گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستقیم بهات میتابد حسابی تنات را عرق انداخته باشد، و در همان حال دردِ شکستگیِ استخوانهایت آنقدر زیاد باشد که حتّی از فریادکشیدن هم عاجز باشی، و به خودت اصرار کنی که همۀ این اتفاقات و تصاویر خوابی بیش نیست و قرار است به زودی از این کابوس بیدار شوی. یا ممکن بود در این لحظه روی تختِ آمبولانس دراز کشیده باشی در حالی که ماسکِ اکسیژن روی صورتت است، و با تمامِ وجودت بخواهی غریبهای که با لباسِ سفید کنارت نشسته است زبان باز کند و بهات بگوید هیچ اتفاقِ خاصی نیفتاده و فقط چندتا خراشِ جزئی برداشتهای، اما دردت چیزِ دیگری بگوید، و صدای آژیرِ آمبولانس بر وحشتات بیفزاید و فکر کنی داری میمیری. داری میمیری! میفهمی؟ خوابت میآید و این خواب مرگِ توست؛ میمیری... یا نه؛ هرچقدر هم خون ازت رفته باشد مشکلی نیست؛ نمیمیری! اگر جاییات هم شکسته باشد، دکترها درستش میکنند؛ آخر کارشان همین است. شاید فقط لنگ بزنی، یا نتوانی مثلِ گذشته بدوی، اما دوباره میتوانی روی پاهایت راه بروی. اگر دستت هم شکسته باشد چیزی نیست، فقط چند وقتی وبالِ گردنت میشود. میبینی؟ هنوز دست و پایت را احساس میکنی و این یعنی از دستشان ندادهای؛ این درد و کابوس بهتر از این است که حالا توی کُما میبودی و این دنیا را به حالِ خودش رها میکردی. و به خانواده و افرادِ مهمِ زندگیات فکر میکنی؛ از همین لحظه ترس و اضطراب و اشکهایشان را احساس میکنی؛ تا چند دقیقه یا چند ساعتِ دیگر آنها هم واردِ این کابوس میشوند. نترس؛ در وحشتات تنها نمیمانی.
میبینی؟ همهچیز به همین سرعت اتفاق میافتد. اما کاش زودتر تمام شود. کابوس را میگویم. صدای آن بوقِ ممتد هنوز توی گوشم زنگ میزند و راهِ زیادی تا خانه نمانده است؛ تقریباً رسیدهام.
- ۳ گفتوگو
- ۵۱۸ بازدید
- ۱۵ خرداد ۹۸، ۲۰:۴۲
گفتوگو