حکایت اول: آینه
قاب یک
مرشد آینهای در مقابلِ جوان گرفت و پرسید: چه میبینی؟ جوان پاسخ داد: خودم را. مرشد سرد گفت: هنوز آنچه را که باید نمیبینی.
قاب دو
آن دو به کنار برکهای رسیدند. مرشد باز پرسید: چه میبینی؟ جوان که خواست نکتهبین باشد، پاسخ داد: در دوردستها کوهی میبینم بس عظیم؛ راهِ صعبی در پیش است، و از آنجا میشود بیشتر از زمین فاصله گرفت و به آسمان نزدیکتر بود!
قاب سه
مرشد گفت: با دقت بنگر. و با دست به برکه اشاره نمود. جوان خودش را بر برکه قوز کرد و با چشمانی تنگ به دقت مینگریست. پس از مکثی کوتاه، با خوشحالی پاسخ داد: «حیات میبینم! در این مردهآب، حیات میبینم! یک دسته از ماهیانی کوچک، هماکنون آهسته از اینجا عبور کردند.»
قاب آخر
مرشد ناغافل جوان را به آب انداخت. جوان خواست فوراً از آب بیرون بیاید، اما مرشد با صدایی که از خشم بلند شده بود پرسید: بگو، حالا چه میبینی؟ جوان دانست که هیچ کارِ مرشد بیحکمت نیست، خودش را به پشت در آب رها کرد. و بعد، انگار معمایی را حل کرده باشد، با هیجان فریاد کشید: «آسمان! آسمان را میبینم! آری، ما همیشه و همهجا در سیطرۀ آسمانیم!» و مرشد، با لبخندی که بر لب داشت، دست جوان را گرفت و کمک کرد از آب بیرون بیاید. سپس همچون پدری مهربان شروع کرد به سخنراندن: «ما نه تنها همیشه و همه جا در سیطرۀ آسمانیم، بلکه همه کس و همه چیز نیز، جلوهای از آسمان است. من در چشمانِ تو، آسمانی پهناور میبینم!»
****
حکایت دوم: برکۀ مقدس
قاب یک
یک روز، دو دوست در کنارِ برکۀ مقدس با هم پیمان بستند که برای همیشه همراه و همسفرِ هم باشند، و اگر روزی راهشان از هم جدا افتاد، عهدی که در برکۀ مقدس بستند، آنها را پیش یکدیگر باز گرداند.
قاب دو
روزی فرا رسید که آن دو دوست از هم جدا افتادند. زندگی، راهشان را از هم جدا کرد. و آن وقت بود که سایۀ مرگ، کمکم بر دنیایشان چیره شد.
قاب آخر
پیمانی که در برکۀ مقدس بسته بودند، آن دو را به آغوشِ مرگ انداخت، و آنها دوباره و در زندگییی دیگر، همراه و همسفرِ هم شدند.
****
حکایت آخر: درخت پیمان
قاب یک
روزی، دو برادر که تمام عمرشان را به جستوجوی رازِ زندگانی بودند، در مسیرشان به گاوِ مردهای برمیخورند. وقتی به نزدیکیِ گاوِ افتاده بر زمین میرسند، متوجه میشوند روی پوستِ شکمِ گاو که عریان است چیزهایی نوشته شده.
قاب دو
روی پوستِ شکمِ گاو نوشته بود برای یافتنِ رازِ زندگانی باید به قلعۀ نور رفت؛ قلعهای که روی قلۀ کوهی بنا شده است و هنگام طلوع صبح، وقتی سرخیِ خورشید روز را روشن میکند، جلوهای رازآلود به خود میگیرد. و این قلعه، کلیدِ یافتنِ رازیست که به دنبالش هستند.
قاب سه
قرار شد فردا هنگامِ طلوع به کنارِ کوهِ نور باشند. برادران آن شب از شدت هیجان نتوانستند لحظهای چشم روی هم بگذارند. شب، همانکه پلکهایشان سنگین میشد و روی هم میرفت، در رویا، خودشان را پای کوهِ نور مییافتند؛ اما پس از تلاشهای بسیار، میدیدند ظهر شده است و نتوانستهاند به قلعه راه بیابند. و درست همین لحظه، و پس از اندک زمانی، از خواب میپریدند و خودشان را به شدت خسته مییافتند.
قاب چهار
آنها در تاریکیِ شب به راه افتادند و درست وقتی که خورشید در حال برخاستن بود، به پای کوهِ نور رسیدند. ابتدا تعجب کردند از اینکه کوهِ نور درست به همان شکلی است که در رویایشان دیده بودند، تا آنجا که فکر میکردند دارند کابوس میبینند. راهِ صعبی بود، ولی به هر صورت، خود را به نوکِ کوه، جایی که قلعه بنا شده بود رساندند. قلعه سالهای سال متروکه مانده بود. هیچکس و هیچچیزِ قابل توجهی آنجا نبود. برادران ناامید و خسته خودشان را به گوشهای انداختند و به فکر فرو رفتند. در همین حین پارهای نور به شکلِ هلالِ ماه از یکی از پنجرههای شرقیِ قلعه، روی دیوارِ مقابل افتاده بود و داشت آرام آرام به سوی پنجرهای که روی دیوار بود حرکت میکرد. پس از چند دقیقه، نورِ هلالیشکل با آن پنجره تلاقی کرد و در دوردستها، نقطهای را نشان میداد. برادران جوابِ خود را یافته بودند.
قاب پنجم
دو برادر به نقطهای که کوهِ نور آنها را راهنمایی کرده بود نزدیک شدند. از دور، دو کوهی را دیدند که متصل بههم بود. کوهها شبیه به دو انسانی بود که خفته بوده باشند. قلۀ هر کدام، سرِ یک نفر را نشان میداد. برادران هرچه به آن مکان نزدیکتر میشدند، ترسِ بیشتری در وجودشان احساس میکردند. قلبشان مثلِ یک ماهیِ از آب بیرون افتاده میتپید و نمیدانستند چه چیزی آنجا انتظارشان را میکشد.
قاب آخر
برادران وقتی به آن مکان رسیدند، متوجه شدند مقبرهای در آنجا قرار دارد. و در پسِ آن، درختی کهن وجود داشت. روی آن درخت، پر از نوشته بود. در قسمتی از درخت، حکایتِ مرشدی حکاکی شده بود که به جوانی، رازِ زندگانی میآموخت. به نظر میرسید آنجا، آرامگاهِ همان مرشد بوده باشد. دو برادر، توانستند نامِ خود را روی درخت پیدا کنند. انگار مدتها پیش، مرشد نامِ آندو را در کنارِ هم روی تنۀ درخت حکاکی کرده بود. برادران از اینکه میدیدند نامهایشان کنارِ هم نوشته شده است، آرامشی ابدی در وجودشان احساس کردند.
پینوشت یک: میخواستم تعدادی از تصاویری که این چند وقت با دوربینِ گوشیام ضبط کرده بودم را اینجا قرار دهم ـ آخر سه چهارتاییشان از نظرم حقیقتاً سوژه و ایدۀ جالبی داشتند. خواستم بیایم و خیلی ساده برای هر کدام یک توضیح مختصر بنویسم، ولی راضی نمیشدم، چون فکر میکردم هر قاب داستانی برای خودش دارد و با توضیحاتِ مختصر، حقش ادا نمیشود. خب، این هم داستانشان. :)
- ۹ گفتوگو
- ۶۴۹ بازدید
- ۲۰ مرداد ۹۷، ۱۱:۲۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.