در جدالی توقفناپذیر بر سرِ «بودن» مدام رنج میکشم و زخم میخورم. از خودم، از خودهایی که گاه بیگانهترین میشود، گاه دشمنترین. عذابآور است. خیلی دردناک است که شاهد یک جنگِ تمام ناشدنی باشی. من سرزمینی هستم که هیچ پادشاهی نتوانسته است مدتی دراز بر آن حکمرانی کند. یک سرزمین، با مدعیانی سرسخت. دیگر نمیتوانم از صلح و آرامش لذت ببرم. هر بار که آرامشی زوالناپذیر در وجودم احساس میکنم، چیزی نمیگذرد که طوفانهایی وهمناک به پا شوند. جنگ، جنگ، و جنگ. استقرار، و فروپاشی. این است زندگی من. هیچگاه نتوانستهام شخصیتی مشخص داشته باشم و علایقی ثابت. این سرنوشتِ غمانگیزِ من است؟ نمیدانم! نمیدانم چه زمانی قرار است به صلحی ابدی برسم ـ یا اصلاً رسیدن به آن شدنیست؟
گاهی در برزخی غریب قرار میگیرم. گاهی خودم را گم میکنم. گاه نمیتوانم تشخیص دهم کیستم. گاهی، اصلاً هیچ منی نیست که بر سر تصاحب این سرزمین مبارزه کند. کسی چه میداند، شاید بعضی وقتها، منهای من، با خود خلوت میکنند و میبینند درگیرِ جنگی بیهوده هستند. خسته میشوند. گوشهگیر میشوند. افسرده میشوند. آن وقت، من، بدونِ هیچ دوست و یاوری، غریب میشوم. تنهای تنها. گاه آنقدر تنها میشوم که انگار هزاران سال است که تنها بودهام و تنهایی، سرشتِ تغییرناپذیرِ من است. آن وقت تنهایی هم معنایش را برایم از دست میدهد؛ هیچ میشوم. هیچ. شبحی سرگردان. شبحِ سرگردانی که نه مأمنی دارد، نه آغازی، نه مقصدی، نه پرسشی. یکسره ابهام میشوم. آن سرزمین از ابر پوشیده میشود و در مه فرو میرود. گویی، هزاران سال است کسی گذرش به آنجا نیفتاده. گرم نیست، سرد هم نه ـ و مدتهاست این کلمات در آن سرزمین فراموش شدهاند. آنجا، در بیزمانی و بیمکانی گم میشود. اما حالا، به نظر میرسد، کسی دوباره بر کرسیِ پادشاهیاش نشسته است. با دقت مینگرد. مدتها غرق در تفکر میشود، و بعد شروع میکند به نوشتن. درست مثل کسی که در حالِ خلقِ یک افسانه است، در ژرفای نوشتهاش غرق میشود. مینویسد، مینویسد، و مینویسد. و با هر کلمۀ خود، فراموشی را یک قدمِ دیگر از سرزمینش دور میکند.
حالا او فرمانرواست، و آرامش دوباره معنای دلپذیری به خود گرفته است.
سلیمان گفت، هیچ چیز تازهای بر روی زمین نیست همانگونه که افلاطون تصور میکرد تمام دانستهها چیزی نیست مگر یادآوری؛ پس سلیمان حکم کرد هر تازگی چیزی نیست جز نسیان.
فرانسیس بیکن
حکایت اول: آینه
قاب یک
مرشد آینهای در مقابلِ جوان گرفت و پرسید: چه میبینی؟ جوان پاسخ داد: خودم را. مرشد سرد گفت: هنوز آنچه را که باید نمیبینی.
خیلی وقت است که دلم میخواهد سوار آن موتور چهار سیلندرم شود که در گوشهای از حیاط، زیر سایهبان خوابیده است و دلش برای پر شدن دندههایش تنگ شده. یعنی من هم دلم برای سواریاش تنگ شده. بهتر است عنوان این روزها را بگذارم «روزهای دلتنگی». روزهایش دلگیر نیست، بارانی نیست، ابری هم حتّی نیست، و آفتاب به گرمیِ آفتابِ روزهای بهاری بر زمین نور میریزد و گرما. ولی با اینحال، دلم پر شده است از دلتنگی. و این بیشتر دلم را به تنگ میآورد که نه خبری است از موتورِ خوابیده در گوشهای از حیاط و نه حتّی من موتورِ چهارسیلندری دارم و نه تاکنون چنین موتوری را سوار شدهام. بقیه شاید دلشان برای گذشته تنگ شود، ولی من حالا، دلم برای روزهای آینده تنگ شده. یعنی برای آن روزهایی که قرار است آن موتورِ چهارسیلندرم گوشۀ حیاط، زیر سایهبان خوابیده باشد و من ببینمش و هوسِ سوار شدنش را کنم. و سوارش میشوم. میروم و خیلی دور میروم و نمیدانم کجا و نمیدانم هم چرا، میروم و میروم تا بدانم به دنبال چه هستم و چرا به راه افتادهام. و فرار میکنم؛ از خودم، از دیگران، از پلیس حتّی. آخر میدانید که، ـ البته از کجا معلوم که بدانید؟ ـ موتورهای چهارسیلندر کلاً حق تردد در شهر و حتّی بیرون از شهر را هم ندارند. و این موضوع بیشتر از اینکه مرا خشمگین سازد از دست کسانی که چنین ممنوعیتی را وضع کردهاند و اجرا میکنند، دلم را برای موتورها میسوزاند؛ برای موتورهایی دلم میسوزد که مجبورند بخوابند و آرام بگیرند و صدایشان را خفه کنند و پاهایشان را بند بزنند تا حداقل پیش دلدارشان باشند، و بمانند، به امید اینکه روزی برسد که از قفسشان آزاد شوند و با صدای هوسانگیزشان، دلِ عشّاقِ جگرسوخته را سرِ حال بیاورند و با تاختنِ پرشتابشان، تا خودِ آسمان بالا بروند و اوج بگیرند. و حالا بیشتر از هر وقتی دلتنگم. نه پای رهوار دارم و نه چنان سوارِ تیزپایی. و خستهام. و این خستگی بیشترش تحمیلیست؛ خستگییی است که خوردنِ بیموقعِ شربتِ کِتوتیفن بر جانم افکنده. وگرنه من که نباید با چنین حالواوضاعی احساس خستگی کنم، چونکه «عادت» شده، و چیزی که عادت شده باشد خستگی ندارد، مگر اینکه از عادی بودنش خارج شود؛ و یا اینکه من بایستم و از دور به جایی که حالا هستم با دیدی هوشیار و دقیق بنگرم به خودم، بدونِ هیچ حجابی از عادت، و روزمرگی.
کاش میفهمیدم دردم چیست. دردی که با نوشتن میخواهم مرهمی رویش بگذارم، ولی با وجود اینکه این مرهمها کارگر میافتند، درد از جای دیگری شروع میکند به فریاد کشیدن. و اینطوریست که هرچه بیشتر مینویسم، تشنهتر میشوم برای نوشتن. و این را همین دیروز گفتم که چقدر دلتنگِ نوشتن شدهام؛ ولی آب این چشمه سیرابم نمیکند. یا که سیراب میکند و دوباره تشنه میکند. هرچه مینویسم بیشتر احساس میکنم که تشنهام. و دلتنگیام بیشتر و بیشتر میشود. نه، من آدم متوقعی نیستم. و میدانم هم که توقع، دروغیست که آدم را ناسعادتمند نشان میدهد؛ و غنا و بینیازی همان بیتوقعیست. و میدانم که امروزه به هر در و دیواری که نگاه کنی، به تو تلقین میکند که نیازمندی، زندگیات ناقص است ـ و به قول خارجیها، پِرِفِکت نیست. و زمین و زمان بهت میگویند که باید «چگونه» باشی و «چگونه» زندگی کنی و «زندگیِ سعادتمندانه» چیست. و میگویند که «زندگیِ کنونیِ تو، به لعنت خدا هم نمیارزد». نه که دقیقاً این جمله را بگویند ها! بنمایۀ حرفهایشان همهاش همین است. و هرچه که تو را از معنویت دور کنند، به اهدافشان نزدیکتر میشوند. میدانم. اینها را همه میدانم؛ و میفهمم. با اینحال گاهی غرق میشوم در حسرت نداشتههایم و داشتههایم را هیچ میانگارم. و دور میشوم از خودم و به کسی که نمیدانم کیست، تبدیل میشوم. و بعد پیش خودم میگویم: آیا این همانی است که تو میخواهی باشی؟ و دوباره خودم را نابود میکنم از هرآنچه در نظرم بوده. و میبینم که حالا، خودِ خودم هستم. و دارم اینها را مینویسم. و از خودم میپرسم: «آیا هنوز هم دلت میخواهد ادامه دهی؟» و دیگر هیچ نمیگویم. ولی تو فکر نکن که سیراب شدهام از گفتن.
پینوشت: چندی پیش «بوف کور» را ـ که اینقدر ازش تعریف شنیده بودم و پیشنهاد دیده بودم ـ خواندم ولی اصلاً ازش خوشم نیامد. حالا هم دارم «ناطور دشت» را میخوانم و ازش خوشم آمده.