صبح، همین که چشمم به دنیا گشوده شد، خودم را در حالتِ غمانگیزی دیدم. دیدم که چشمم به پنجره است و هوا، گرفتهی گرفته، تاریک، ابری، زمستانی، مُرده... تو خودت حساب کن چه حالی دارد که صبحِ جمعه را، آن هم در روزی پائیزی، از عصر و نزدیکْ به غروبش آغاز کنی... نه، البتّه که صبح بود، نه نزدیکِ طلوع و نه نزدیکِ غروب، بلکه همانند همیشه: ساعت، هشت بود، هشتِ صبح.
نه، قرار نیست بقیهی روزم را شرح دهم، که چنگی به دل نمیزند. روزیست مثل دیگر روزها؛ نشسته در گوشهای، پشتِ لپتاپ، و معلوم نیست که چه میکند، مثل همیشه. نه که معلوم نباشد، برای خودش که معلوم است، ولی برای دیگرانْ نیست. و یا شاید برای خودش هم مشخص نباشد؛ فقط ساعاتش را میگذراند، در اندیشهی فرداها...
بگذریم از این حرفها. چنین روزِ ابریِ تاریکِ گرفتهی مردهای، که خورشیدش، زورِ ابرها را ندارد، تنها یک واقعه میتواند آن روز را، تبدیل کند به روزی دلنشین: باریدنِ ابرها. امروز که آرشیو توئیتهای قدیمیام را به دلایلی مرور میکردم، چیزی نظرم را جلب کرد: ای ابر! با اشکهای تو سبُک نمیشوم، سیل دارد میبرد همهی مرا... و در همینجا، متوقف شدم. آن، چه اشکی بود که ابر میبارید و آن چه سِیلی بود که همهام را میبرد... حالِ خوشی نبوده است یقیناً، ولی از آن حالِ ناخوش، چیزیاش هم به ما نرسیده. هرچه که رسیده، همین یک جمله هست که هنوز هم هست و همچنان هم خواهد بود؛ زیر خروارها خاک، یا در گوشه و پستویی، که تنها چشمهایی سرگردان قادر به پیدا کردنش هستند.
و به همینجا ختم نشد. صندوقی دیگر: نشسته روی پلههای ایوان؛ خیره به افق، تنها به قسمتی از آسمان، به ابرهای سیاه. منتظر؛ منتظر آذرخش؛ آذرخشهای صورتی. یکی یکی؛ سریع؛ زیبا.. بله، این همان واقعهای بود که به آن اشاره داشتم. تنها باریدنِ ابرها و غرّیدن آسمان و درخششِ آذرخشها بود که می توانست آن روز را، زیبا کند. غرق شده بودم در آن روز، نشسته در ایوان، خیره به افق...
اینبار، دیگر چشمم به چیزی برنخورد، تصویری بود که در ذهنم میدیدم: گلّه را به زیر صخره هدایت کنی و خودْ تکیه به درختی بزنی و از منظرهی بالای کوه لذت ببری، از آذرخشهای زیبایی که صدایشان پشتت را خالی میکند... این را هم، روزی روزگاری، در حالِ خوبی و در روزی خوبتر، از همین روزهای بارانی، نوشته بودم.
بگذارید آخرِ این داستان را هم بگویم و خلاص. امروز، نه هوا همانطور ابری ماند و نه خورشیدْ قدرتِ حکمفرمایی بر آسمان را پیدا کرد. و ابرها، مرا به حسرت باریدن، رها کردند. جدالی بینِ نیروهای خیر و شر، نور و تاریکی، کماکان ادامه دارد و هربار، یکی بر دیگری غالب میشود، موقّتی؛ تا آنکه شب فرا رسد...
پینوشت: دودِل بودم بر سر انتشار این پست، ولی نهایتاً همین شد که میبینید. امروز، حرفِ تازهیی برای گفتن نداشتم؛ یا اینکه حرفِ تازهیی برای زدنْ به سراغم نیامد. مروری بود بر خاطرات.
- ۲ گفتوگو
- ۳۶۸ بازدید
- ۳ آذر ۹۶، ۱۶:۱۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.