کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمتر به این سوالها فکر میکنم. فقط دوست دارم زودتر ماشینِ پولسازیام به مرحلۀ اجرایی برسد و بتوانم طعمِ پولداشتن را هم تجربه کنم. مثلاً موتورهایی که دوست دارم را یکییکی بخرم که CB400، یک چهارسیلندرِ نیمهسنگین، گزینۀ سوم و آخرِ لیستِ موتورهایم است. بعد شاید ماشین، و یکسری کارهای دیگر که با پول راستوریست میشود. (مثلِ تبدیلِ مدارکِ اقامتیمان به ویزا و پاسپورت؛ احتمالاً آنطوری گواهینامۀ رانندگی هم میشود گرفت. من چند سالم است؟ ۲۲. ۲۲ سال است که مدارکِ هویتیام برچسبِ «اقامتِ موقت» داشته است. بله.) و قبلتر از همه یک گوشیِ جدید. رویای مبتذلی برای پولداشتن است ولی خب فعلا زیاد به آن فکر نمیکنم؛ بیشتر دارم از برنامهنویسی و هدفمند بودنِ روزهایم که پیشرفتِ پروژه است، لذت میبرم. میدانم هر صبح که بلند میشوم، باید مشغولِ چه چیزی شوم، و روزم را از کجای روزِ قبل شروع کنم و این خوب است. فکر میکنم اطمینانی که در این زمانه، پول به آدمی میدهد، خدا نمیدهد. ولی ترسهای آدمی نه پول میشناسد و نه خدا. ترساند. واقعیاند. گاهی احساسِ بیپایگییی که تجربه میکنم را با هیچچیزی نمیشود آرام کرد. تنها اشک میریزم و بیصدا میگریم.
روزهایم حسابی شلوغ است. دو هفته پیش کارتِ بانکیام گم شد. وقتی رفتم بانک، همین که متصدیِ باجّه کارتِ شناساییام را دید، گفت شرمنده، دیگه برای اتباع کارتِ عابر صادر نمیکنیم؛ بخشنامهاش نیومده هنوز! چند روز بعد بانکهای شهر را گشتم تا بانکی پیدا کنم که بشود حساب باز کرد و کارتِ بانکی گرفت. بههرتقدیر حالا کارتِ بانکی دارم. چه موهبتی! اوضاع آنقدر مزخرف است که از هرجای فاجعه حرف میزنی، سبک و مسخره جلوه میکند. از مسائلِ سیاسی که بگذریم.
بعد از تهوع فکر کنم یک ماهی است هیچ کتابی نخواندهام. دوست دارم یک رمانِ نفسگیر دست بگیرم، ولی نمیدانم میتوانم روزی چند صفحه بخوانم. کمتر از ۳۰-۴۰ صفحه روندِ خواندن را فرسایشی میکند. مثلِ رواندرمانیِ اگزیستانسیال که هرچندماه یکبار میروم سمتش و چند صفحهای ازش میخوانم و بعد میروم سراغِ کتابی دیگر. شاید دست از پیدیاف خواندن برداشتم و یکی از رمانهای کاغذییی که دارم را شروع کردم به خواندن. نمیدانم. بیشتر از سههفته است که عادتِ وبلاگخوانیِ روزانهام را کنار گذاشتهام. وضعِ جدیدم چندان ناخوشایند نیست. دوست ندارم اینبار و سرِ این پروژه، با تمامِ تلاشی که کردهام و امیدی که به کارم بستهام، در آخر با یک پوچیِ جانکاه مواجه شوم. زندگی را چرا اینقدر سختش کردید اصلاً؟ نه خب، میدانم که من یکی از روندهای موفقیتآمیزِ تکامل بودهام که بیشاز سهمیلیون سال دوام آورده است، اما اینکه مدام برای بقاء بجنگی و آسایش نداشته باشی، بیشازحد خستهکننده است.
امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم میشود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمیکنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله میزنم. ولی گذشته از این حرفها، من اگر بخواهم از مهمترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگیام خواهد بود. در این سال روزهای شگفتانگیزی را تجربه کردم که میشد با عنوانِ «بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ بهیادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛ چیزی که فکر نمیکردم اتفاق بیفتد. نامِ سالِ پیشام را «تنهاییسالی» گذاشته بودم تا غرق در تنهاییام، روزهایم را طوری پیش ببرم که نیاز به هیچ چیزی آن بیرون نداشته باشم؛ تا توجه نخواهم، ارتباط داشتن با بقیه را نخواهم، تا لازم نباشد کسی را دوست داشته باشم یا دوست داشتهشوم. تنهاییسالی قرار بود همان سالی باشد که همچون راهبان بودایی آنقدر خود را غوطهور در رنج و انزوا و کتاب و نوشتن میکردم تا خودم و نیازهایی که یک آدم دارد را فراموش کنم؛ تا اگر نیاز شد بتوانم کیلومترها دورتر از انسانها و تمدن، در جنگلی انبوه زندگی کنم. اما کمی بعد متوجه شدم برای یک آدمیزاد، آدمنبودن گاهی به شدتِ مرگ سخت میشود. و تنهاییسالیام درست تبدیل شد به همان سالی که دیگر قرار نبود تنها باشم. همان سالی که میتوانستم خوشبختی را در بودن با دیگری احساس کنم. گفتن از این بخشِ سالِ پیش برایم کمی سخت است؛ از آن دست داستانهای دونفرهای است که دوست دارم تنها برای خودم داشته باشماش. تکتکِ نگاهها، حرفها، لحظههایی که شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و کنارِ هم مینشستیم و من باورشان میکردم و نمیکردم؛ روزهایی که قرار بود همدیگر را ببینیم... همگی بخشهای شگفتانگیزِ ۲۱ سالگیام بودند؛ چیزی که نمیخواهم هرگز از دستش بدهم. راستش، انگار در همین ۲۱ سالگیام به اندازۀ چند سال بزرگ شدم. تصمیمات مهمی گرفتم و عوارضشان را هم که اضطرابهای وحشتناکی بود تحمل کردم. و حالا خوبام؛ یعنی که بیشتر پوست انداختهام و پوستکلفت شدهام تا حدودی. فکر میکنم بیش از اندازه به ۲۱ سالگیام مدیونام. بیش از همهچیز از این خوشحالم که آن سال سالی نبود که بخواهم از زندگیکردن عقب بکشم و به کُنجی بخزم که تنها کسی که سنگینیِ وجودش را احساس میکردم، خودم بوده باشم. نه، من به واقعیت نزدیکتر شدم و این خود پیشرفتی چشمگیر است.
ولی حالا که چهار (نه، پنج!) روز از شروعِ نوشتنِ این متن میگذرد، فکر میکنم بهتر است زیادی هم در عمقِ واقعیت غرق نشوم و برای خیالپردازی وقتِ بیشتری بگذارم و در خواب و رویاهای شعفانگیزم بیشتر سِیر کنم؛ چرا که همین چند دقیقه پیش دلم میخواست فیلمی تماشا کنم ولی با وجودِ قطعیِ چندروزۀ اینترنت تنها تنفر بود که انباشت میشد و عمق میگرفت. نمیدانم، شاید بهتر همان است که سر زیرِ برف کرد و دم بر نیاورد! اما فکر نمیکنم این کار فایدهیی جز قوتگرفتنِ سیاستهای برادرِ بزرگ داشته باشد!* بله، داشتم از ۲۱ سالگی میگفتم. در این سال تنهایی سفرکردن را هم تجربه کردم و بارها به شهری وارد شدم که تنهاسفرکردن به آن باعث میشد شدیداً مضطرب شوم، و خب اگر اینکار را نمیکردم، مطمئناً در سالهای بعد مجبور میشدم که همان میزان اضطراب را برای سفر تجربه کنم. اما حالا اوضاعم بهتر است؛ خیلی بهتر حتی. از یک جایی به بعد هم تصمیم گرفتم دست از دخیلبستن به ضریحِ خدا بردارم ـ چیزی که فکر نمیکردم هرگز اتفاق بیفتد؛ برداشتم و نمودش در رفتار و کارهایم نیز پدیدار شد و توانستم با خودم صادقتر باشم. در کل، یاد گرفتم بیش از همیشه خودم باشم و برای خودم احترام قائل شوم. در ۲۲ سالگیام اما میخواهم بزرگتر شوم؛ و سختتر؛ و بیش از حالا به خودم احترام بگذارم. نمیدانم اوضاع چهطور میشود، ولی دوست دارم بیشتر از سالِ قبل بخوانم و بنویسم.
* یادم است قبلاً در این وبلاگ گفته بودم «دنیای قشنگِ نو»یِ هاکسلی واقعیتر از ۱۹۸۴ است، ولی حالا متأسفانه باید بگویم در اشتباه بودم. متنِ زیر قسمتی از کتاب ۱۹۸۴ اثرِ جورج اورول است.
[سایم] ــ متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین محدودکردنِ عرصۀ تفکر است؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایمِ فکری را ناممکن میکنیم. چون دیگر کلمهای برای ابرازِ آنها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده میشود که معنایی کاملاً تعریفشده دارد و تمام معانیِ جنبی بهکلی فراموش میشوند. در همین چاپ یازدهم، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم. اما این جریان تا مدتها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد. هر سال کلمات کمتر و کمتر میشوند و عرصۀ آگاهی هم محدودتر میشود. حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانهای برای ارتکابِ جرایم فکری وجود ندارد. مسئله بر سر انضباطِ شخصی و کنترل واقعیت است. اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست. وقتی زبان کامل شود، انقلاب هم کامل میشود. «زبان نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس، زبانِ نوین.»
جملۀ آخر را با رضایت عجیبی عنوان کرد و افزود: ــ وینستون تابهحال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که بتواند حرفهای امروزِ ما را درک کند؟
وینستون با تردید گفت: «بهجز...» و سپس مکث کرد. سرِ زبانش بود که بگوید: «بهجز طبقۀ کارگر»، ولی خودش را کنترل کرد. تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانۀ بیاعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ولی سایم ...
ساعت هفت صبح است. نشستهام اینجا روی صندلیِ مدیریتیِ دفتر. کدام دفتر؟ شرکتِ مسافربریِ ستاره. صبحها ساعتِ ششوپنجاه دقیقه، موتورم را پارک میکنم کنارِ دفتر و کلید میاندازم توی قفلی که به فرمان است، و بعد قفلش می کنم به چرخِ جلوی موتور. بعد همانطور که مراقبم کلاهکاسکتام به کرکرۀ دفتر نخورد، خم میشوم و قفلی که باز است را از توی جاقُفلیِ کرکره در میآورم و کرکره را میدهم بالا. حالا من توی دفتر هستم. نشستهام اینجا جلوی سیستم. مینیبوسهای پر از مسافر برای حرکت کردنشان، نیاز دارند تا صورتوضعیت دریافت کنند و رفتوآمدشان ثبت شود. رانندهها میآیند تا چند قدمیام، و از من میخواهند یک صورت برایشان بزنم. کدِ فعالیتشان را میگویند با مقصد و ظرفیتِ مینیبوس (بعداً حتّی میشود چشمبسته صورت چاپ کرد!)، و من اطلاعات را وارد میکنم و بعد که مطمئن شدم همهچی روبهراه است، صورت را چاپ می کنم. هووففففف.... خسته شدم از این توصیفات...
۱۸ آبان
ساعت هفتونیم است. نشستهام روی همان صندلیِ مدیریت. از خودم میپرسم فایدۀ زندگی چیست وقتی که اضطراب داشته باشی؟ ارزشِ سرکردنِ لحظات چیست وقتی که گاهی اضطراب حتّی نمیگذارد نفس بکشی؟ آدمیزاد باید خودش را آرام کند. من نیمساعت است که دارم یکی از بهترین تِرَکهای بیکلامم را گوش میدهم؛ و حالا آمدم تا بنویسم. موسیقی و نوشتن حس خوبی دارد. حتی حالا که نبشِ اتوبان، داخلِ مغازۀ کوچکی نشستهام که درهایش شیشهای است و فرقش با توی خیابان بودن تنها در همین است که اینجا هوا گرمتر است، احساسِ تنهایی و آرامش میکنم.
احساسِ خوبی داشتم تا اینکه یکی از رانندهها از در وارد شد و تنهاییام را برهم زد. آمده بود تا برایش یک صورتوضعیت چاپ کنم. اطلاعاتِ لازم را در سیستم وارد کردم و F1 را زدم تا پرینتر با آن صدای دلخراشش پنج تا ده ثانیه مشغولِ پرینت باشد. همین که کاغذ را داد بیرون، با یک خطکش آن را دو نیم کردم. نیمی برای دفتر، نیمی برای راننده. و دههزار تومان دریافت کردم؛ همان حقوقِ دو ساعتی که هرروز صبح میآیم اینجا. حالا اوضاع دوباره روبهراه است. تنهایم، میخواهم خوابهایی که دیشب دیدم را به خاطر آورم.
بیفایده است. چیزی به خاطرم نمی آید. حالا ساعت هشت است. منتظرِ ساعتِ نُهام. این ساعت رهاییِ شیرینی برایم دارد؛ دوباره سوارِ موتورم میشوم و میروم. اما میدانی، من خودم خواستم تا اضطرابِ این موقعیت را تجربه کنم: آشنایی و ارتباط برقرار کردن با آدمهای جدید و ناشناس (چیزی که همیشه برایم سنگین بوده است)، روبهرو شدن با چالشها و مسئلههایی تازه، به عهده گرفتنِ مسئولیت، (باید بگویم مسئولیت به خودیِ خود چیزِ سنگینی است)، کم و محدودکردنِ خوابم و گاهی خوابآلودبودن در طولِ روز. و میتوانم بگویم حالا تاحدودی به این مسائل عادت کردهام. گاهی موجب اضطرابم میشوند، یا مثلِ دیروز که شش دقیقه دیرتر از خوابم بلند شده بودم و دو مسئلۀ دیگر هم وجود داشت برای سمّآلودکردنِ اوضاعِ دفتر، میشود که حالِ خوشی نداشته باشم؛ اما این استرس کجا و اضطرابِ هفتۀ اولی که اینجا میآمدم کجا! همهچیز قابلتحملتر شده است. دارم فکر میکنم بهتر است برای اضطرابِ بیشتری برنامه بریزم و نگذارم شرایطِ بدتر بتواند خفهام کند. نفسکشیدن در تنگناها را میخواهم تمرین کنم؛ مثلِ وقتی که حینِ کُشتیگرفتن در حالِ خاکشدن استی و تنها نفسکمآوردن است که می تواند بازندهات کند.
ساعت نُه شد. وقتِ رفتن است. امروز قرار است تو را ببینم. نفسی عمیق میکشم، و بعد شیرجه میروم به عمقِ دریا. گفته بودی نهنگها را دوست داری.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. «ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است، بگوید بَه که چه تخیلِ قوی و روانِ عمیقی داری! یا وقتی توی پیادهرو راه میروی و نگاهِ آدمها مثلِ خنجر به جانت فرو میشود، هیچکسی ستایشآمیز نمیگوید که چه ذهن و روانِ حساسی داری؛ همانطور که مردم عادت ندارند اشخاصی که دچارِ ناهنجاریهای روانی هستند را اسکیزوفرنیک صدا کنند، بلکه «دیوانه»شان خطاب میکنند. این کار راحت است؛ درست مثلِ استفادۀ واژۀ «ضعیف». و مردم... راحتطلب. نه نه... مردم راحتطلب نیستند، بلکه سطحیاند. همیشه سطحیبودن راحتتر از عمیقبودن بوده است. ولی خب، فکر میکنی آیا درست است در مقابلِ سوالی که یک نفر از آدم میپرسد، تو تا عمیقترین لایۀ آن سوال را در ذهنت کندوکاو کنی و وقتی که نوبت به جوابدادنات رسید، نای نفسکشیدن نداشته باشی و هیچچیزی نگویی، و عملاً گیرپاژ کنی؟ این واکنش درست است؟ یا مثلاً وقتی که میدانی کارَت اشتباه بوده، حرفت اشتباه بوده، سرسختانه فرافکنانه سخن بگویی و بعد هم ثابت کنی که حق به جانب خودت بودی؟ نه، من که نمیتوانم؛ کسی مثلِ امیر ولی چرا. و لازم نیست اعتراف کنم که گاهی به چنین آدمهایی حسادتم میشود.
اشاره کردم ذهنم ضعیف است چون گاهی این پروسۀ فکرکردن و تحلیلکردنِ سوال برای یافتنِ جواب، انرژیِ زیادی از من میگیرد و اغلب نتایجِ نامطلوبی در پی دارد. حق میدهی که دوست نداشته باشم در جوابِ سوالِ «بچهی کجایی؟» یادِ یکی از تلخترین خاطراتم بیفتم و سرشار از احساسِ انزجار و رنجیدگی، نتوانم جواب دهم؟ و بعد هم که حتماً قضاوت میشوم، نمیشوم؟
قضاوتشدن. من فکر نمیکردم تا ایناندازه در برابرِ قضاوتشدن بیدفاع باشم. پیشِ خودم فکر میکردم قضاوتِ هیچکسی کوچکترین تاثیری رویم نخواهد داشت، ولی باورم نمیشود که در برابرِ آن سوالات چگونه بغضم گرفت و چشمانم شُرشُر اشک میریختاند و من هرچقدر تلاش میکردم نه میتوانستم آن اشکها را پاک کنم و نه میتوانستم هیچ کلمهای از حنجرهام خارج کنم؛ به خیابان نگاه میکردم ولی درست نمیدیدم؛ یعنی اشکها نمیگذاشتند. ولی خب، همیشه هم اینطور که گفتم نیست؛ اما آدم در برابرِ عزیزترین فردِ زندگیاش، همیشه بیدفاعترین است. دیگر حتی خداحافظی هم نتوانستم بکنم. بعد از سکوتی طولانی، تماس خاتمه یافت. همین.
درماندگی. شب شده بود. نشسته بودم توی یکی از فرورفتگیهای دیوارِ یکی از راهروهای حرم. همانی که دربِ ۶ام (همان که نزدیکِ سرویسبهداشتی است) را وصل میکند به صحنِ امام رضا. خسته بودم. کوفته بودم. تمامِ روز ده کیلو بار را روی شانههایم توی خیابانهای قم جابهجا کرده بودم؛ با پای پیاده. پاهایم از چندجا درد گرفته بودند. هیچچی نفروخته بودیم. از آنهمه باری که روی شانههایمان سنگینی میکرد، واقعاً هیچچی نفروخته بودیم. (البته چند لوازمیدکی ازمان شماره گرفت، ولی خب فقط شماره گرفت.) احساسِ خستگیِ مفرط و بیحوصلگی و غربت، و دلتنگی. همه یکجا سنگینی میکرد روی بدن و ذهن و روانم. بهجز صدای بلندِ آهنگهای روسیام، هیچ صدایی نمیشنیدم. هندزفریام توی گوشهایم بود و به سیلِ جمعیتِ رنگارنگ نگاه میکردم که از جلویم عبور میکردند. یک جوان را دیدم که با لباسهای بومیِ کشورشان درست جلوی من به سمتِ ضریح افتاد به سجده و زمین را بوسید و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر میکردم چه نوع آدمی قرار است از آن جوان بیرون بزند. از شدتِ انزجار بلند شدم و از آن راهروی تنگ رفتیم بیرون. به درها و ضریح که میرسیدم، دست میکشیدم به چوب و فلز و سنگها و بعد دستم را میکشیدم به امیر تا مثلاً متبرک شود. بعدش جفتمان میخندیدیم. کمی قبلتر در تاریکیِ غروب، روی یک تکه چمنِ کنارِ اتوبان دراز کشیده بودیم و از تجربۀ امروزمان میگفتیم به هم. غربت؛ غربت تنها کلمهای است که میتواند بهخوبی عمقِ آن لحظههای تاریکِ کنارِ اتوبان را بیان کند. به این نتیجه رسیده بودیم که نباید دوباره چنین جنسهای پُردردسری را برای فروش بیاوریم این شهر؛ حداقل نه برای اولین فروش! اسنپ گرفتیم؛ رفتیم سمتِ حرم و ...
دلتنگی. وقتی توی شبستان تکیه داده بودم به یکی از ستونها و همچنان داشتم با آن احساسهایی که غم هم بهشان افزوده شده بود، آهنگهای روسیام را گوش میکردم، فهمیدم که دیگر هیچوقت دلتنگِ گذشتهام نخواهم شد. دلتنگِ انجامِ آیینهایی که زمانی مثلِ آنهمه مردمی که آنجا بودند انجامشان میدادم. ولی یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشد. اینکه چقدر شدید به حضورت نیازت دارم. اینکه چهقدر نزدیکم بهات، ولی تو در کنارم نیستی. آخر، همۀ دلتنگیام را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم تا بروم. چقدر دلتنگتام؛ چقدر ... همیشه در برابر اشکهایم بیدفاع بودهام. یا بهتر است بگویم، آدم در برابر عزیزترین فردِ [...]
بله، میگفتم که زندگی سخت شده است. تقلّا میکنم برای زندگیکردن، برای وفقدادنِ خودم با واقعیتها، برای بهتر کردنِ اوضاع؛ و گاهی هم خسته از تمامِ تقلاهایی که کردهام، ساکت و آرامتر از همیشه، در ستایشِ بیهودگی میزیام؛ مثلِ لاکپشتی که بعد از شش ماه تقلا برای زندهماندن و زندگیکردن، در گوشهای آرام میگیرد و به خوابِ زمستانی فرو میرود. اما، خندههایت که باشه، میشود تا ابد زیست؛ مهم نیست اگر زیستن هرچقدر سخت شده باشد.
خوشبختانه اعتقاد دارم میشود خیلی چیزها را تغییر داد. و نه حتماً تغییر دادن، که رشد کرد. فقط باید شیرِ سختیها را بیشتر باز کرد، تا آن جایی که فقط ذهن و روان را نابود نکند و تنها صیقل دهد. گاهی آدم به تمامِ اتفاقاتِ تمامِ سالهایی فکر میکند که ذهن و روانش را تبدیل کرده است به چیزی که حالا هست، و دلش میخواهد خودش را با پتک بریزد و از نو بسازد، اما خب عملاً این کار غیرممکن است. همهچیز را باید دوباره با همان آهنگِ ملایم، تغییر داد. لابد چیزی مثلِ این آهنگ:
در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید. من میتوانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلمدیدن بگذرانم یا آنقدر غرقِ خواندنِ کتابهایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایدههایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوبشدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس میکردم.
یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومتکردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست. من تا چند روز پیش فکر میکردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضیام نمیکند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون تومان، باز هم راضی نمیشوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر میکردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوستنداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کارکردن ناجور میکند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدامشدن و حقوقِ ثابت میزند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده میکند؛ چون ثابتبودن ملالانگیز است! ۶ میلیون ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ اینکه تا چند ماهِ دیگر چقدر میتواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردناش را میریزد، نه نقشۀ زندگیاش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش میکنی نسبت به روزی که تلاش نکردهای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمیشود ثابتْ ثابتْ ثابت...!
فکر میکنم به خودم اجازۀ زندگیکردن نمیدهم. آنقدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت بهمعنیِ دستیابی به خواستهها) را در ذهنم مرور میکنم تا همهچیز در نظرم تُهی و بیمعنی میشود و رغبتم را از دست میدهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت در برابرِ تجربهکردن.
فکر میکنم برتریِ ویرانشهرها بر آرمانشهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویرانشهرها اصیلترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام میدهند. چرا که هر آیندهنگرییی ملالانگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد میکند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمانشهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکشکردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملالانگیز است. زیرا حقیقیترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش میپرسد این است که: همین؟! همهاش برای همین بود؟ اینهمه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال میرود.
و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، الزاماً نمیتوانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمیتوانم هیچ آرمانشهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم... هاه هاه هاه هاه ها!
چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هقهق زدنِ بیامان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچچیزی برای ازدستدادن ندارد، باید ازش ترسید. و آنموقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس میکرد حتّی قادر است بهآسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس میکرد میتواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه بهدرستی این وضعیت را «پوچی» مینامد، و کسانی را که از جان و زندگیشان گذشتهاند و بیباکانه به سوی مرگ میشتابند را، مصداقِ آن پوچی میگیرد. (که از جمله شهادتطلبانِ راهِ خدا و یا نیروهای انتحاری را هم شامل میشود.) بعد از گذشتنِ چند ساعتی و بهترشدنِ احوالم، دیگر آن احساسِ قدرت را نداشتم. باید بگویم گاهی دلتنگِ آن احساس میشوم.
یکی-دو روز بعدش حالم بد بود. حالم بد بود و فکر میکردم اگر بگذارم حالم بد باشد احساسِ خوبی خواهم داشت. اما بر خلافِ انتظارم چنین نبود. نه میتوانستم فیلم ببینم، و نه موسیقی گوش کنم، و نه کتاب بخوانم. خسته بودم و شدیداً احساسِ ملال میکردم. وقتی چند ساعتی از آن بدحالی گذشت و دیدم که این حالِ بد قرار نیست احساسِ خوبی داشته باشد، به تقلّایی بیهوده افتادم برای تغییرِ احوالم. که تنها باعث شد احساسِ عمیقِ نفرت از بدحالی و حتّی نفرت از خودم و زندگیام بر آن احساسِ ملال افزوده شود. غلط کردم که فکر میکردم نیاز دارم حالم بد باشد. منطقِ کلمات بهوضوح میگوید که حالِ بد، یعنی حالی که اصلاً خوب نیست! و من آن موقع نمیتوانستم اینقدر منطقی فکر کنم. گاهی آدم از فرطِ خستگی، خودش را رها میکند، منطقش را هم رها میکند.
کار میکنم. زیاد کار میکنم و کارهای زیادی هم میکنم. و جالبتر اینکه بر خلافِ انتظارم، حالم رو به بهبود است. یعنی حتّی یکبار به ذهنم رسید که خدماتِ سرویسِ کولر بزنم ـ از بس که این روزها سروکارم با کولرجماعت است! دریلکاری و سنگفرزکاری هم اووووه تا دلتان بخواهد انجام میدهم. مثلاً سرِ پیچهای زنگزدهای را که باز نمیشوند سنگ میزنم تا از جایشان در بیایند. یا جای پیچِ پایۀ کولر را با دریل و متۀ مناسب سوراخ میکنم. گاهی هم ایدههای خفنی را بهاجرا در میآورم. مثلاً یکی از ایدههای انقلابیِ اخیرم این بود که بهجای عوضکردنِ کفی و دیوارۀ پوسیدۀ کولر، یک سفرۀ پلاستیکی پهن کردم روی کفیِ کولر و تمام ـ آب را اینطوری توی کولر زندانی کردم. و جالبتر از همه این بود که از انجامِ تمامِ این کارها لذتی بسیار شیرین و دوستداشتنی را تجربه میکردم. بعدتر فهمیدم که درست است که اسمشان «کار» است، اما من «بازی»شان میکردم و بهخاطرِ همین بازیهایی که در آنها برنده میشدم، احساسِ بسیار خوبی داشتم. البته قبل از اینکه به این نکته برسم، (همین بازیکردن را میگویم)، قضیه را فلسفیتر از اینحرفها در نظرم میآوردم. یعنی میگفتم انسانها موجوداتی معناگرا هستند، و اغلب معنا را در غایتبخشی به امور مییابند ـ همان هدفمندیِ کارها، و در سطحی کلانتر، هدفمندیِ عالم و زندگیشان. و بنا بر همین تعریف، «بلاتکلیفی» و «بیهودگی» میتواند وحشتناکترین احساسی باشد که ممکن است زندگیِ یک فرد را در بر بگیرد. و من موقعی که انجامِ کاری را به عهده میگرفتم، انجامِ آن کار تبدیل میشد به معنای آنلحظه و آن روزِ زندگیام. احساسِ اینکه در مسیرِ درستی هستی، یکی از لذتبخشترین احساسهای عالم است ـ چه برسد به اینکه به غایتاش برسی و آن را رضایتبخش بیابی.
باید اعتراف کرد که درگیرشدن در چالشِ معنابخشی به زندگی، حقیقتاً کارِ فرسایندهای است. یکی از گستردهترین معناها، معنای سرنوشت است: اینکه هر کاری که میکنی، و هر اتفاقی که میافتد، درست همان چیزی بوده است که از قبل مشخص شده. بهاینترتیب از کوچکترین اتفاقها گرفته تا هولناکترینشان، بهگونهای پُررمز و راز معنادار میشوند. اما کسی که ژرفنگر باشد، میتواند کلِ فرایندِ سرنوشت را بیمعنا بیابد. همانطوری که بسیاری این زندگی (زندگیِ دنیا!) را بهواسطۀ بهشت و جهنم، یا همان آخرت، معنادار مییابند؛ در حالی که با همین نگرش، خودِ بهشت بهدلیلِ غایتبودناش، (و البته غایی و نهایی بودنِ هر امری در آن، مثلِ رفاهِ بیاندازه در خوردن و آشامیدن و رابطۀ جنسی و سکونت)، تبدیل میشود به چیزی بیمعنا. در واقع بهشت میتواند به زندگیِ ما معنا ببخشد، و حتّی به جهنم، اما کسی که در بهشت است آن را چیزی بیمعنا خواهد یافت. که البته در عرفانِ اسلامی (یا بهتر است بگویم عرفانِ ایرانی)، برای بیرونآوردنِ «بهشت» از وادیِ بیمعنایی، «وصالِ حق» را تعریف کردهاند. که باز هم در این صورت، «وصالِ حق» فینفسه تبدیل میشود به امری بیمعنا ـ و نه در سطوحی پایینتر.
باید به حالِ آدمیزاد غصه خورد که تنها با غایتمندیِ امورش میتواند به معنا برسند. کاش انواعِ کارآمدترِ دیگری هم وجود داشت. بگذریم؛ نمیخواهم بیشتر از اینمصیبت بگویم. برای همین حالا بیشتر سعی میکنم همه چیز را به دیدۀ بازی بنگرم. آدمی وقتی «بازی» میکند، میشود گفت احساسِ بهتری دارد. یکبار که روی موتورم بودم و داشتم از روبهروی بیمارستان رد میشدم، موتورم را همان گوشه پارک کردم و رفتم داخلِ بیمارستان. هیچ هدفی نداشتم و فقط میخواستم به درونِ بیمارستان نفوذ کنم؛ آخر جلوی هر در اش یکی-دوتا نگهبان بود. بالاخره توانستم از پارکینگِ بیمارستان واردِ بخشهای درونیترش شوم و آخر به بنبست خوردم. یک پرستار را دیدم که داشت در گوشۀ یک درِ شیشهای، رمزی را وارد میکرد و بعد در باز شد. همین دیگر. برگشتم. از همانجا تا روی موتورم بیامان میخندیدم. فکر میکنم وقتش رسیده است که خندیدن را یاد بگیرم، و رقصیدن، و بازیکردن را ـ هرچند مشکل.
این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردادنِ مداوماش به هرکسی که برای ملاقاتش میآید، دچارِ احساسِ گناهی عمیق شده است، چون شخصیتش ظرفیتِ اینمقدار اقتدار را ندارد. آن عینکِ مخصوصش را گذاشت روی بینیام و بعد خیلی سریع توانست بهترین عدسی را برای عینکام تشخیص دهد ـ آخر چشمم چندان ضعیف نیست؛ یا بهتر است بگویم اصلاً ضعیف نیست. بههرتقدیر. وقتی میخواستم از مطباش خارج شوم، مردد بودم که سوالم را مطرح کنم یا نه. یک مشاورۀ خیلی مختصر ازش میخواستم. موقعِ مطرحکردنِ سوالم که نیاز بود با پیشزمینهای همراه باشد، خودم را میدیدیم که سرعتِ حرفزدنام شدیداً پایین آمده است و در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد، کلمات را با وقفه ادا میکردم و بعد از گفتنِ هر جمله، کمی مکث میکردم تا مثلاً هم دکتر متوجهِ منظورم شود و هم فکر کنم در جملۀ بعدی چه باید بگویم. هم نمیخواستم وقتِ دکتر را بگیرم و هم نمیخواستم مختصر پیشزمینهای که از وضعیتم برایش میگفتم، ناقص باشد. وقتی از مطبِ دکتر بیرون آمدم خوشحال بودم و داشتم میخندیدم. یادم آمد آخرینباری که داشتم کلمات را با وسواس و نگرانیِ کسی که انگار دارد بهتازگی به زبانی خارجی حرف میزند انتخاب میکردم، وقتی بود که برای اولینبار نشسته بودم پشتِ میزِ دونفرۀ یک کافه ـ یک روزِ فوقالعاده. یک ساعت بعد هم توی عینکفروشی بودم و زیرِ بادِ خنکِ کولرگازی، فریمِ عینک انتخاب میکردم. برگشتنی، روی موتور که بودم، احساسِ گناه میکردم. احساسِ گناهی عمیق، که با فکرکردن به هیچ مسئلهای و نگاهکردن به هیچ منظرهای نمیشد از آن طفره رفت. احساسِ گناه، شاید بهترین توصیف از وضعیتم باشد. بودن بینِ مردم و ارتباط با دیگران، همیشه انرژیِ زیادی از من میگیرد. من همیشه میخواستهام در زندگیام، اصالتِ تجربۀ زیستیام را حفظ کنم، اما مواجهه با روزمرگی و ابتذالِ وسیعی که بیرون از تنهاییام وجود دارد، دیدنِ پوچیِ گستردهای که در زندگیِ هر فردی میتوان مشاهدهاش کرد، زیستِ من را هم آلوده به خودشان میکند. همیشه نیاز داشتهام حتّی وقتی که در جمع هستم، تنهاییام را حفظ کنم. موتورم، هدفونم، کتابها، دفاعِ من در برابر آمیختهشدن به اجتماع است. وقتیهایی که دستی را به گرمی فشردهام و بینِ آدمها قدم زدهام، تنهایی و آرامشی عمیقتر را تجربه کردهام. احساسِ گناهی که از آن حرف میزنم، همان نقضِ حریمِ تنهاییام است؛ وقتی است که زیستِ روزمرهام آلوده به ابتذال میشود. و میدانی، این روزها بیشتر از همیشه نیازمندِ اصالتام. بیعملی، انجامندادنِ کاری بزرگ و ارزشمند، آزارم میدهد؛ و انجامِ هرکاری هم که آدمی را اسیر کند.
۱۷ تیر ۹۸
پینوشت: این پست چیزی داشت که نمیتوانستم منتشرش کنم. شاید مهمترینش این بود که شرم داشتم از اعترافِ اینکه پولِ خریدِ آن عینک را من نداشتم و کسِ دیگری داده بود. اما حالا با خودم و آن مسئله کنار آمدهام. در حالِ حاضر پولنداشتنام چیزی نیست که ارزشش را داشته باشد که بابتش شرمگین باشم.
گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستقیم بهات میتابد حسابی تنات را عرق انداخته باشد، و در همان حال دردِ شکستگیِ استخوانهایت آنقدر زیاد باشد که حتّی از فریادکشیدن هم عاجز باشی، و به خودت اصرار کنی که همۀ این اتفاقات و تصاویر خوابی بیش نیست و قرار است به زودی از این کابوس بیدار شوی. یا ممکن بود در این لحظه روی تختِ آمبولانس دراز کشیده باشی در حالی که ماسکِ اکسیژن روی صورتت است، و با تمامِ وجودت بخواهی غریبهای که با لباسِ سفید کنارت نشسته است زبان باز کند و بهات بگوید هیچ اتفاقِ خاصی نیفتاده و فقط چندتا خراشِ جزئی برداشتهای، اما دردت چیزِ دیگری بگوید، و صدای آژیرِ آمبولانس بر وحشتات بیفزاید و فکر کنی داری میمیری. داری میمیری! میفهمی؟ خوابت میآید و این خواب مرگِ توست؛ میمیری... یا نه؛ هرچقدر هم خون ازت رفته باشد مشکلی نیست؛ نمیمیری! اگر جاییات هم شکسته باشد، دکترها درستش میکنند؛ آخر کارشان همین است. شاید فقط لنگ بزنی، یا نتوانی مثلِ گذشته بدوی، اما دوباره میتوانی روی پاهایت راه بروی. اگر دستت هم شکسته باشد چیزی نیست، فقط چند وقتی وبالِ گردنت میشود. میبینی؟ هنوز دست و پایت را احساس میکنی و این یعنی از دستشان ندادهای؛ این درد و کابوس بهتر از این است که حالا توی کُما میبودی و این دنیا را به حالِ خودش رها میکردی. و به خانواده و افرادِ مهمِ زندگیات فکر میکنی؛ از همین لحظه ترس و اضطراب و اشکهایشان را احساس میکنی؛ تا چند دقیقه یا چند ساعتِ دیگر آنها هم واردِ این کابوس میشوند. نترس؛ در وحشتات تنها نمیمانی.
میبینی؟ همهچیز به همین سرعت اتفاق میافتد. اما کاش زودتر تمام شود. کابوس را میگویم. صدای آن بوقِ ممتد هنوز توی گوشم زنگ میزند و راهِ زیادی تا خانه نمانده است؛ تقریباً رسیدهام.