پیشنوشت: این حرفها را دو هفته پیش نوشتم، ولی تا همین یک ساعت قبل نمیدانستم منتشرشان کنم یا نه. آخر میدانی؟ من آدم محافظهکاری هستم. همیشه میترسیدم از اینکه کسی نباشم که فکر میکنم هستم. همیشه وحشت داشتهام از حقیقت، و از فروریختنِ تصوراتی که عمری بهشان دل خوش کردهام. همیشه. کسی هستم که میترسد حرفها و وعدههایش دروغ و پوچ باشد. کسی که از شکست وحشت دارد، و همیشه از مبارزاتی که احتمالِ شکست خوردنش در آنها وجود داشته، پرهیز کرده است. کسی که عادت دارد همیشه یکسری سوالها را برای خودش بیجواب باقی بگذارد و توی حریمِ امنِ ابهام زندگی کند. ولی آخر دیدم ارزشش را ندارد و چرا بیهوده خودم را آزار دهم. آخر یا میشود، یا نمیشود. اگر شد که چه بهتر، خاطره میشود؛ اگر نشد هم نشده است دیگر، مثلِ هزار اتفاقِ دیگری که باید میافتاد و نیفتاده.
این نوشته بیشازحد طولانی است و بیشترش هم حرفهای تکراریست. فقط میخواستم باشد و ثبت شود.
****
نیمهشب بود. وقتی با حجت فیلمِ «یک ذهن زیبا» را میدیدم، هم حین فیلم و هم در پایانش با پرسشهای نظرخواهانۀ حجت روبهرو شدم. انگار که نمیتوانست برخی چیزها را باور کند و بپذیرد. این پرسش: «چرا به نظرت بعضی آدمها و دانشمندان ذهنهایشان اینجوریست؟» شروع یک بحث مفصل بود. راجع به زندگی حرف زدیم و دوباره من شروع کردم صادقانه راجع به خودم حرفزدن؛ یعنی آن نقاب را از صورتم برداشتم و خودِ خودم بود که حرف میزد. من خیلی کم اتفاق میافتد سفرۀ دلم را برای کسی وا کنم، ولی خیلی جاها با حجت صادقانهترین نظرات و عقایدم نسبت به موضوعات مختلف و زندگی را بیان میکنم و هر حرفی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم. نمیدانم میلم به همکلام شدن است که باعث این کار میشود یا میلم به متقاعد کردنش، و یا توجیه کردنِ افکار و کردارِ خودم برای خودم. شاید هم راجع به خودم حرفزدن و این ابرازِ وجود سرمستم میکند و کنترلم را از دست میدهم و هرچه دارم را به نمایش میگذارم.
از اینکه میخواهم داستاننویس شوم گفتم. از اینکه عقیده دارم هر انسانی داستانی دارد که از آن رهایی ندارد. از اینکه برای کسی چون من حتّی منطقاً هم «پول» نباید ارزشی داشته باشد، چرا که نوشتنِ داستان به نظر خیلیها شاید کاری بهغایت مسخره به نظر برسد، ولی حقیقت این است که برای نوشتنِ هر کدام از همان کتابهای مسخره وقت و هزینۀ بسیاری صرف میشود و اگر کسی همان وقت و انرژی را برای کار دیگری میگذاشت و با قانونهای متعارفِ این دنیا زندگی میکرد، خب یقیناً میتوانست کلی پول به جیب بزند و زندگیاش را سروسامان دهد و ازدواج کند و خانهای فراهم کند و موتور و ماشینِ خوبی هم داشته باشد، ولی برای من یکی، این بخش از ماجرا هیچ جذابیتی ندارد، و برای پول کار کردن هم؛ چون مرا به اهدافم نزدیک نمیکند. کمااینکه داستاننویسی تنها چیزی است که توانسته مرا نسبت به زندگی امیدوار کند. شاید گاهی هم برای پول به انجامِ کارهایی مجبور شوم ـ که میشوم ـ ولی هیچگاه نمیتوانم تمام فکر و ذکرم را بگذارم روی آن و از فکر داستاننویسی خارج شوم یا آن را بگذارم جزء اولویتهای چندمم. حجت میگفت همین اهمیت ندادنم به چنین مسائلی باعث میشود بیست سال دیگر که زن و بچهای داشتم و دیگر افتاده بودم توی جریانِ خروشانِ زندگی، ببینم که چقدر از زندگی عقبم و برای چیزی که باید میبودم ولی برایش تلاش نکردم کلّی افسوس خواهم خورد، که البته دیگر هیچ فایدهای ندارد.» پیش خودم فکر میکردم که از کجا معلوم تا بیست سال دیگر زنده باشم! گفتم: «داشتنِ زن و بچه الزامی نیست. و تو هم چقدر آینده را تاریک تصور میکنی.» ولی ادامه ندادم که «خدا را چه دیدی، شاید تا آن موقع بخت به اقبال ما چرخید.»،چون شاید واقعاً به این حرف اعتقاد ندارم و من هم آینده را تاریک میبینم. گفت که پاککردنِ صورت مسئله فایدهای ندارد. با خودم گفتم «و لابد من هم ناگزیرم که مثلِ یک نفر بچۀ آدم بنشینم و به این زندگیِ تکراری تن دهم.»
گفتم داستاننویسی از نظر من ارزشمندترین کاری است که بشر تاکنون توانسته است انجامش دهد؛ درست همان کاری است که خدا انجامش داده. گفت: «اصلاً بیا طورِ دیگری به ماجرا نگاه کنیم؛ مثلاً نمیتوانی به جای نوشتن، داستانهایت را بسازی؟» میگفت که خودش تا این لحظه کلی برای زندگیاش داستانپردازی کرده است و همهشان را هم به واقعیت بدل کرده است، و حالا هم در حال ساختنِ شاهکارِ زندگیاش است ـ که من ناخودآگاه به روابطِ او و نامزدش فکر کردم و به نظرم رسید منظور از شاهکارش همین است. البته زیادی کنجکاو نشدم، فقط پرسیدم داستانهایش چیست و آیا میتواند به من بگویدشان یا نه. با اینکه انتظارِ «نه» شنیدن را داشتم، ولی وقتی گفت نمیتواند، انگاری کمی بهم بر خورد. به روی خودم نیاوردم و در حالی که فکر میکردم صداقت لازمۀ نویسندگیست، زیادی اصرار نکردم و گفتم مشکلی ندارد و لازم نیست بگویی. دیدم حجت رفت توی فکر. صدایش را آهسته کرد و گفت: «ولی نمیدانم کِی قرار است به پایان برسم؛ یعنی انگیزهام برای ساختنِ این داستانها تمامی ندارد و انگار مقصدی هم در کار نیست. نمیدانم پایانِ داستانم کجاست و کی راضی خواهم شد.» طوری میگفت که انگار این موضوع میترساندش. و من خندیدم و گفتم: «درست به خلافِ من، که همه چیزِ این عالم برایم تمام شده است. آخر میدانی؟ من آدمِ غایتنگری شدهام. قبلاً نبودم. جدیداً شدهام.» حجت دوباره شروع کرد به گفتن از چیزهایی که مثلاً بهم انگیزه بدهد برای «ساختنِ داستان». تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم و یادِ حرفِ مادرم افتادم که هر از گاهی وقتی بیمیلیام را نسبت به مناسباتِ آدمها میبیند بهم میگوید: «از این دنیا دل نکن. تو مگه چیت از بقیه کمتره؟ از این به بعد کلی زندگی در پیش داری.» و همیشه هم بهش میگویم من از این جمله نفرت دارم و لازم به تکرارش نیست و من هم از دنیا دل نکندهام. حجت گفت بهش گوش بدهم. گفتم من از این حرفها زیاد خواندهام. گفت حرفی که او میگوید، حرفِ هر کسی نیست که بشود هر جایی خواندشان؛ عمیقترین تجربیاتش از زندگی است و خودش دارد رو در رو بهم میگویدشان. و گفت که امیر قدرِ حرفهایش را نمیداند و نمیفهمد که او چقدر خیرش را میخواهد و به خاطرِ همین است که گهگاهی با هم دعوایشان میشود. حجت داشت از چیزی به عنوانِ «پُل» حرف میزد. پلی که من را به رویاپردازیهایم میرساند. به موتورِ سنگین میرساند، به یک زندگیِ آبرومندانه هم. میگفت باید از این تفکرِ یک بعدی دست بردارم. حرف را کشاندم به یکی دیگر از رویاپردازیهایم که به قولِ حجت، تکبعدی نبود، و او کلی دربارهاش حرف و حرف زد و و آخر هم گفت برای تبدیلِ آن خیالها به واقعیت تنها یک راه وجود دارد. کمی مکث کرد و بعد ناگهانی گفت: «پول!» و ادامه داد: «با دستِ خالی نمیتوانی بروی خارج و به هدفت برسی.» پوزخند زدم و او شروع کرد به گفتن از آدمهایی که حتّی به قولِ او دستِ راستشان را از دستِ چپشان تشخیص نمیدادند، ولی به جایی رسیدهاند که من آرزویش را دارم، و تنها برای اینکه پول داشتند. با بیاهمیتی گفتم: همینا باعث میشه که هرچی مسائلِ مادی هست برام بیمعنی بشه. میخواستم اضافه کنم: «اصلاً حالا که بهتر فکر میکنم میبینم هیچ میلی برای رسیدن به این رویایم ندارم.» ولی چیزی نگفتم. او گفت به حرفهایش فکر کنم و با پاک کردنِ صورتمسئله به جایی نخواهم رسید. بلند شدیم. زبالهها را برداشتم و بردم بیرون و برگشتنی، یک لحظه نگهم داشت؛ انگاری حرفی بود که نمیتوانست ناگفتهاش بگذارد. گفت: یه چیزی رو خوب توی تو دیدم. فکر کردم میخواهد ازم تعریف کند و بعد از این همه حرفِ بیفایده کمی امید بهم بدهد. گفت: تو خوب بلد شدی که بگی «برام اهمیتی نداره»، و این خیلی مسئلۀ مهمیه. اول کمی مکث کردم و ماندم که چه بگویم، ولی زود خندهام گرفت و گفتم «برایم اهمیتی ندارد».
قبل از کشیدنِ بحث به اینجاها، داشتیم راجع به فیلمِ A Beautiful Mind حرف میزدیم و از پیچیدگیها و قدرتِ ذهن میگفتم. برای اینکه بر حرفهایم صحه بگذارم و حجت بتواند بهتر ذهنِ جاننش را درک کند، گفتم تا حالا به خوابهایی که میبینی توجه کردهیی؟ توجه کردهای که وقتی توی خواب هستی به ضعفِ رویاهایت پی نمیبری و آنها را حتّی واقعیتر از واقعیت میپنداری؟ من خودم، از همان بچگی خوابهایم درست عینِ فیلمهای سینمایی بود. چشمهایم را چند ثانیه بستم و به حجت گفتم میخواهم یکی از خوابهای اخیرم را برایش تعریف کنم؛ خوابی که دقیقاً میدانم پردهبهپردهاش برگرفته از چه افکار و واقعیاتی در زندگیام است. چند ثانیه بعد همانطور که صحنههای آن خواب به یادم میآمد شروع کرده بودم به توصیف کردنشان و ماجرا را برایش تعریف کردم. من توی تعریفکردن مهارتی ندارم. خیلی عجولم و روی کلماتی هم که ادا میکنم چندانی تسلط ندارم، ولی وقتی فهمید خودش هم توی رویایم بوده، کلی ذوق کرد. آن خواب حقیقتاً ماجرا و صحنههای جذابی داشت. خلاصهاش این است که در حالی که تهدید به مرگ شده بودم و مثلِ کسانی که به پارانویا دچارند تقریبا همیشه وحشتزده بودم، او تنها کسی بود که توانسته بودم بهش اعتماد کنم و برای فرار کردن از دستِ آدمکشها ـ که درواقع مزدورهای کسی بود که تا همین پارسال برایش کار میکردم ولی حالا به دلایلی به خونم تشنه شده بود ـ ازش کمک بخواهم. توی آن خواب حتّی امیر هم مرا به آدمکشها فروخته بود. تعریفم که تمام شد حجت مشعوف شده بود و گفت در حقیقت هم او تنها و آخرین کسی است که میتوانم بهش اعتماد کنم و ازش کمک بخواهم. اینجا بود که دوباره احساس کردم زیادی حرف زدهام.
و همچنان کلمات توی تاریکیِ اتاق چرخیدند و چرخیدند و چرخیدند. ماهها بود که اینطوری سفرۀ دلم را برای کسی باز نکرده بودم و این گفتوگو در هر حال برایم دوستداشتنی بود.
وقتی به ناخنهایم نگاه میکنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها میافتم. انگاری که حرف میزنند؛ میگیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره میشوم. طوری که انگار از حرفهایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودیها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصلهام سر میرود بهشان نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم ـ درست عینِ خلمشنگها. برایم از گذشتهها میگویند. وقتی بهشان نگاه میکنم، انگاری که دارم به دستهای پدرم نگاه میکنم. این دستها مرا یادِ خیلی چیزها میاندازد.
دیروز آنقدر بیحوصله بودم که نمیدانستم با دقیقههایم چه کنم. و نمیتوانستم تنهاییام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصلهام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتابخواندن، فیلمدیدن، خواندنِ نوشتههای وبلاگی، وررفتن با سهتار و فلوتریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیتهای انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که میتواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگیاش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی میکند. من خیلی به این جزیره فکر میکنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کردهام. به نظر میرسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکیدو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.
راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. اینها همه یادگار و میراثِ سالهای سال کاروکارکردنهای پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یکراست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دمودستگاهش را باز میکردم و دلورودهاش را میریختم بیرون، درست حکمِ دردِدلکردن را برایم داشت ـ همانقدر مفرح. من با یکیکِ این آچارها، این پیچگوشتیها، این انبرها، این فرانسهها، این آچارهای دستسازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملیاند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچهای دریکلاچ را با آچار سهشاخ باز میکردم و انگاری به سالها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پارهپوره مینشستم و آچاربادی بهدست با کلّی شوقوذوق پیچها را باز میکردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام میدادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقههای کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، میداند که سختترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچهای چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سهتا پیچِ نفرتانگیزِ چارسویی، آخرین و سختترین مانع برای رسیدن به صفحهکلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی میرسی، (که جذابترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) میتوانی حلقههای سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقههای نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیتهای خودش را دارد. من که از روغنمالی کردنِ حلقههای نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دستهایم کیفِ مضبوطی میبرم ـ به عشقبازی میماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل میکرد.
نمیخواهم در جزئیات زیادهروی کنم (میدانم که کردهام) فقط راجع به آن سهتا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه میشد اگر پیچِ بُکسی میبودند؟! وقتی سرِ چهارسوییِ پیچگوشتی را چفت میکنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچگوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچگوشتی را بچرخانی. اگر پیچها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهیات میکنند. اما کافیست فقط یکبار پیچگوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچگوشتی و روشهای مسالمتآمیز باز کرد. رد کردنِ پیچگوشتی توی آنپیچها، درست مثلِ این میماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل میشود به دایرهای که هیچ پیچگوشتییی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احدالناسی به خرجش نمیرود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه میگرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچگوشتی دوسو) برمیداشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد میکرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز میشد. اما من هیچگاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاشهایم بینتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچها را رسید. از موتور بگذریم که پُرچانگی شد.
آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی میشود ابرِ بهاری. گاهی آنقدر در «حال» زندگی میکند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژهسازی بزنم، میشود گذشتگی، بهجای زندگی.
این روزها که زندگیام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم میپرسم: گذشتهات مگر چه آشِ دهنسوزی بوده است که اینهمه توی نخاش هستی؟ ولی میدانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگیام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و میتوان گفت حسابی خوش گذراندم. اما میدانی چیست؟ این زندگیکردنها و خاطرهسازیهای زورکی هیچوقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس میکنم هرچه که معنا توی زندگیام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدمها نیمِ عمرشان را زندگی میکنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگیشان سر میکنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگیام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضربالمثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بیهدف داشتم حیاط را متر میکردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی میتواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمقها شانس میدهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم میبینم و حسابی ذوق میکنم، اما نمیتوانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بیپایان را دارد. شوخیِ بیپایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خندهدار نیست، ولی میشود به سراسرش خندید؛ خندهای تلخ. بدیاش این است که معلوم نیست پایانِ سختیها سرآغازِ خوشیها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیرهوتار میشود. درست عینِ یک گرگومیشِ مهآلود. و آدم چارهای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرفهای گفته و نگفتهام است. با این حال پرگویی میکنم این روزها. هیچوقت نشده بود که نوشتهای توی پیشنویسهایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیشنویس دارم و ماندهام کدامشان را منتشر کنم. دلم میخواست بگویم این نوشتهها را برای خودِ سالهای دورم مینویسم، ولی چه خیالها! اینها حرفهاییست که تنها میخواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویهام در برابرِ گذشته. اما نمیدانم نتیجه میدهد یا نه.
بعدازظهر با لباسهای سیاه رفته بودیم قبرستان. شلوغ بود. وقتی میخواستیم واردِ قطعۀ اول شویم، دیدم کسی آنجا نیست که سیاه نپوشیده باشد. عدهای هم کمی دورتر داشتند مردهای را دفن میکردند. در تمامِ محرم، انگار تنها همان عصرِ عاشورا بود که آن لباسِ مشکی باعث میشد به یک عده احساسِ نزدیکی کنم، و خودم را عضوی از اجتماعشان بدانم. احساسِ غریبی بود؛ هم شوق کرده بودم و هم ناراحت بودم. فکر میکردم با پوشیدنِ آن لباسِ مشکی، دارم به خودم و دیگران دروغ میگویم. از طرفی هم انگار که پیراهنم داد میزد و با ذوقزدگی میگفت: من باشمام، من با شمام! حقیقتش برایم سخت بود خودم را قانع کنم که آن روز روزِ عاشوراست و آن پیراهنِ مشکی را هم برای عزای اباعبدالله به تن کردهام. انگار که در این مدت تازه به خودم آمده بودم و این اولین باری بود که متوجهِ لباسِ عزایم میشدم، و از بر تن داشتنِ این دروغِ گنده حتّی احساسِ شرمندگی هم میکردم. به سختی از این افکار بیرون آمدم.
با بچهها نشستیم سرِ یکی از اولین قبرهای این قبرستان. بهشتِ رضوان عمرِ زیادی ندارد؛ خیلی زیاد باشد، چهارده-پانزده سال. ولی حالا قبرستانِ بزرگِ باصفایی شده است. نهالهای کاجش هم برای خودشان درختی شدهاند. خیلی وقت است که این فاتحهخواندنها و بهشتِ رضوان آمدنهایمان تبدیل شده است به یک تفریحِ رسمی. یا بهتر بگویم، بدل گشته است به یک عادت. امیر که دریایی از علم و معرفت است ـ و همیشه ایدهپرداز و شروع کنندۀ هر بحثِ اینچنینییی است ـ توضیح میداد که صد سالِ بعد دیگر خبری از این قبر نیست و درست همینجا قرار است کسِ دیگری را دفن کنند ـ یعنی این عاقبتِ محتومِ همۀ قبرهای این قبرستان است. حجت که حرفهای امیر را جدی گرفته بود ـ آخر امیر هر حرفی را در جدیترین حالتِ ممکن و همراه با اعتمادبهنفس میزند ـ گفت که چنین نیست و این قبرها تا ششصد-هفتصد سال قرار است دستنخورده باقی بمانند. من هم که فکرم درگیر شده بود، واردِ بحث شدم: «نه آن همه سال، ولی به طورِ یقین تا پنج-شش نسلِ دیگر از این قبرها خبری نیست؛ چرا که دیگر کسی نیست که ازشان خبری بگیرد. همین خودِ ما، مگر پیشتر از پدربزرگهایمان کسی را میشناسیم؟» امیر که دید بحث دارد به حاشیه میرود گفت: «لازم نیست اینهمه آسمانریسمان به هم ببافید. اگر مَردید یک قبر نشانم دهید که صدسال قدمت داشته باشد.» و وقتی حجت گفت این قبرستان خودش ده سال بیشتر قدمت ندارد، همه زدیم زیر خنده. ما، قبرستان، لباسهای عزا، عصرِ عاشورا، و خندههایی که نمیتوانستی جلویشان را بگیری و نمیتوانستی هم زیرِ نگاههایی که احساس میکردی از هر طرف به تو خیره شدهاند احساسِ شرمندگی نکنی.
بعد از آب ریختن روی قبر رفتیم دوری بزنیم. حالا دیگر میشود توی قبرستان دور زد و از قدمزدن روی سنگفرشهای صورتی-خاکستریاش و نگاه کردنِ به دورواطراف لذت برد. کلی گل و درخت و سبزه کاشتهاند، و تا کیلومترها هم خبری از موانعِ بصری و منازلِ مسکونی و ساختمانهای بلند نیست؛ طوری که در آنجا گِردیِ زمین را ملموستر از هر وقتی درک میکنی و اگر وقت و حوصلهاش را داشته باشی، دربارۀ هندسۀ نااقلیدسی هم فکر میکنی؛ اینکه راستیِ یک خط توهمی بیش نیست. ولی معلوم هم نیست؛ شاید توهمِ ما، همان تصورمان از گردیِ زمین باشد؛ یعنی اگر بگویم امکانش هست که پرتوهای نور توسطِ یک نیروی ناشناخته همیشه خم میشده است و ما همیشه بخشِ عمدهای از زمین را از دست دادهایم، شاید بیراه نگفته باشم. چقدر حشو مینویسم امروز! باری. همۀ اینها باعث میشود آن قبرستان تبدیل شود بهآرامستانِ بهشتِ رضوان. البته شکی در مبالغه بودنِ «بهشتِ رضوان»اش نیست. جلوتر رفتیم، جایی که تازه پیِ یک قطعه از قبرهای دو طبقه را کنده بودند. قبرها با بلوکهای بتونی مرزبندی شده بود. چهارنفری روی بلوکها قدم میزدیم، حرف میزدیم، و میخندیدیم. مهدی درست عینِ پدرش است ـ مثلِ عموحسین. بیشتر از موهای سرم آدم میشناسد. از آن آدمهای معاشرتیِ درجه یک است. با کلی حرف و قصه و خبر. انگار که یکی از سرگرمیهایش، ایجادِ روابطِ جدید و پیدا کردنِ دوست و آشناهای جدید و حرفزدن باشد. یک آدمِ همیشه باخبر. [ . . . ]* باری. امیر همان ابتدا رفت پایین تا بینِ بلوکها بخوابد و ببیند زندگیِ پس از مرگ از چه قرار است. البته من این موضوع را تازه وقتی فهمیدم که از آن پایین آمد بالا و شکایت کرد که چقدر قبرهایش تنگ است. اصلاً امیر عاشقِ آزاردادنِ دیگران است. به خودش هم گفتهام که یک بدذاتِ بالفطره است؛ ولی حقیقت این است که او خیلی هم خوشدل است، فقط کمی زیادی شوخطبع است؛ همین. یکبار که پدرِ موتورها را توی جادههای خاکی در آوردیم و رفته بودیم یک روستای دورافتاده ـ روستایی که در درهای بالای کوهها قرار داشت و هر کسی ما را میدید اولین سوالش از ما این بود که چگونه اینجا را پیدا کردهایم ـ وقتی میخواستیم برگردیم و از کوهها پایین آمدیم، امیر گم شده بود. صدایش زدیم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. و حقیقتاً هم همینطور بود. همین که آمدیم کنارِ حوضچه تا آبی به دست و رویِمان بزنیم، دیدیم امیر دارد از توی کانالی که از آن بالاها آب را هدایت میکند این پایین بهمان میخندد. به سختی توانسته بود خودش را آنتو جا کند ولی وقتی دیده بود حرصمان درآمده است انگار احساسِ رضایت میکرد. امیر ادامه داد: نکیر و منکر چطور میخوان اون پایین جا بشن؟ مهدی گفت: قبراشون ضدِ نکیر و منکره؛ ولی فکر نکنم از این بابت پولِ بیشتری از آدما بگیرن؛ آدم بیمزاحمت میگیره میخوابه توشون. من گفتم: برای راحت خوابیدن زیادی تنگه؛ به نظرم باید به پهلو بخوابی تا راحت باشی. امیر همانطور که به تنگیِ قبرها فکر میکرد، به یک مسئلۀ لاینحل برخورده بود: آقای دانش رو چطوری توی این قبرا جا کردهن؟ حقیقتاً همه برایمان سوال شد؛ آخر فقط دو نفر میتوانستند تنها توی شکمش جا شوند. آقای دانش سرپرستِ کاروانِ جمکران بود. تا جایی که حافظهمان قد میدهد، همیشه سهشنبهها ساعتِ پنجِ بعدازظهر یک اتوبوس آدم از درِ خانهاش به سمتِ جمکران حرکت میکرد. تقدیرش هم این بود که در آخرین سهشنبۀ عمرش، توی همان اتوبوس بمیرد. وقتی مثلِ همیشه در صندلیِ جلویی نشسته بود و خودش را به عصایش تکیه داده بود، سکته میکند. بقیه وقتی مطلع میشوند که آقای دانش به صورت از صندلیاش میافتد پایین. مهدی گفت اگر زودتر رسانده بودنش، شاید هنوز هم عمرش به این دنیا میبود. یادم است چند ماه پیش که با کاروانِ دانش راهیِ جمکران بودیم، در طولِ مسیر همگی چندبار برای شادیِ روحش صلوات فرستادیم. حالا همسرش سرپرستِ کاروان است. حجت گفت احتمالاً برای این آدمهای بزرگ قبرهای بزرگتری در نظر گرفته باشند؛ قبرهای سفارشی. امیر گفت: «پس خوش به حالش؛ حالا راحت گرفته خوابیده. بیخیالِ کاروان و بدو بدو و پول و زندگی.»
از آن قطعه خارج شدیم. مهدی موضوعِ جدیدی برای صحبت پیدا کرده بود: «این ملّای جدید که دیروز آومده بود هیئت سخنرانی میکرد، چه حرفهایی میزد! من که به زور خندهم رو نگه داشتم.» حجت گفت که ماجرا را نشنیده. من هم آن شب نرفته بودم هیئت. مهدی ادامه داد: «میگفت یکی از عرفای معروف رو که داشتن موقعِ تدفین تلقین میدادن، بعدِ هر جملۀ تلقین کننده لبیک میگفت! آخرش یکی از مریداش پریده بود توی قبر تا پاشو ببوسه، ولی اون عارف پاشو عقب میکشه و به ابروهاش گره میندازه.» حجت گفت احتمالاً همگیشان دچارِ سوء تفاهمِ بزرگی شده بودند. من در حالی که داشتم جلوی خندهام را میگرفتم گفتم: «آره انگار. شاگرداش فکر میکردن این از کراماتشه که مردۀ استادشون توی قبر لبیک میگه یا پاشو عقب میکشه. از اون طرف هم اون عارف فکر میکرده از کراماتشه که موقعِ تدفینش میتونه لبیک بگه یا پاشو عقب بکشه.» امیر گفت: «باید همون موقع از این ملّا میپرسیدید اون کسی که پریده بود توی قبر تا پای اون عارف رو ببوسه، آیا خودش نبوده؟»
حینِ همین گفتن و خندیدنها بود که از توی قطعهها خارج شدیم. دوباره نظری به افرادی انداختم که با لباسهای عزا دورِ قبرها جمع شده بودند. به یادِ آقای دانش افتادم که زیرِ خاک است ولی هنوز هر سهشنبه یک اتوبوس آدم با کاروانِ دانش ساعتِ پنجِ بعدازظهر از درِ خانهاش به سمتِ جمکران حرکت میکند. دوباره به پیراهنِ مشکلیام نگاه کردم، به دقت. طوری که میخواستم بهم بگوید چرا پوشیدمش. فهمیدم رسالتِ امام حسین همین بوده است؛ همین لباسِ عزا. همین که توانسته است ماجرای آن روزها را هزاروچهارصد سال کش بیاورد تا به این لحظه برسد. و به فردا. و به سالِ بعد. و به سالهای بعد. اینکه من از خودم بپرسم چرا این رختِ عزا را به بر دارم.
* آنجا بحث به حاشیه رفت و کلی حرف راجع به یک آزمونِ خودشناسی زدم که دیدم این پست خیلی طولانی و پراکنده میشود. گفتم بعدا توی یک پستِ جداگانه قرارشان دهم.
۳. برنامهریزی برای مکیدنِ رگهای پُرخونِ هایوب سرویسِ یکسالۀ اینترنتمان به پایان رسیده بود. آنوقت تنها دویستهزار تومان دادیم و یکسال اینترنتِ درستحسابی گرفتیم؛ ولی حالا که رفتم سراغِ قیمتها، برق از سرم پرید. قیمتها درست چهار برابر شده بود. با کلی دردسر، بالاخره بعد از دو روز توانستیم یک سرویسِ سهماهۀ صدهزار تومانی ـ که با مالیاتش میشد صدودههزار تومان ـ انتخاب کنیم. با کلّی حسابکتاب فهمیدیم بهترین انتخاب است ـ A Perfect Choice! سرویس به صورتِ اسمی، ۱۵۰ گیگ ترافیک داشت. صفحۀ «پرداخت شما موفق بود» گفت که سرویس۶۰۰ گیگ ترافیک دارد. وقتی وارد جزئیاتِ حساب شدم و ترافیکِ باقیمانده را دیدم، با یک عددِ باورنکردنی روبهرو شدم: ۶۲۲۰۸۰۰۰ mb. بعد از دو گیگ دانلود فهمیدم چهاربرابر از ترافیکمان کم میشود و با اینحال ۱۵۰۰۰گیگ ترافیک داریم که هنوز هم عددِ باورنکردنییی است. با یک حسابِ سرانگشتی فهمیدم اگر طیِ سهماه، با سرعتِ دانلودِ یک مگابایتبرثانیه، روزانه(شبانه) هشت ساعتِ مفید دانلودمنیجر را بگذارم برای دانلود، در آخرِ این سهماه میتوانم دو هزار و خردهای گیگ ترافیک مصرف کنم. بعدش با خودم فکر کردم کاش میشد یک موتورِ چهارسیلندر را بگذارم روی دانلود، که بعد دیدم چه فکرِ مضحکی به ذهنم رسیده. بعد از اینکه این خبرِ مسرتبخش را به برادرم گفتم، گفت برو توی اینترنت ببین چی میتونی پیدا کنی، هرچی که دمِ دستت رسید بذار تو لیستِ دانلود؛ باید توی این سهماه پدرشونو در بیاریم. و اینگونه شد که تصمیم گرفتیم سهماه مثلِ زالو بچسبیم به تنِ این هایوب و رگهای پُرخونش که از پولِ ما پُر شده را بمکیم. البته این ایدهآلمان است؛ باید دید چهمقدار میتوان به ایدهآل نزدیک شد. بعد کمی که روی این ماجرا دقت کردم، دیدم چقدر همه اینطوریاند. یعنی کافیست با ضعفِ نظارتی یا مشکلاتِ سیستمی روبهرو شویم و یا ببینیم درِ دیزی باز است، تا هرچه حیا و اخلاق و آخرت را فراموش کنیم و مثلِ بختک بیفتیم به جانِ سفره و هزارتا توجیه هم برای این کارمان داشته باشیم که مهمترینش این است: وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم. و همینطوری «وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم» میبینیم همه مثلِ زالو افتادهایم به جانِ هم. من خونِ تو را میمکم، تو از او را، او از دیگری را، یکی هم که دستش میرسد، از همهمان را. و خودمان با دستِ خود همدیگر را درونِ این منجلاب فرو میبریم.
۲. شبها شبهای صلوات است این دو شب که میروم هیئتمان، با اینکه اغلب ساکت نشستهام و گاهگاه سکوتم را با صلوات میشکنم، ولی درونم غوغاییست. همان که بهش میگویند «منِ منتقد» پهلوبهپهلویم مینشیند و شروع میکند درِ گوشم حرفزدن. من اسمش را گذاشتهام «نقنقو» چون خیلی بیشتر بهش میآید. یعنی این آدمِ نقنقو میتواند از زمین و زمان ایراد بگیرد و انتقاد کند، ولی وقتی که ازش راهِ حل میخواهی، در دم خفه میشود؛ با خشم میگوید: من منتقدم، و نه بیشتر. ازش متنفر نیستم، ولی خوشم هم نمیآید ازش. گاهی حرفهایش الهامبخش است. گاهی مجبورم میکند به سوالهایش عمیقاً فکر کنم و به دنبالِ راهِ چاره بگردم. مثلاً همان ابتدای جلسه، وقتی که عمویم ـ آقاگل ـ رفته بود بالای منبر و شروع کرده بود به گفتن همان حرفهای تکراریِ هر ساله، داشتم به این فکر میکردم که اگر یک طرحِ درستحسابی با چندتا داستان و حکایت برای سخنرانیاش داشته باشد شاید بتواند حرفهایش را ثمربخش و مفید کند. خیلی فکر کردم روی این موضوع. ولی آخرش دیدم حرفِ تاثیرگذار زدن، آن هم بدونِ انتقادکردن از اینوآن و ایرادگرفتنهای دوزاری، حقیقتاً کارِ خیلی مشکلی است ـ نگفتم ناممکن؛ گفتم خیلی مشکل. باید بیشتر روی این مورد وقت بگذارم.
موقعِ سینهزنی آن نقنقو بیش از هر وقتی داغ میکند و توی سرم دادوفریاد راه میاندازد. ازم میپرسد به نظرت کدامیک دارد با اخلاص و در سوگِ آقا اباعبدالله سینه میزند؟ آنکه محکمتر از همه میزند؟ یا آنکه پیرهنش را درآورده است و سینهاش زیرِ ضرباتِ دستش به یک تکهگوشتِ پُرخون بدل شده؟ یا آنکه مثلِ مردهها سینه میزند؟ یا تو که میخواهی بدونِ جوگیر شدنِ الکی، با حضورِ قلب و طمأنینه سینه بزنی ولی میبینی باید همبستگی را رعایت کنی و مجبوری با اکراه هم که شده، هر مدلی که آنها زدند (حتّی از آن مدلهای آوانگاردی که یکسال است توی هیئتمان مد شده و من حسابی ازش بدم میآید: یک دست، دو دست) دستانت را بر سینه بکوبی؟ گاهی هم میبینم آن نقنقو چندان بیراه نمیگوید و حقیقتاً جوابِ دهنپرکنی ندارم تا بگذارم توی دهانش و برای یکساعتی هم که شده خفهخون بگیرد و راحتم بگذارد. البته بعضی وقتها هست که از نوحه و صدای نوحهخوان به شدت خوشم میآید و وجودِ جنابِ نقنقو و حرفهایش کاملاً به حاشیه میرود؛ آن وقت است که هرچه محکمتر و پُرشورتر شروع میکنم به سینهزنی ـ یا بهتر بگویم، خیلی مخلصانه برای آقا اباعبدالله عزاداری میکنم و از خود بیخود میشوم. و نمیدانید که آدم چقدر حالش خوب میشود این وقتها. اصلاً «حسین جنسِ غمش فرق دارد»؛ و این جمله توی همین سینهزنیها بیشتر مصداق پیدا میکند. یعنی میتوانی همان موقعِ مخلصانه عزاداریکردن یکی از لیدرها را ببینی که با لبِ پرخنده رو به عزاداران میگوید «ماشالله، ماشالله». لیدرها همانهایی هستند که صف را منظم میکنند و جوری سینه میزنند که اگر کنارشان بنشینی انرژیاش به تو هم سرایت میکند و تو هم ناخودآگاه دستهایت را بالاتر میبری و محکمتر بر سینه میکوبی ـ بس که مخلصانه و پُرشور عزاداری میکنند. ولی نباید نادیده گرفت که اسلام به همینها زنده مانده است.
۱. تو هم چه تنهایی خدا بعد از دو روز که بیاینترنت مانده بودم، وارد پنل مدیریت وبلاگم شدم. نتیجه کمی ناامیدکننده بود. سیوچهارتا ستاره(یعنی ۳۴تا پستی که باید خوانده شوند) و دریغ از یک نظر، یا حتّی پاسخ. نگاهی سرسری به عناوینِ آن ۳۴ ستاره انداختم و پنل را بستم. توئیتر هم خبری نبود. تلگرام هم. داشتم به حرفِ یکی از بلاگرها فکر میکردم که زمانی گفته بود: تنها یک روز اینترنت نداشتم ولی مثلِ یک قرن گذشت. اما برای من این دو روز، همان دو روز بود؛ فقط کمی کشدارتر. خیلی کم توانستم کتاب بخوانم ولی سهتا از بهترین فیلمهای هندیام را دوبارهبینی کردم. (دوبارهبینی!) و به این نتیجه رسیدم که اگر تنها یک نفر (با عمری جاودانه) قرار بود روی زمین زندگی کند، و همراه با تمامِ تجربیات و علوم و منابعی که حالا در اختیار داریم، احتمالِ خیلی کمی وجود داشت که این شخص انگیزهای برای انجامِ کارهای مختلف و مفید در خود ببیند. آدمها سرشتِ جمعی دارند، اجتماعیاند؛ غم و شادی وقتی که تنهای تنها باشی مفهومی ندارد. انگار خدا هم آن زمانی که «زمان» مفهومی نداشت به همین نتیجه رسیده بود. ولی حقیقتاً، چه بد است که آدم اینچنین حقیرانه اسیرِ یک دنیای مجازی شود و بدونِ آن احساسِ تنهایی کند. نه؟ خدا جان، نظرِ جنابعالی چیست؟!
آدمها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم میسازند که برای ابد در یاد میماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ میشود و به تنگ میآیی و ذهنت دنبال ریسمانهایی برای چنگزدن میگردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمیشود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که میدانم همین امروز تمام شدند. بدیاش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه میشود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چارهای نداری جز قبولِ آن و کمکم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجرهها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه میفهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کمکم این تمامشدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگهای دلنشین و غمگنانۀ هندییی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی میگویم «غریب»، یعنی خودم هم نمیدانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمیدانم همهاش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه میکند. به کسی تبدیلم میکند که پر از احساساتی متناقض میشود. پاییز عاشقم میکند، اما نمیدانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ میشوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگیام را، و تمامِ لحظاتِ ابدیاش را از سر میگذرانم، و میدانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف میشوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه میکند. روستایی که روزهای تابستانیاش هیچ فرقی با روزهای پاییزییی که میشناسم ندارد. و درست کنارِ جادهای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل میکند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیدهاند، در یکی از آن مغازههای میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر میکند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروبهای روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ میکند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گلهبهگله، سگهای زیبایی که از نظارهشان هیچگاه سیر نمیشوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت میخزید، چیزهایی است که از آن غروبها به یاد دارم. تابستانها میشدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یکهفته یکهفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی میتوانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمیدانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم میاندازد و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. بعضیوقتها هم میشد که سوارِ موتوری تازهنفس میشدیم و میرفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتریها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم میخوردیم. روستای علیشار، عباسآباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگیام را نتوانسته درست ثبت کند. صبحها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل میخوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را میداد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی میکرد، و باید بگویم خوشمزهترین غذاها را با تخممرغ درست میکرد. تخممرغ و سوسیسکالباس، تخممرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفهام شستنِ ظرفها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی میکردیم، هیچکسی برایم مهربانتر از او نبود. هیچگاه ناراحتم نمیکرد و عصبانی نمیشد، حتّی وقتی که مجبور میشد به خاطرِ خرابکاریِ من موتوری که کارش تمامشده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و رودهاش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام میشد یکی از بهترین موتورها را برمیداشتم و تا نزدیکیِ روستای علیشار که نزدیک به دوزج بود میراندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزدههزار میرسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب میشد. غروبهایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه میدادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوههای در مِه فرو رفته نگاه میکردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک میشد. توی آن روستا، آسمان به آبیترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبهای جلوۀ شگفتانگیزی به آن میداد. آنجا میشد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک میشدند و بعد آرام آرام میگذشتند. کربلایی ـ مشتریها به این نام میشناختندش ـ آنقدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتریاش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه میآمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر میکرد مثالزدنی میشدند. یادم است، یکجورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمیتوانست ناراحت باشد؛ میگفت آدم باید همیشه درستکار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. میگفت آدمِ درستکار هیچگاه ضرر نمیکند و نمیدانید او به خاطر همین درستکاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمیشد، چقدر توی زندگیاش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگاند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمیتوانست بهخوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچکس نمیتواند درک کند چگونه زمستانهای سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل میکرد. او در زندگیاش خیلی سختی کشید. خیلی سختی میکشید و نمیگذاشت خانوادهاش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آنقدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بیاعتبار را ناگزیر میگذراند. و میدانی پیچیدهترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم بهشدت غیرقابلِ تحمل میشود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست.
و حالا دارم با تابستانی خداحافظی میکنم که یکی از تابستانهای ابدیِ زندگیام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سهنفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شدهام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آنها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان میشدند و ساعتها با هم خوش میگذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جویها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفتزده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آنها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دستوپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که میخواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جستوجوگر باشند. آنها فهمیدند زمان عوض میشود ولی زمانه عوض نمیشود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش میآمد...
+ یکی از آهنگهایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش میشد:
این عصر عصرِ خودنماییهاست ـ خودنمایی به معنای منفیِ آن. گاهی آدمها آنقدر غرقِ این عملشان میشوند که تبدیل میشود به جزئی جداناشدنی از وجودشان، طوری که بدونِ آن وجودشان در نظر خودشان هم زیر سوال میرود، با خودشان غریبه میشوند و آنگاه از خود میپرسند: پس من کیستم؟! این منِ تنها افتاده کیست؟ و این لحظه میتواند انتهای یک خوابِ خوش باشد، و ابتدای جستوجویی پایانناپذیر در مسیری بیانتها. بیانتها. بیانتها... مسیری که انتهایش، همین بیانتهاییست، همین تمامناشدنیست، و همین... نه، نمیخواهم بگویم این مسیر، این راه، نهایتاً سرگردانی و بیهودگیست؛ نه! ببینم، اگر در انتهای یک مسیر انتظارِ یک گنجِ غیرمنتظره را داری باید بگویم که سخت در اشتباهی. این انتها از تو یک انسانِ فانی میسازد. این انتها، درست در اوجِ داستان تو را به قتل میرساند. نابودت میکند. مگر نه اینکه ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؟
هر آدمی حداقل یکبار توی عمرش این لحظه را تجربه کرده است؛ لحظهای که بدونِ اینکه تصمیمی به تغییر بگیرد و بدونِ اینکه اختیار و انتخابی داشته باشد، به یکباره خودش را میبیند که کاملاً تغییر کرده است، آنقدری که از بودن توی آن منِ ناآشنا خوف میکند. نه، زیادهروی کردم؛ خوف نمیکند؛ متعجب میشود و آشفتهخاطر. مثل کسی که در زندگیاش خوشبختترین فردِ عالم بوده و وقتی از خواب بیدار میشود میبیند چیزی جز یک خیالِ خوشِ پُرحسرت از آن خوشبختی و آسودگی برایش باقی نمانده ـ خیالی که به زودی کمرنگ میشود و از بین میرود؛ طوری که انگار نه انگار روزی وجود داشته است. جوری که حتّی خودت هم نمیتوانی درک کنی کِی آن خیالِ خوش به پایان رسید؛ نمیفهمی کِی آن منِ خوشبخت و آسودهخاطر را گم کردی و حالا منی دیگری. من، کِی من شد؟ این من، کیست؟! و این ابتدای همان جستوجوست. انسانها در این جستوجوی بیپایان تنهایی را با تمام وجودشان درک میکنند. خودِ خودشان را، خودی که مستقل از هر چیز و از هر کسی است را پیدا میکنند. خودی را پیدا میکنند که به خودیِ خود معناست، بینیاز به هیچ قید و پسوند و پیشوندی. گاه این تنهایی و این واقعیت به شدت آزارش میدهد، ضعیفش میکند، از پا میاندازدش، اما نمیتواند نابودش کند. ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست. اگر از من بپرسی آیا اینهمه درد و رنج ارزشش را دارد، من ازت خواهم پرسید که چه چیزی از نظر تو «ارزش» دارد؛ و وقتی که بعد از مکثی کوتاه یا بلند آمادۀ جواب دادن شدی، میگویم که سکوت کنی، چون دیگر به جوابت رسیدهیی. چرا که همۀ پاسخها در همان مکثکردن و اندیشیدن نهفته است ـ تمامِ پاسخها. قرار نیست در پایانِ این مسیر به گنجی عظیم برسی؛ باید هر لحظه برای تو گنجی گرانبها باشد. شاید بپرسی غم و تلخی و رنج کشیدن که بخشی انکارناشدنی از این مسیر است چه ارزشی دارد؛ٰ ولی باید بگویم اگر توانستی لحظاتی عمیقاً غمگین شوی و تلخکامی به شدت رنجت بدهد و ناراحتت کند، دیگر چرا باید دنبالِ گنج باشی؟ اگر توانستی لحظاتی را عمیقاً خوشحال شوی و نشاط را با تمام وجودت درک کنی، دیگر دنبال چه گنجی هستی؟ زندگی چیزی بیشتر از اینها نیست. تو جوهرۀ حیات را مکیدهای. و این است سرنوشت ما.
کافیست متوجهِ جزئیات اسرارآمیز شوی تا خوفی عمیق به زندگیات راه پیدا کند. مثلاً وقتی در محاصرۀ صخرههای بسیار بلند ـ به بلندی ساختمانهای یازدهطبقه ـ قرار میگیری، بنبستی که شبیه به یک استادیوم باشد، جایی که شاید هزاران سال پیش ببرها به مصاف گلادیاتورها میرفتند، بهتر است به قلوهسنگهای بزرگی که از بالای صخرهها پرت میشود توجهی نکنی ـ هرچند که نمیتوانی. شاید تو هیچگاه اجازۀ ورود به چنین مکانی را نداشتی. بهتر است به خودت بقبولانی که کسی آن بالاست و دارد با منجنیقی آن سنگهای بزرگ را به پایین پرتاب میکند ـ البته نمیخواهم تصور کنی آن شخص میتواند سربازی افسانهای از عهدِ باستان باشد؛ فکر کن جوانی شوخطبق و شرور است. مهم نیست بههرحال. از زیبایی لذت ببر. ببین چه زیبا قلوهسنگها در لحظۀ اصابت به هزاران تکه تقسیم میشوند. البته، بهتر است زودتر آن مکان را ترک کنی. شاید کارهایی ضروریتر از بودن در آن مکان داشته باشی؛ اینطور نیست؟!
یا مثلاً لازم نیست وقتی در نقطهای دور افتاده، میانِ کوهها هستی و در بالای کوهی، به پناهگاهی طبیعی به بزرگیِ یک اتاق قدم میگذاری، به نقشهای روی دیوارهها نگاه کنی و تصویری بزرگ از صورتِ یک گربه، یا زنی وحشتکرده ببینی. اصلاً هیچ لازم نیست به این جزئیات دقت کنی. اینطوری ذهن عادت میکند به بیشفعالی، و گاهی توهم میزند و در هر گوشهای تصویرِ چهرۀ انسان یا حیوانی را بهت نشان میدهد که اصلاً موضوعِ جذابی نیست. یعنی، اصلاً چه به دردت میخورد که به آروارههای یک جمجمۀ غولآسا در دیوارۀ یک کوه خیره شوی و دنبالِ معنا و دلیلی بگردی؟ هر چند که صدها سال پیش یک یا چند نفر آدم آن را دستی ساخته باشند. هان؟! بیخیال. چشم بسته راه برو اصلاً.
عمو یادگار... گفتی عمو یادگار و نمیدونم چرا یاد هیاهوی روزهای عید افتادم. روزهایی که آدما توشون دنبالِ یه اتفاقِ بزرگ هستن. انگار واقعاً قراره زندگیشون توی یه روز خاص، توی یه ساعت و دقیقه و ثانیۀ خاص، که فقط سالی یکبار میاد، یه تغییر اساسی کنه؛ پس از این انتظارشون انگیزه میگیرن و با کلی شوق میرن خودشون رو برای تحویلِ این اتفاق بزرگ آماده میکنن. خیلیا هستن که اعتقادی به این چیزا ندارن و این کارا رو مزخرف میدونن؛ ولی یکی نیست بهشون بگه مردِ حسابی، تویی که همه چیِ زندگیِ این مردم برات مزخرفه و اعتقادی بهشون نداری، چرا نمیری جنگل و اونجا زندگی کنی؟ نمیشه که به طبیعت و ماده و واقعیات هم اعتقاد نداشته باشی؛ چون در اون صورت زندگیِ تو هم خیلی مزخرف و پوچه و باید خیلی زودتر از این حرفا با یه تیغِ تیز از شرِش خلاص میشدی. آره؛ آدما خیلی وقتا تظاهر میکنن. خیلی وقتا از زمین و زمان انتقاد میکنن و فریادِ گوشکرکنشون همیشه بلنده، اما کاملاً بیمعنی؛ دروغی؛ ریاکارانه، و به قول خودشون، مزخرف و سخیف... انگار تکلیفشون با خودشونم مشخص نیست. البته اگه بتونی درکشون کنی، میبینی اونقدرهام نفرتانگیز نیستن، بلکه ترحمانگیزن. میدونن چی نمیخوان، ولی نمیدوننم که چی میخوان. وضعشون یکم پیچیدهست. بگذریم.
کجا بودیم؟ آها. عمو نوروز! نه، نه؛ عمو یادگار! ما آدما خیلی عجیبیم. یه سریمون که همیشه تو گذشته سیر میکنیم در حالی که زندگیمون در زمانِ حاله که معنی میگیره و یه گذشتۀ قابلِ ارجاع رو میسازه؛ گذشتهای که میشه توی ساعاتِ تنهایی و خلوتهامون، روزها در اون غرق بشیم و دوباره اون سختیها، ناراحتیها، غمها، شادیها و خوشحالیها و هیجانزدگیها رو تجربه کنیم. یه گذشتۀ قابل ارجاع! من این اسم رو براش انتخاب کردم. میدونی، این چند وقت فکرم خیلیِ درگیرِ داشتنِ یه گذشتۀ قابلِ ارجاع و ارزشمنده. اعتقاد دارم زندگیهامون اتفاق زیاد داره، و یا برخی از اتفاقات رو حتّی خودمون به زور میسازیم و میندازیمشون توی زندگیمون تا مثلاً اتفاق «افتاده» باشن! ولی، ماجرا نداریم. کلی اتفاقِ بدونِ ماجرا. مثلاً من امروز روی کوه، وقتی به نفسنفس افتاده بودم و تنها بیست-سی متر با قله فاصله داشتم و دیگه توانش رو نداشتم حتی یک قدم هم بالاتر برم، یه خرگوش دیدم و همینکه چشمم بهش افتاد، سریع فرار کرد و غیب شد. نفهمیدم کجا رفت. منم بعدِ یکم استراحت، دوباره زورِ خودمو زدم و به هر سختییی بود، رسیدم به قلۀ اون کوه، و در بالاترین نقطهای ایستادم که تا حالا توی عمرم ایستاده بودم؛ ولی... ولی، همین! اون خرگوش غیب شد. منم بعد از یه استراحتِ سی دقیقهای و لذت بردن از اون منظره، برگشتم پایین و حالا سرِ جای همیشگیم نشستهم. میدونی منظورم چیه؟ یعنی این همه اتفاق، ولی دریغ از یه ماجرا! من میخواستم اون خرگوش، خرگوشِ آلیس در سرزمین عجایب باشه! من دلم میخواست اون خرگوشی که توی اون ارتفاع دیدم، واقعاً یه کارِ خاصی انجام بده و دیدنش برام الکی نباشه. یعنی چی که یه هویی ببینمش و از دیدنش تعجب کنم و بعد، غیب بشه؟ میخواستم حداقل بره از روی یکی از صخرهها، خودش رو پرت کنه پایین و من بهترین خاطرۀ زندگیم رو به دست بیارم! خاطرهای که قراره برای هر کسی تعریفش کنم! یا اگه نخوام درگیرِ مسائل فلسفی بشم و اینکه چرا این حرکت از اون خرگوشِ عجیب سر زده و چرا اون خواسته خودش رو به کشتن بده، میخواستم بره لبِ یه صخره و از اون ارتفاعِ بلند بپره، و یه دفعه یه عقاب که اتفاقاً همون بالا پرواز میکرده شیرجه بزنه و با چنگالهاش توی هوا بقاپدش و بعد من بفهمم اینا با هم دوست بودن و با خودشون قرار گذاشته بودن که هر کسی از این کوه اومد بالا، این نمایش رو براشون اجرا کنن و شگفتزدهشون کنن! آره، من اینطور ماجراهایی توی زندگیم کم دارم. همیشه بهشون فکر میکنم. همیشه دنبالشونم و میخوام کشفشون کنم؛ لحظه به لحظه. ولی انگار قرار نیست کسی جز من اونارو ببینه. یعنی، حتّی خودِ من هم نمیتونم ببینمشون، فقط درکشون میکنم. مثلِ همین ماجرای خرگوش و دوستش عقاب؛ درکشون میکنم فقط. داشتم میگفتم... عمو یادگار! یعنی کلاً حرفِ من این بود که عمو یادگار رو نمیشناسم. انگار قرار هم نیست هیچوقت توی زندگیم ببینمش. عمو یادگار برای من یه غریبهست؛ یه غریبه که وقتی به گذشتهم نگاه میکنم، نمیدونم دیگه دلم میخواد یه روزی ببینمش یا نه. آخه میدونی، گذشتهها که همهش خوشی و شیرینی نیست؛ غم و تلخی هم زیاد داره ـ گاهی حتی خیلی زیادتر از خوشیهاش و شیرینیهاش. انگار سرنوشت من اینه که ماجراهای زندگیم رو فقط درک کنم، نه اینکه به عینه ببینمشون. ببین چقدر پرحرفی کردم! گفتی عمو یادگار؟! خب، داشتی میگفتی...