گاهی خود را گم میکنی. میگردی، به دنبال خود. به دنبال خودی که قبلا بودی؛ تا باز هم همان کس باشی. تا بقیه گمت نکنند؛ تا بقیه را گم نکنی..
و چه داستانی دارد این گم کردنِ خود! گاهی زودبهزود، گاهی دیربهدیر. گاهی پیدایش میکنی، گاهی تا ابد این در و آن در میزنی ولی نمییابیاش..
یا وقتی که میروی، میروی ولی خودت را نمیبری؛ میگذاریاش به امان خدا؛ درمانده و سرگردان رهایش میکنی! فکر کردی اینطوری خلاص میشوی؟ آری؟!
وجدان یادت رفته؟ فکر کردی خِرت را نمیچسبد که چکارش کردی؟! فکر کردی میگذارد شبها را به صبح برسانی؟ گوشت را ببندی، افکار را چه میکنی؟
نهایت تصمیم میگیری که برگردی، بروی آنجایی که گمش کردی. اما صبر کن؛ یعنی او همان جا مانده؟ از برگشتنت ناامید نشده؟ از تنهایی، دق نکرده؟!
برگرد؛ برگرد که برگشتن، بهتر از یک عمر عذاب کشیدن است. برگرد؛ تو چه میدانی؟ شاید به انتظارت نشسته است هنوز.. برگرد، تا که دیر نشده برگرد..
او، خود توست؛ نفسش، به نفس تو گره خورده. زنده است تا روزی که تو زندهای؛ و میمیرد، روزی که تو بمیری.. برگرد؛ به خودت برگرد..
[متن فوق مجموعه توئیتی بود در توئیتر | لینک]
- ۰ گفتوگو
- ۴۴۰ بازدید
- ۲۳ تیر ۹۶، ۱۰:۰۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.