حکایت اول: آینه
قاب یک
مرشد آینهای در مقابلِ جوان گرفت و پرسید: چه میبینی؟ جوان پاسخ داد: خودم را. مرشد سرد گفت: هنوز آنچه را که باید نمیبینی.
- ۶۵۰ بازدید
قاب یک
مرشد آینهای در مقابلِ جوان گرفت و پرسید: چه میبینی؟ جوان پاسخ داد: خودم را. مرشد سرد گفت: هنوز آنچه را که باید نمیبینی.
آتش با آن چوبهای خشک حسابی خشمگین شد و آن نسیمی که زورش به خاموش کردن آتش نمیرسید، خشمگینترش میکرد. هربار بیشتر تلاش میکرد و بلندتر دست میانداخت. میتوانستم حسش کنم، انگار که کسی داخل آتش باشد.
نمیدانم که از خواب بیدار شده بود یا اینکه آن تکههای چوب باعث قوت گرفتنش شده بود؛ قد صاف کرد و با تمام قدرتش خود را به اینسو و آنسو میکشید اما تلاشهایش بیفایده بود. گویی که نیرویی نامرئی او را محکم سر جایش نگه داشته بود و نمیگذاشت تا قدم از قدم بردارد. ناامیدانه به آسمان دست میانداخت ولی چیزی نبود که دستش را از آن بگیرد. شعلههای سرخ و نارنجی در دلش غوغایی برپا کرده بودند؛ گردابی تشکیل شده بود و شعلههایی که قصد پرواز کردن داشت را به پایین میکشید و در خود غرق میکرد.
دلم برایش سوخت، برای همان کسی که داخل آتش گیر افتاده بود، آخر قبلاً در موقعیتش قرار گرفته بودم. یاد آن شب افتادم. نمیدانستم چه ساعتی از شب است، ولی در آن کوچۀ تنگ و دراز، هیچ خانهای یافت نمیشد که چراغی در آن روشن باشد؛ تنها نور سفید و کمرنگ ماه بود که کوچه را از ظلمات محض بیرون میکشید. عجیبتر از همه، من بودم که آن وقت شب راهم به آن کوچه افتاده بود. به میانۀ کوچه که رسیدم، حس کردم بدنم سنگین شده است و به سختی قدم برمیداشتم. هیچ چیزی یا کسی در کوچه نبود، اما حسی غریب میگفت که کسی دقیقا چند قدم قبلترم داشت با من راه میرفت. هرچقدر که میخواستم این فکر را نادیده بگیرم و از سرم بیرون بیندازم، پررنگتر میشد و تمام ذهنم را به خودش درگیر میکرد. میخواستم سرم را برگردانم و به عقب را نگاه کنم، اما ترس اینکه واقعاً چیزی ببینم، مانع این کار میشد. چارهای نبود، باید زودتر از آن کوچۀ تنگ و تاریک خارج میشدم. با تمام توان میخواستم بدوم، اما هرچه بیشتر برای دویدن سعی میکردم، سنگینی بیشتر میشد و سختتر میتوانستم قدمهایم را از زمین بلند کنم؛ گویی که به زمین چسبیده باشند. کمتر از بیست-سی قدم تا آخر کوچه فاصله داشتم و خیابانی را که با نور نارنجیِ تیربرق روشن شده بود میدیدم...
هیچگاه در رؤیاهایم نتوانستم از آن کوچه خارج شوم. گویی که آن کوچه مرزی بین دو شهر باشد، شهر آدمها و شهر ارواح. چندین بار خودم را در شهر که چه عرض کنم، در خرابههای آن طرف کوچه دیدهام. حتی در روزها هم ترسناک است، بگذریم که چند بار در شب هم خودم را در آنجا دیده بودم. پر است از خانههایی که دیوارهای کاهگلی دارند و درهایشان چوبیست. گویی که هیچ زنده جانی در آنجا زندگی نمیکند؛ با این حال همیشه در گوشه کنارههایش، میتوان سایههایی متحرک را دید که سریعاً ناپدید میشوند...
گاهی خود را گم میکنی. میگردی، به دنبال خود. به دنبال خودی که قبلا بودی؛ تا باز هم همان کس باشی. تا بقیه گمت نکنند؛ تا بقیه را گم نکنی..
و چه داستانی دارد این گم کردنِ خود! گاهی زودبهزود، گاهی دیربهدیر. گاهی پیدایش میکنی، گاهی تا ابد این در و آن در میزنی ولی نمییابیاش..
یا وقتی که میروی، میروی ولی خودت را نمیبری؛ میگذاریاش به امان خدا؛ درمانده و سرگردان رهایش میکنی! فکر کردی اینطوری خلاص میشوی؟ آری؟!
وجدان یادت رفته؟ فکر کردی خِرت را نمیچسبد که چکارش کردی؟! فکر کردی میگذارد شبها را به صبح برسانی؟ گوشت را ببندی، افکار را چه میکنی؟
نهایت تصمیم میگیری که برگردی، بروی آنجایی که گمش کردی. اما صبر کن؛ یعنی او همان جا مانده؟ از برگشتنت ناامید نشده؟ از تنهایی، دق نکرده؟!
برگرد؛ برگرد که برگشتن، بهتر از یک عمر عذاب کشیدن است. برگرد؛ تو چه میدانی؟ شاید به انتظارت نشسته است هنوز.. برگرد، تا که دیر نشده برگرد..
او، خود توست؛ نفسش، به نفس تو گره خورده. زنده است تا روزی که تو زندهای؛ و میمیرد، روزی که تو بمیری.. برگرد؛ به خودت برگرد..
[متن فوق مجموعه توئیتی بود در توئیتر | لینک]