میاندازند و خاطراتِ بسیاری را برایمان زنده میکنند. و یا بوی باران، بوی دیوارِ گچیِ خیسخورده، بوی بیمارستان... همه و همه خاطراتی را در خود به بند کشیدهاند.
و امّا صداها، کلامها، آهنگها، موسیقیها، نوحهها. همه و همه ما را به یادِ روزها، افراد، و اتفاقات، و گذشتهای میاندازد. گاهی موسیقییی را میشنوی و خاطراتی مبهم برایت زنده میشود؛ میدانید این ابهام از برای چیست؟ این ابهام بخاطرِ زیادیِ خاطراتی هست که ذهن آنها را در آن موسیقی زندانی کرده. مثل برگۀ کاغذی که پُر شود ولی باز هم رویش بنویسی و بنویسی و بنویسی. در آخر سر، تنها کلماتی مبهم باقی میمانند، نه جملاتی واضح. بیشتر موسیقیهایی که زیادی به آنها گوش میدهیم، برایمان تبدیل شده است به برگههای کاغذی که پر شدهاند از نوشته؛ نوشته توی نوشته. اما گاهی هم برخی از خاطرات، با خطی تیرهتر از بقیه روی آن نوشته میشود.