و اما ایستادهام، تا اینجا آمدهام و ایستادهام. نگاهی به پشت سر میاندازم؛ دست را کنار پیشانی حمایل میکنم و پیش رو را مینگرم. خورشید دستش را جلوی چشمهایم گرفته؛ به سختی میتوانم مقابل را ببینم. چرا؟ یعنی قصدت این است که لحظهلحظۀ این مسیر، برایم همچون کشف و شهودی باشد؟ ندیده و شگفت؟ شاید همین را بخواهی. شاید میخواهد غافلگیرم کند و هر لحظه را غیرمنتظره. شاید. هنوز زود است که کم بیاورم. مسیر بسی دراز است. نمیشود دید که به کجا میرود، امّا میشود تصوّرش کرد.
هنوز به زمین نخوردهام، ولی صدایی را میشنوم که در گوشم میپیچد و میگوید: برخیز، برخیز. به راستی، من که هنوز به زمین نخوردهام، نکند منظورش این است که باید از زمین دل بکنم؟ ولی من که بالی برای پریدن ندارم؛ دارم؟ نه. حتماً زده است به سرم. بله، گفتن ندارد دیگر؛ این صدا زده است به سرم. واضح است؛ ولی چرا از قلّابم رها نمیشود؟ حتماً زده است به سرم؛ بیحرفی را میگویم.
وقتی که حرفی برای گفتن نداشته باشم، مجبورم آنقدر چرتوپرت بگویم تا بالاخره از بین این میوههای کرم خورده، حرفی درستوحسابی در بیاید. گاهی مجبورم حرفهایی که بارها گفتهام را دوباره و دوباره برای خودم بازگویی کنم، و بازنویسیشان میکنم حتّی. همیشه از دل این حرفها، حرفهایی بدیع و تازه بیرون میآید. اگر نیامد هم ناامید نمیشوم؛ باز هم تکرار میکنم. دور خودت بچرخی، بهتر از این است که یکجا بنشینی و از پیدا کردن راه ناامید شوی. شاید که نشانی، علامتی، ردّی، چیزی پیدا کردی که از آن سرگردانی نجاتت دهد. همین است که همیشه در دل سرگردانیها، منتظر راه نجاتم. شاید که چیزی بوده است که هرگز ندیدمش، و متوجهش نشدهام. ولی تا ابد که پنهان نخواهد ماند. میماند؟ برخیز. برخیز. برخیز که راهی دراز، چشم به قدمهای تو دارد، و آسمانی پهناور، هوای تو...
بگذار تنها چیزی که میتواند متوقفت کند، مرگ باشد. گرچه که مرگ، خودش آغازیست.
- ۰ گفتوگو
- ۴۵۵ بازدید
- ۲۱ آذر ۹۶، ۲۳:۱۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.