در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

خیلی حرف‌ها هست که باید زده می‌شد؟ مطمئن نیستم. 

کمی ناراحتم از اینکه می‌بینم با این‌همه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامه‌نویسیِ یک پروژه‌ام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پول‌سازی»، بی‌راه نبوده است. از فلسفه دور شده‌ام. بیشتر عادی شده‌ام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر می‌کنم از زندگی‌ام چه می‌خواهم، می‌بینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفه‌بافی فاصله‌ گرفته‌ام و خیلی کمتر به این سوال‌ها فکر می‌کنم. فقط دوست دارم زودتر ماشینِ پول‌سازی‌ام به مرحلۀ اجرایی برسد و بتوانم طعمِ پول‌داشتن را هم تجربه کنم. مثلاً موتورهایی که دوست دارم را یکی‌یکی بخرم که CB400، یک چهارسیلندرِ نیمه‌سنگین، گزینۀ سوم و آخرِ لیستِ موتورهایم است. بعد شاید ماشین، و یک‌سری کارهای دیگر که با پول راست‌وریست می‌شود. (مثلِ تبدیلِ مدارکِ اقامتی‌مان به ویزا و پاسپورت؛ احتمالاً آن‌طوری گواهینامۀ رانندگی‌ هم می‌شود گرفت. من چند سالم است؟ ۲۲. ۲۲ سال است که مدارکِ هویتی‌ام برچسبِ «اقامتِ موقت» داشته‌ است. بله.) و قبل‌تر از همه یک گوشیِ جدید. رویای مبتذلی برای پول‌داشتن است ولی خب فعلا زیاد به آن فکر نمی‌کنم؛ بیشتر دارم از برنامه‌نویسی و هدف‌مند بودنِ روزهایم که پیشرفتِ پروژه‌ است، لذت می‌برم. می‌دانم هر صبح که بلند می‌شوم، باید مشغولِ چه چیزی شوم، و روزم را از کجای روزِ قبل شروع کنم و این خوب است. فکر می‌کنم اطمینانی که در این زمانه، پول به آدمی می‌دهد، خدا نمی‌دهد. ولی ترس‌های آدمی نه پول می‌شناسد و نه خدا. ترس‌اند. واقعی‌اند. گاهی احساسِ بی‌پایگی‌یی که تجربه می‌کنم را با هیچ‌چیزی نمی‌شود آرام کرد. تنها اشک می‌ریزم و بی‌صدا می‌گریم.

روزهایم حسابی شلوغ است. دو هفته پیش کارتِ بانکی‌ام گم شد. وقتی رفتم بانک، همین که متصدیِ باجّه کارتِ شناسایی‌ام را دید، گفت شرمنده، دیگه برای اتباع کارتِ عابر صادر نمی‌کنیم؛ بخش‌نامه‌اش نیومده هنوز! چند روز بعد بانک‌های شهر را گشتم تا بانکی پیدا کنم که بشود حساب باز کرد و کارتِ بانکی گرفت. به‌هرتقدیر حالا کارتِ بانکی دارم. چه موهبتی! اوضاع آن‌قدر مزخرف است که از هرجای فاجعه حرف می‌زنی، سبک و مسخره جلوه می‌کند. از مسائلِ سیاسی که بگذریم.

بعد از تهوع فکر کنم یک ماهی است هیچ کتابی نخوانده‌ام. دوست دارم یک رمانِ نفس‌گیر دست بگیرم، ولی نمی‌دانم می‌توانم روزی چند صفحه بخوانم. کمتر از ۳۰-۴۰ صفحه روندِ خواندن را فرسایشی می‌کند. مثلِ روان‌درمانیِ اگزیستانسیال که هرچندماه یک‌بار می‌روم سمتش و چند صفحه‌ای ازش می‌خوانم و بعد می‌روم سراغِ کتابی دیگر. شاید دست از پی‌دی‌اف خواندن برداشتم و یکی از رمان‌های کاغذی‌یی که دارم را شروع کردم به خواندن. نمی‌دانم. بیشتر از سه‌هفته است که عادتِ وبلاگ‌خوانیِ روزانه‌ام را کنار گذاشته‌ام. وضعِ جدیدم چندان ناخوشایند نیست. دوست ندارم این‌بار و سرِ این پروژه، با تمامِ تلاشی که کرده‌ام و امیدی که به کارم بسته‌ام، در آخر با یک پوچیِ جانکاه مواجه شوم. زندگی را چرا این‌قدر سختش کردید اصلاً؟ نه خب، می‌دانم که من یکی از روندهای موفقیت‌آمیزِ تکامل بوده‌ام که بیش‌از سه‌میلیون سال دوام آورده است، اما این‌که مدام برای بقاء بجنگی و آسایش نداشته باشی، بیش‌ازحد خسته‌کننده است.

همین حرف‌ها دیگر... بخشی از روزهایم همین بود.

  • ۵ گفت‌وگو
  • ۳۵۸ بازدید
  • ‎۱۹ دی ۹۸، ۰۰:۳۴

گفت‌وگو

  • توی وطنی زندگی می‌کنیم که برای شهروندان خودش ارزشی قائل نیست، متاسفم که مهمون داری بلد نبودیم:(

    هیچ وقت تو هیچ کدوم از دوره‌های بحرانی زندگیم فکر نمی‌کردم یه روزی ایران و ایرانی چنین حال و روزی داشته باشن. 

     

    دردناک همین موضوعه. و حقیقتاً اوضاع افتضاحه.
  • درست می‌شه

    سختیش مال صد سال اوله فقط

     

    :)

    :)
  • ثبات که رویایی بیش نیست در این نقطه از جهان، امیدوارم حداقل در این زمینه به یه دردی بخوره و صبح بیدار بشن تصمیم بگیرن حداقل کارت بانکی رو صادر کنن.

    ثبات دشمنِ این جغرافیاست. بله ایدۀ خوبیه، حداقل باعث میشه حسِ خوبی به کارتِ بانکی‌ام داشته باشم! :) این بانکِ سپه که گرافیکِ کارتاشون افتضاحه :/
  • اتفاقا به مای مثلا ایرانی با ایل و تبار ایرانی و بدون هیچ جرم و جنایتی هم کارت بانکی ندادند گفتند باید اول کارت ملی هوشمند بگیری. وقتی رفتیم کارت ملی هوشمند بگیریم مثل یه مجرم و زندانی باهامون برخورد شد. همونجا در لحظه عکسمون رو گرفتند و از هر ۱۰تا انگشتمون هم انگشت‌نگاری شد و هیچ کارتی هم ندادند. فقط یه رسید دادند دستمون و گفتند ۱.۵ سال بعد کارتش میاد. 

    سوالی که همیشه ذهنم رو آزار میده و از بقیه هم شنیدم ولی روشون نمیشه مستقیم از شما عزیزان بپرسند اینه که واقعا کشور خودتون از این خراب‌شده بدتره؟ از اینجایی که همه کسایی که می‌تونند ازش فرار می‌کنند، از هنرمنداش تا بازیگراش تا نخبه‌هاش و... ماهایی که موندیم یا انقدر سقفمون کوتاه بوده که کعبه آمالمون زندگی توی همچین حکومت اسلامی(!) بوده یا پول و جرئت و امکان مهاجرت نداریم.

    چیزی که وجود داره، اینه که توی این مملکت برای انسان‌ها ارزش قائل نیستن؛ نه اونطوری که باید. و واقعاً مایۀ تأسفه. نمی‌دونستم این نوع رفتار رایجه...

    نکتۀ مهمی که هست، اینه که مایی که همین‌جا به‌دنیا اومدیم و بزرگ شدیم، ایران برامون وطن‌تره تا افغانستان؛ با وجودِ همۀ محدودیت‌ها و مشکلاتی که هست. الان اگر برگردیم افغانستان، بیشتر احساسِ غریبگی می‌کنیم، و احتمالاً از سمتِ خودِ هموطن‌هامون هم چندان با آغوشِ باز پذیرفته نمی‌شیم؛ غرور و تعصبِ افغان‌ها نسبتاً بیشتر از مردمانِ اینجاست. از نظرِ رفاهِ زندگی هم، سطحِ رفاع خیلی پایین‌تر از اینجاست. مثلاً در خیلی از شهرهاش هنوز برق روزانه فقط چند ساعت هست؛ یا مثلاً در پاکستان، در خیلی از شهرهای حتا شهرای بزرگش، آب فقط برای چند ساعت هست، و دو-سه روز نیست. (اما مثلا اونجا دیگه بابتِ آب و برق قبض پرداخت نمی‌کنند.) با وجودِ کشته‌های آبانِ امسال و هواپیمای اوکراین، میشه گفت امنیت در ایران و افغانستان الان در یک سطحه! و مسائلِ دیگه‌ای هم هست، که در کل باعث میشه که برگشتن به افغانستان، آخرین گزینه‌مون باشه. طیِ شش-هفت سالِ اخیر خیلی از مهاجرانِ افغانستانی به کشورهای اروپایی مهاجرت کردند ـ و کسایی که اینجا موندن هم مثلِ شما، یا انقدر سقفشون کوتاه بوده که کعبۀ آمالشون زندگی توی همچین کشورِ اسلامی‌یی(!) بوده یا پول و ریسک و یا امکانِ مهاجرت نداشتن. چون ریسکِ مهاجرت به اروپا هم برای مهاجرانِ افغانستانی به‌شدت بالاست؛ اغلب باید ریسکِ مرگ رو به جان بخری؛ پذیرفته نشدن در اونجا و دیپورت شدن به افغانستان به کنار. با این‌وجود خیلی‌ها چند سال پیش رفتند و پذیرفته شدند ولی حالا دیگه فکر کنم امکانش وجود نداره به‌هیچ‌وجه.

  • سال‌هاست این‌جا ابرخاکستری حماقت و غرور و غم سایه انداخته

    ببخشید بابت اتفاقی که براتون افتاد

    متأسفانه معلوم هم نیست تا کِی قراره این وضع به‌همین شکل باشه...

    نیاز به عذرخواهی نیست... خواهش می‌کنم. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی