در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایات من و زندگی» ثبت شده است

می‌دانی، کدنویسی برایم یک‌جورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژی‌یی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفت‌وزهرمار فکر می‌کند. خاطره‌های مبهمی را برایم تداعی می‌کند. روزهای گند و مزخرف و فاجعه‌ای که همه‌جوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله‌ زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کرده‌اند. روزهایی را به خاطرم می‌آورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی می‌کردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی می‌کردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجان‌زدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد می‌زدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفته‌ام می‌اندازد؛ یادِ گذشته‌ای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غم‌ها. یادِ «من»ای می‌اندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً می‌توانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربه‌کردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشته‌اش قرار می‌گیرد. و خب برای منی که از گذشته‌ام کنده‌ام و دیگر نمی‌خواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذاب‌آور است.

گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا می‌فهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق می‌افتد، مضطرب می‌شوم و حالم خراب می‌شود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشته‌های من. مثلِ آدمی که معشوقه‌اش را می‌کُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش می‌کشد. محکم به سینۀ خودش فشارش می‌دهد و بعد شروع می‌کند به گریه‌کردن. بارها به آن چهرۀ بی‌حالت نگاه می‌کند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه می‌اندازد. و بعد می‌رود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچ‌وقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب می‌گوید: «چون می‌ترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتی‌اش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی می‌ماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوسته‌ایم. کسی که حالا داری با او حرف می‌زنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»

و می‌دانی، من با این نوشتن‌ها، هربار خودم را به آغوش می‌کشم و می‌کُشم. این من، زیستن در بی‌زمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظه‌ها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یک‌بار خودش را کشته است دیگر نمی‌تواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگی‌اش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر می‌کند؛ خاطرۀ من‌های کشته‌شده‌ام را به خاطرم می‌آورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملی‌ست. و چاره‌ای برایم نمی‌گذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بی‌رحمانه خودم را می‌نویسم و نوشته‌ام را به گور می‌سپارم.

 دریافت
  • ۵۳۶ بازدید

هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالی‌یی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بی‌کلمه و اندیشه‌های کلمه‌شده دچارِ سراسیمگی می‌شوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پس‌ام. روزهایی که نمی‌نویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است“! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلی‌دهندۀ موقتی‌ست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون می‌زند. البته جای شکرش باقی‌ست که این‌ها همه درونِ خودِ آدم اتفاق می‌افتد ـ در تنهاییِ بی‌پایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش می‌گیرد. 

روزهایی که نمی‌نویسم حرف‌ها روی دلم تلنبار می‌شود؛ کوه می‌شود. حرف‌هایی که سنگینی‌شان حرکت را سخت می‌کند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقت‌فرسا می‌کند. وقتی نمی‌نویسم خودم را گم می‌کنم. و می‌دانی گم کردنِ «خود» یعنی چه؟ یعنی عمیق‌ترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی می‌تواند تجربه‌اش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بی‌کسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی می‌رسیم. بعضی کودک‌ها را دیده‌اید وقتی در یک مکانِ غریب تنها می‌نشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان می‌دهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیال‌انگیزش چطور بی‌وقفه و پُرولع در حالِ گفت‌وگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بی‌کسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهایی‌اش هم کاملاً احساسِ امنیت نمی‌کند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنی‌اش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهایی‌اش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب می‌شود و آن اضطراب هم با تکان‌دادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا می‌کند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعی‌ترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینی‌ترین جنبه‌های بروزِ اضطراب‌های درونی‌ست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظه‌ای و کاذب به همراه دارد. البته من نمی‌خواهم نوشتن را به «تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن می‌اندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق می‌رسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمی‌ست. کلمات همان دست‌آویزی است که در اوجِ غربت و بی‌آرامشی، به تنهایی‌ام پناه می‌برم و در غربتِ تنهایی‌ام، توسطِ کلمات با «خودم» هم‌کلام می‌شوم. و وقتی از گم‌کردنِ «خودم» حرف به میان می‌آورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تک‌افتادگی و بی‌زبانی و بی‌کلمه‌گی قرار گرفته‌ام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دست‌آویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیق‌ترین رفیقم را از من گرفته‌اند. روزهایی که نمی‌نویسم تبدیل می‌شوم به کودکِ تک‌افتادۀ وحشت‌زده‌ای که درونِ یک سلولِ انفرادی دست‌وپایش را به صندلی بسته‌اند و سوتِ ممتدِ کرکننده‌ای را هم در گوش‌هایش پخش کرده‌اند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایه‌ها. بی‌اغراق که نمی‌شود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.

اما وقتی که می‌نویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه می‌کنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، می‌نویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)


پی‌نوشت: این نوشته پس از هفت روز بی‌زبانی و ننوشتن، نوشته شده است.
محضِ اطلاع: هزاره‌هایم اغلب تخلیۀ روانیِ صِرف هستند؛ پست‌های وبلاگی اما محصولِ نوشتن.

موقتاً سوال: بعد از نصبِ مجددِ ویندوزِ ۱۰، فونتِ IranSans (فونتِ فعلیِ وبلاگ) و اغلبِ فونت‌ها در وُرد دیگر آن نرمی و زیباییِ سابق‌شان را ندارند؛ نمی‌دانید مشکل از چیست؟

  • ۵۱۵ بازدید

بدبیاری... اخم... بدبیاری پشتِ بدبیاری... خشم... بدبیاری... خشم... خشم... بدبیاری... خشم... نه، نفسِ عمیق... نفسِ عمیق... خشم... نفسِ عمیق... ناراحتی... باز هم نفسِ عمیق... فکر... نفسِ عمیق... اشک؟! نه! نفسِ عمیق... فکر... نفسِ عمیق... خشم! خشم... حرف... نه... بدبیاری؟؟ نه! نفسِ عمیق... نفسِ عمیق... آرام باش... نفسِ عمیق... آرامی... نفسِ عمیق... نفسِ عمیق... و، نفسِ راحتِ عمیق. اوضاع تحتِ کنترل است. آخرین نفسِ عمیق. اوضاع خوب است. حالا اوضاع عالی‌ است!

پ.ن: اولین پستِ نوشته شده با گوشی. چند روزی لپ‌تاپ ندارم.

  • ۳۶۴ بازدید

این روزها مرا می‌ترساند. افسارِ زندگی از دستم در رفته است. افسارِ خودم هم. مست و خرامان به هر سویی که کشیده می‌شوم، کشیده می‌شوم. این سو، آن سو. هر سو. بعد، مثلِ کسی که نشئگی از سرش پریده باشد، درنگ می‌کنم. به خودم می‌نگرم، به جایی که رویش ایستاده‌ام، به زمان، به مکان، به فاصله‌ها، به رویاها، به واقعیت. مضطرب می‌شوم. حالم را بد می‌کنم. این روزها با فکر کردن به واقعیت‌ها، حالم خراب می‌شود. بیمارگونه به این واقعیاتِ شیرین فکر می‌کنم و بالاخره از پسِشان، تلخی را پیدا می‌کنم. نبود هم نبود، خلقش می‌کنم! تازه دارم می‌فهمم که همیشه، همیشه، درونِ رویاهایم زندگی کرده‌ام، حتّی حینِ قدم‌زدن در تو به توی این هزارتوی واقعیت. بیرون آمدن از این دنیای خیالی می‌ترساندم. بدجوری می‌ترساندم. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم، بعد یک تودۀ حجیمی نمی‌دانم از کجا توی دلم پیدا می‌شود. می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. یک لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبر است... هوم... بله، رخت می‌شورن. در دلم رخت شستنی‌ست که نگو...

فکر نمی‌کنم. خیال نمی‌بافم. با خودم حرف نمی‌زنم. این خیال نیست. خواب نیست. رویا نیست. واقعیت است. واقعیت. واقعیت همین شکلی است که می‌توانی به ماهیتش شک کنی. که می‌توانی خودآگاه به همه چیز شک کنی. تردید کنی. از خودت سوال بپرسی و مهم‌تر از آن، جواب بگیری از خودت. جواب‌های منطقی. اما خب برای منی که همیشه در هاله‌ای از خیال زندگی می‌کنم، این مقدار از مواجهۀ بی‌پرده با واقعیت مشکل است. مضطربم می‌کند. حالِ بدِ خوب شنیده‌یی؟ حالم بدِ خوب است. بدِ خوب. بلند می‌شوم و می‌روم سه‌تار را از کاورش بیرون می‌کشم. می‌نشینم و تمامِ پریشانی‌ام را روی تارهای سیمی‌اش خالی می‌کنم. نُت‌به‌نُت، پریشانیِ افکارم را تراوش می‌کنم. نت‌ها رقصیدن می‌گیرند. کم‌کم نظم می‌گیرند. آرام می‌شوند. محزون می‌شوند. آرامش‌بخش می‌شوند. و تند می‌شوند. خشن می‌شوند. سرکش می‌شوند و عصیان می‌کنند... نه... دوباره داشتم فکر می‌کردم... دوباره داشتم فکر می‌کردم به واقعیت‌ها... حواسم پرت نمی‌شود... حواسم جمع نمی‌شود... این‌بار هراسِ رویاهایم واقعی‌ است. این اشتیاق واقعی است. این مواجهه در خواب نیست... نمی‌شود با یک لحظۀ بیدارشدن‌ای، خاکسترشان کرد و سپردشان به بادِ خیال. واقعیت سخت خِرَم را چسبیده. این رؤیا واقعی است...

«در این شهر قحطِ خورشید است» ولی خورشیدی اگر هست انگار، پیدایش کرده‌ام. نه، صبر کن. خورشیدی اگر هست انگار، پیدایم کرده است. خورشید چیست؟ کانونِ اندوه! منم آن سوسوی نورِ نیمه‌شبانِ ستاره‌ای دوردست. یا نه! منم آن پت‌پتِ شعلۀ چراغی در دلِ غارِ کوهی دوردست. اما نه، خورشید را چه به نور! خورشید به دنبالِ تاریکی می‌گردد همه‌جا. تشنۀ تاریکی‌ست این خورشید. منم آن آبدیدۀ اندوه! پس نترس... دل به دریا زدن بلدی؟ دستم را بگیر. تا تهِ ناپیدای این اقیانوس بخز. خورشیدی اگر هست آنجاست. از انتها نترس. من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! ...

من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! هستی؟ بمان! مانده‌ای؟ نرو! نرفتم؛ هستم. هستم؛ باش! باشم؟ هستم! هستی؟ بمان... ... هستم؟ هستم. هستم؟! هستم...

رها کن... باز که داری فکر می‌کنی! رها کن. گوش بسپار به موسیقی. راحتی؟ راحت کن...

 دریافت
+ چرا کلمات غریب شده‌اند؟ رنگ می‌بازند هربار. معنا می‌بازند انگار. چه شده‌ستتان؟
  • ۴۰۱ بازدید

بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را می‌اندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا می‌کنند؛ اما آدم‌ها معمولاً زود بهشان عادت می‌کند. مثلِ دم‌وبازدم‌های آغازینِ هر انسان که با جیغ‌هایی هراسناک و گریه‌هایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بی‌صدا و آرام پایشان را می‌گذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر می‌شوند. آدم هیچ‌وقت نمی‌تواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقه‌ای که چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم، عقربه‌کوچکۀ ساعت‌مچی‌ام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابه‌جا شدم و از دردِ مبهمی که بی‌دلیل توی پایم می‌پیچید تعجب کردم.

با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب می‌کردم، زیباییِ تارهای نقره‌ای‌یی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی می‌کردند، نظرم را جلب کرد. یک‌دانه تارِ مسی‌رنگ هم بین‌شان پیدا کردم که به‌غایت زیبا بود. دلم نمی‌آید این‌یکی به این زودی‌ها نقره‌ای شود.

****

گفتم من آدمِ فراموش‌کردن‌ام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو می‌ریزم. گفت من فراموششان نمی‌کنم اما نه به‌خاطرِ نابودکردنِ خودم. من می‌خواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخم‌ها میانبرهای خوبی‌اند. بیشترین درد را تحمل می‌کنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست. 

****

با یک کیسه پر از خرت‌وپرت‌هایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام می‌داد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ می‌گشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور می‌شد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بی‌خلل پیش برود. انگشت‌های دکتر مدام آنژیوکت را فرو می‌کرد توی رگ‌ها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون می‌کشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. این‌بار هم نه؛ یک‌بار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی این‌بار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.

نظاره‌گریِ این لحظات پرتم کرد به سال‌ها قبل. سال‌ها قبل در یکی از اتاق‌های طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه می‌دانم! آن زمان نمی‌دانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستری‌ام بعدها به کارم می‌آید ـ حتّی آن‌قدر بچه بودم که در کل نمی‌دانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که می‌دیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم می‌کرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانی‌ها. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدم‌های لباس‌سفید و نه حرف‌هایی که بین‌تان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ این‌ها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرف‌ها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان می‌کردی. بهشان گفتی من پسرم را می‌شناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمی‌کند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران می‌شود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه می‌کردم. به چهره‌ات نه؛ نمی‌توانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه می‌کردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین می‌برد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همه‌شان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوی‌یی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. می‌خواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی می‌دانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیف‌ترین آدمِ دنیا هستم.

می‌دانی، آدم‌ها مرگ را با تک‌تکِ سلول‌هایشان احساس می‌کنند. وقتی مرگ در چند قدمی‌شان قرار دارد، حسش می‌کنند، ترس وجودشان را فرا می‌گیرد و ذهنشان پر می‌شود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت می‌کنند. دست‌وپا می‌زنند. فریادهای خاموش می‌کشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایده‌ای ندارد. ازشان خواهش می‌کنی، التماسشان می‌کنی که بگذارند بروی. که دست‌وپایی که به تخت بسته‌اند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظه‌ای که می‌توانی، از مرگ فرار کنی. ولی آن‌ها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامش‌بخش‌های دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کم‌کم این به خواب‌رفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمی‌آمد. درست مثلِ نوزادی که فقط می‌فهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمی‌آید. محکوم است به نفس‌کشیدن. به درد کشیدن. وحشت‌کرده فریاد می‌کشد و با تمامِ وجود گریه می‌کند. ولی کاری‌اش نمی‌شود کرد. بپذیر. زندگی را کم‌کم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.

رگِ گیرآمده کلفت بود و قطره‌قطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره می‌پاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد. 

****

مردد ام. نمی‌دانم مرزها کجایند و تا کجا می‌شود پیش رفت. نمی‌دانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه می‌ترسم از ازدست‌‌دادن‌ها. یا بهتر بگویم، می‌ترسم از ازدست‌دادنِ خودم. نمی‌توانم خودم را ببینم که تکه‌تکه می‌شود و هر بار کمتر و کمتر می‌شوم.

****

گفت چرا اینطوری راه می‌روی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه می‌روم؟» همین‌طوری! چرا می‌لنگی؟ چیزی‌ت شده؟ «آها... این را می‌گویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب می‌شود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایین‌تر. زده است به پا. خوب می‌شود..»

****

توئیت می‌کنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگین‌نبودن.


در ادامه‌ی:  چقدر خوابم می‌آید...

  • ۵۲۸ بازدید

ساعتِ ششِ صبح شده است؛ دلم می‌خواهد گوشی‌ام را خفه کنم، یا حداقل کاش ممکن بود زمان را نگه می‌داشتم. حساب که می‌کنم، می‌بینم کلاً سه‌ساعت بیشتر نخوابیده‌ام. با خودم می‌گویم پنج‌دقیقۀ دیگر، و محکم می‌کوبم به صورتِ گوشی. یک ثانیه بعد، دوباره صدای گوشی بلند می‌شود. کاش می‌شد تا قافِ قیامت راحت گرفت خوابید. توی خواب‌وبیداری ام و نمی‌فهمم چطوری آمپولِ پر از آب‌مقطر توی دستم است. حالا چه کار داری؟ هست که هست؛ بهتر! سوزن را فرو می‌کنم توی سرِ لاستیکیِ بطریِ شیشه‌ای و همه‌اش را خالی می‌کنم. شیشۀ دارو را آنقدر تکان می‌دهم که کف می‌کند. منتظر می‌شوم تا کفش بخوابد. حالا شیشه را برعکس نگه می‌دارم و دوباره سوزن را فرو می‌کنم تویش. همیشه از اینکه می‌بینم مایعِ زردرنگ بدونِ هیچ دخالتی توسطِ من خودش می‌خزد توی آمپول و جا باز می‌کند، ذوق می‌کنم.

****

ساعت هشت شده و می‌فهمم وقتش است به تلاش‌های مذبوحانه‌ام برای خوابیدن خاتمه دهم. مغزم ورم کرد از بس توی این یک ساعت فکر کردم و با خودم و زمین‌وزمان حرف زدم. دوباره همان مراحلِ قبلی. کیسۀ سِرُم را به نخی که سه سال می‌شود از سقفِ اتاق آویزان است، گره می‌دهم. میکروست را پایین‌تر می‌گیرم. قفلِ سِرُم را باز می‌کنم و منتظر می‌مانم تا صد میلی‌لیتر آب شیرجه بزند توی میکروست. باز ذوق می‌‌کنم. قفلِ سِرُم را می‌بندم. آمپولِ پرشده از دارو را برمی‌دارم. سوزن را فرو می‌کنم توی قسمتِ لاستیکیِ میکروست. دارو مثلِ جوهری که در آب پخش شود، تمامِ آن صدمیلی‌لیتر آب را به خودش آلوده می‌کند. حظ می‌کنم. دلم می‌خواست قَدّم اندازۀ یک قطره می‌شد تا می‌توانستم توی آن استخر شنا کنم. هوووف...

****

ساعت دو است؟ تازه چشم‌هایم داشت گرم می‌شد و پلک‌هایم می‌افتاد که باز آن گوشیِ نفرت‌انگیز صدایش بلند شد. از توی پلی‌لیستم می‌روم سراغِ نامجو و می‌گذارم «ترنج»اش تمامِ اتاق را پر کند. بعد هم شِکوه، و ای ساربان... کاغذ را می‌دَرَم. آمپول را از توی جلدش می‌کشم بیرون. سرِ پلاستیکیِ آب‌مقطر را می‌چرخانم؛ تِقّی می‌شکند. آمپول، آب را هورت می‌کشد. دوباره همان مراحل قبلی. دیشب دکتر حسابی دست‌ها و پایش را سوراخ‌سوراخ کرد تا توانست یک رگِ معمولیِ پُرخون از پایش بگیرد. انگار که همۀ رگ‌هایش خشک شده باشد. حالا یک آنژیوکتِ آبی کمی بالاتر از انگشتانِ پای راستش، خوب چسب‌کاری شده است. حسابی چسب‌کاری شده. حسابی ها، حسابی! این یک‌دانه رگ حق ندارد به این آسانی‌ها از دست برود. به دکتر گفتیم دفعۀ بعد دیگر می‌خواهی از کجایش رگ پیدا کنی؟ لبخندی به‌غایت شیرین روی آن صورتِ چروک‌افتاده‌اش نقش بست و کلماتی کشیده از حنجره‌اش بیرون پرید: حالا یک کاری‌اش می‌کنیم... یعنی فرو کردنِ سوزن توی رگ‌وپوست‌وگوشت هم...؟

می‌گویم باز دلم خواسته که پرستار شوم. باز؟ آره خب؛ قبلاً هم می‌خواستم و دقیقاً همین‌طور ناگهانی. از این کارها خوشم می‌آید. می‌گوید از آدمی مثلِ تو بعید نیست؛ مدتی بعد باز می‌گویی یادم رفت. هووم...

****

هشت است. همۀ کارها کرده است و فقط مانده متصل کردنِ سَریِ میکروست به آنژیوکت و نزولِ قطره‌ها به درونِ رگ. با احتیاط پیچِ آنژیوکت را باز می‌کنم و فوراً سَریِ میکروست را به جایش می‌پیچانم. قفل را باز می‌کنم ولی انگار نه انگار. هیچ قطره‌ای نمی‌چکد. قفل را چندین بار باز و بسته می‌کنم. قطره‌چکیدن شروع می‌شود؛ اما با آن سرعتی که دارد قشنگ یک شبانه روز طول خواهد کشید. اینطور نمی‌شود. تصاویری از یکی‌دو ماه پیش توی ذهنم مرور می‌شود. مردد می‌شوم. باری. تسلیم‌شدن ندارد. آمپول را از میکروست پر می‌کنم؛ سوزن را ازش می‌کشم و سرش را مستقیم به آنژیوکت وصل می‌کنم. آهسته و نگران، مایع را خالی می‌کنم توی رگ. آیا کافی است؟ امتحان می‌کنم. سرعتِ قطره‌ها فرقی نکرده است. این رگ نباید از دست برود. دوباره. مایع را این‌بار نه آهسته و نگران، که محکم و خشن هُل می‌دهم توی رگ. امتحان می‌کنم. نزولِ چالاک و مشتاقانۀ قطره‌ها را که می‌بینم، ذوق می‌کنم.

****

چهل‌وپنج دقیقه از ده گذشته است. آخرین قطرۀ میکروست سرِ جایش خشک می‌ماند. قفل را می‌بندم. لوله را از آنژیوکت می‌کَنَم. چه باور کنی چه نه، یک روز گذشته است و برای تو انگار همه‌اش خیالی بیش نبوده. حال فرقی هم نمی‌کند این روز واقعی بوده است یا خیالی. چه بسا که این روزها خیال‌انگیزترین روزهای عمرت است. واقعیت و خیال چنان در هم تنیده‌اند که به سختی می‌شود از هم تشخیص‌شان داد. گفتم احساس می‌کنم آدمِ بسیار تاثیرپذیری هستم. کتاب‌هایی که می‌خوانم، آدم‌هایی که با آن‌ها در ارتباط‌ ام، فیلم‌هایی که تماشایشان می‌کنم، همه و همه رویم تاثیر می‌گذارد. تنها نمی‌دانم آیا این منم که خودم را در آن‌ها پیدا می‌کنم یا آن‌هایند که در من پدیدار می‌شوند. گاهی کارهایی ازم سر می‌زند که حسابی گیجم می‌کند و می‌مانم که این منم یا کسی که فکر می‌کنم باید من باشد. گفت می‌دانم چه می‌گویی.. تو کاملاً یک "رویا پرداز"ای..

چقدر خوابم می‌آید...


ادامه: روزهای تکراری با نقش‌هایی جابه‌جا شده

  • ۴۸۵ بازدید

«ببین، باورت می‌شه؟ این، فقط نوزده میلیون!»

حجت با چشم‌هایی که شیدایی ازشان فوران می‌کرد خیره شده بود به صفحۀ نورانیِ گوشی. مدام صفحه را بالا و پایین می‌کرد و توی سمندهای مدل‌پایین، دنبال گزینه‌های مناسب می‌گشت. وقتی شروع می‌کرد راجع به ماشین حرف‌زدن، چشم‌هایش برق می‌زد و هیجان‌زده می‌شد. خیلی به‌ندرت می‌شود او را چنین پرحرارت دید. حقیقتاً که جنونِ زیبایی است! این روزها هربار که او را مات‌ومبهوت می‌بینم که غرق در تفکر است، مطمئنم دارد دربارۀ ماشین رویاپردازی می‌کند. یادِ آن حرفش افتادم که می‌گفت کافی‌ست برای زندگی‌ام داستان‌پردازی کنم تا آن داستان‌ها تبدیل شوند به واقعیت‌های زندگی‌م. می‌گفت نمی‌دانم، فقط می‌فهمم احساسی بهم می‌گوید که حالا وقتِ ماشین است! بهش گفتم: «دقیقاً می‌فهمم چه احساسی داری. تبِ ماشین گرفتی، همونطوری که من تبِ موتور گرفته بودم ـ با این تفاوت که من کمتر از تو بروزش می‌دادم. حالا هم داری منو قاطیِ رویاپردازی‌هات می‌کنی. ولی خب، ازت خواهش می‌کنم به من منتقلش نکن!» آخر می‌دانی، دیگر تحملِ این جنون‌ها برایم غیرممکن شده است. تجربۀ مدامِ شیدایی ـ شیداییِ چسبناکی را می‌گویم که هیچ‌جوره دست از سرت برنمی‌دارد و به نتیجه‌ای هم نمی‌رسد ـ حقیقتاً دیوانه‌کننده است. اینکه مدام داستان‌پردازی کنی و سرخوشانه غرق در رویاهایت شوی اما واقعیت نخواهد با تو همراهی کند، حاصلی جز فرسودگی ندارد.

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا ...

****

پس تهوع، همین است!

در حالی که دریایی از سروتونین توی رگ‌هایم در جریان بود، فهمیده بودم که در نقطۀ اوجِ یک سلسله تغییراتِ اساسی قرار گرفته بودم، ولی جز همان حالتِ تهوعی که از دیشب سفت خِرم را چسبیده بود تا آن لحظۀ ظهر متوجهِ چیزِ قابلِ توجهی نشده بودم ـ و جز یک سرخوشیِ اندک که نمی‌دانستم اثرِ قرص است یا اثرِ هم‌صحبتی. اما کم‌کم احساس می‌کردم سینه‌ام به قدری سبک شده است که انگار می‌خواهم توی مولکول‌های هوا شناور شوم و پَر بکشم به آسمان. همانطوری که توی اعماقِ آب، یک سینۀ پر از هوا بی‌اینکه اراده و تلاشی کنی می‌کشدت بالا، بالا، و بالا و بالاتر... و سنگینیِ آب که سخت سینه‌ات را فشرده بود کمتر و کمتر می‌شود و وجودت، رها، رها، رهااا...

مثلِ ماهیِ بی‌تابی که از میانِ دست‌های سخت‌فشرده‌شدۀ آدمی بی‌احساس، بلغزد و دوباره به درونِ آب بجهد. حقیقتش نمی‌دانم آن سرمستیِ موقت را چگونه بیان کنم. انگاری که آدم در آن حال چیزهایی را می‌فهمد و درک می‌کند که تا قبل از آن یک مهِ غلیظ مانع از دیدن و درک‌شدنشان شده است. درکی فراتر از همیشه، که باعث می‌شد شنیدنِ تک‌تکِ موسیقی‌هایی که برایت تکراری یا غم‌زده شده بودند، دانه‌دانۀ سلول‌هایت را به جنب‌وجوش بیندازند و نشاط به نهایتِ اعضا و جوارحت رسوخ کند. راستش آن سرمستی، آن همه انگیزه، امید و شورِ بی‌پایان در نظرم آنقدری غیرمنتظره و نگران‌کننده آمد که حقیقتاً برایم سوال شد که چطور؟! و اصولاً، چرا؟ یادِ دنیای قشنگِ نوی هاکسلی افتادم؛ یادِ اثری که «سوما» ـ آن مادۀ سکرآور ـ روی زندگیِ آدم‌ها می‌گذاشت. و حقیقتاً درکِ اینکه یک قرصِ پنجاه‌میلی‌گرمیِ سرتالین ـ که از سرِ کنجکاوی و شاید استیصال خورده شده است ـ می‌تواند چنین تحولی را در زندگی ایجاد کند، (هرچند موقت)، برایم غیرقابلِ هضم بود. ولی توی آن حال کاری جز خندیدن به این طنزِ سیاهِ وحشتناک ازم برنمی‌آمد. خندیدن به این جاندارِ مهره‌داری که ملغمه‌ای از سروتونین و اکسی‌توسین و اندروفین سر دماغش آورده است و انرژی و انگیزۀ صدسال بی‌وقفه زندگی‌کردن را به او بخشیده است! حقیقتاً حرف‌هایی می‌زنی که آدم از تعجب شاخ در می‌آورد. آدم دروغ هم می‌گوید، به اندازۀ دهانش، دروغ می‌گوید، آدمِ ناحسابی.

  • ۴۳۲ بازدید

نمی‌شود گفت گنجینه، ولی... نه، چرا نشود گفت؟ بله، گنجینه! امروز یک گنجینه پیدا کردم.

از سی‌ام مهر ۹۶ طبقِ قراری که با خودم گذاشته بودم تقریباً هر روز طیِ یک نشستِ نیم تا یک ساعته، هزار کلمه در یک فایلِ ورد می‌نوشتم. ولی بعد تصمیم گرفتم نوشته‌های هر روزه‌ام ـ که «هزاره» صدایشان می‌کنم ـ را تنها در یک فایل بنویسم. حالا سه‌تا فایل دارم: نیمه دوم ۹۶، نیمه اول ۹۷، نیمه دوم ۹۷. معتبرترین تاریخچۀ شخصی از من. یعنی از سلسله من‌های من.

باید اعتراف کنم که توی این چهارده ماه یکبار هم به سرم نزده بود که بروم و هزاره‌هایم را مرور کنم، الّا همین امروز. راستش حالا نمی‌دانم کدام من هستم! یعنی دقیقاً تا همین پنج دقیقۀ پیش که این آهنگِ غمگینِ افسرده‌کننده* را پلی نکرده بودم، من من نبودم. یعنی این آخرین منی که از خودم می‌شناختم نبودم و به منی تبدیل شده بودم که تاکنون نمی‌شناختمش. شاید بشود نامش را گذاشت منِ دانای کل. این جنابِ دانای کل به طورِ افراطی همه چیز را به سخره می‌گیرد و مدام غش‌غش می‌خندد. یعنی من خودم اول فکر کردم دارد نقشِ راویِ یک داستان را بازی می‌کند ـ راویِ مستِ یک داستانِ طنزِ سیاه ـ ولی بعد فهمیدم که نه. داشت واقعاً از تهِ دل می‌خندید، و نه از این خنده‌های تلخ؛ چنانکه هر لحظه بیمِ منفجرشدنش می‌رفت! راستش من دیگر از این به بعد نمی‌توانم به این فکر نکنم که وقتی غمگینم یا افسرده، یکی از آن بالا بهم غش‌غش نمی‌خندد. به نظرم بد نیست شما هم در تک‌تکِ صفحاتِ زندگی‌تان این موضوع را مدِ نظر داشته باشید که یکی آن بالا از فرطِ خندیدن به شما دارد پس می‌افتد.

گذشته از این حرف‌ها، دلم گرفته بود و آمده بودم تا یک هزاره با خودم حرف بزنم. این هزاره‌ها خاطره‌نویسی نیستند، وبلاگ‌نویسی هم نه، و یادداشت هم نیستند، بلکه ثبتِ تفکرِ سیالِ «من» در حال‌ترین حالِ ممکن‌اند. یعنی در همان لحظه به هر کوفت‌وزهرماری که فکر کنم، مستقیم نوشته می‌شود روی صفحه. حینِ همین نوشتن‌ها بود که انگار برای اولین بار است که متوجهِ این موضوع می‌شوم. اینکه یک سال است که دارم هر روز خودم را ثبت می‌کنم. شروع کردم به خواندنِ هزاره‌های اخیرم. دیروز، پریروز، ۱۸ آذر، ۱۷ آذر، ۱۶ام، ۱۵ام، ۱۴ام، ۱۲ام، و ۷ام. راستش موضوع خیلی جالب شد، درست مثلِ خواندنِ یک رمان بود. می‌توانستم سلسله حوادثِ این گذشتۀ یک‌ساله‌ام را با تکیه بر رابطۀ علت و معلول ببینم. رفتم به ۳۰ام مهر ۹۶؛ خواندم. ۱ آبان ۹۶؛ خواندم. همانطوری که داشتم عنوان و تکه‌های بولد‌شدۀ روزهای آبانِ ۹۶ را می‌خواندم، همزمان دهان و شکمم را هم سفت چسبیده بودم تا یک‌دفعه از شدتِ خندیدن منفجر نشوم؛ آخر تبدیل شده بودم به همان منِ مستِ دانای کل. خیلی بی‌رحمانه تمامِ افکارم را به بادِ خنده گرفته بودم. نه اینکه مسخره‌اش کنم؛ نه. شما تابه‌حال نشده است که از توی آلبومِ عکس‌هایتان، عکسِ بچگی‌تان را ببینید و قاه‌قاه بهش بخندید؟ دقیقاً چنین حالتی بود. داشتم به افکارِ خامِ یک سالِ گذشته‌ام می‌خندیدم. یک‌جایی بولدشده نوشته بود «از این به بعد را تنها و تنها برای خودِ خودم می‌نویسم و هیچ‌کسی نباید بجز خودم این حرف‌ها را بخواند»، و همین که شروع کردم به خواندن، اولش نفهمیدم چه بلغور کرده‌ام، ولی بعدش یک اسم دیدم؛ یک اسمِ دو حرفی. از همین الف‌ب‌ها و جیم‌میم‌ها و دال‌ذال‌ها. آن بخش را دوباره خواندم و همان‌دم بود که عملاً ترکیدم از خنده. مگر می‌شود آخر؟ آن نام را جستجو کردم و دیدم که به‌به، با پُربسامدترین شخصِ هزاره‌هایم روبه‌رو هستم! نامی که از همان روزهای اول تا همین اواخر مدام تکرار شده است. حرف‌های جالب و تقریباً ارزشمندی که اگر نمی‌نوشتمشان هیچ‌وقت ذهنم قادر به یادآوری‌شان نبود. خواندم و خواندم و خواندم، و تازه فهمیدم که با چه گنجینه‌ای مواجه هستم. خاطراتِ خوشِ بسیاری از روزهای کاملاً فراموش‌شده‌ام زنده شد و توانستم تماماً خودم را به خنده بگیرم. راستش آن حرف‌ها پر بود از صراحت‌های ابلهانه و ساده‌دلی‌های بچگانه و مجذوب‌کننده. اگر کسی به تغییرِ پیوستۀ شخصیتش معتقد باشد، داشتنِ چنین تاریخچه‌ای یقیناً می‌شود یکی از ارزشمندترین داشته‌های تمامِ زندگیِ آن فرد. حرف‌هایی که موقعِ نوشتن نمی‌دانی برای چی و برای کی نوشته می‌شود، ولی بعدها با خواندنش می‌شود حداقل یک دلِ سیر خندید. ولی خب بدی‌اش هم این است که خیلی شخصی هستند، و معتبرتر از حافظه‌. یعنی اگر روزی خدای نکرده تبدیل شدید به یک قاتلِ زنجیره‌ای یا غیرِ زنجیره‌ای، باید مراقب باشید هزاره‌هایتان به دستِ کسی نیفتد، چون در دادگاه به عنوانِ یک مدرکِ معتبر علیه‌تان استفاده خواهد شد و به زندان‌تان خواهد انداخت! یا زبانم لال، مثلاً اگر روزی خودکشی کردید، بقیه با خواندنِ هزاره‌هایتان کاملاً متوجه خواهند شد که چه مرگتان بوده است. این حرف را کسی می‌گوید که همین حالا مچِ خودش را سرِ یکی‌دو ماجرای ناگفتنی گرفته است؛ همچنین سلسله‌افکار و حالاتِ کنونی‌اش را ریشه‌یابی کرده است، با همین مرورِ کوتاه. و خب، کیفش به همین دانای کل بودن است دیگر. نیست؟ به نظر من که ارزشش را دارد آدم سال‌ها به این هزاره‌نویسی ادامه بدهد.


* آن موزیکی که در بالا بهش اشاره شد یک شاهکار است، ولی حجمش ۲۳ مگابایت بود و نشد که آپلود شود. تا وسط می‌رفت و متوقف می‌شد. ولی می‌توانید از یوتیوب گوش کنید: لینک.

  • ۴۶۴ بازدید