این عصر عصرِ خودنماییهاست ـ خودنمایی به معنای منفیِ آن. گاهی آدمها آنقدر غرقِ این عملشان میشوند که تبدیل میشود به جزئی جداناشدنی از وجودشان، طوری که بدونِ آن وجودشان در نظر خودشان هم زیر سوال میرود، با خودشان غریبه میشوند و آنگاه از خود میپرسند: پس من کیستم؟! این منِ تنها افتاده کیست؟ و این لحظه میتواند انتهای یک خوابِ خوش باشد، و ابتدای جستوجویی پایانناپذیر در مسیری بیانتها. بیانتها. بیانتها... مسیری که انتهایش، همین بیانتهاییست، همین تمامناشدنیست، و همین... نه، نمیخواهم بگویم این مسیر، این راه، نهایتاً سرگردانی و بیهودگیست؛ نه! ببینم، اگر در انتهای یک مسیر انتظارِ یک گنجِ غیرمنتظره را داری باید بگویم که سخت در اشتباهی. این انتها از تو یک انسانِ فانی میسازد. این انتها، درست در اوجِ داستان تو را به قتل میرساند. نابودت میکند. مگر نه اینکه ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؟
هر آدمی حداقل یکبار توی عمرش این لحظه را تجربه کرده است؛ لحظهای که بدونِ اینکه تصمیمی به تغییر بگیرد و بدونِ اینکه اختیار و انتخابی داشته باشد، به یکباره خودش را میبیند که کاملاً تغییر کرده است، آنقدری که از بودن توی آن منِ ناآشنا خوف میکند. نه، زیادهروی کردم؛ خوف نمیکند؛ متعجب میشود و آشفتهخاطر. مثل کسی که در زندگیاش خوشبختترین فردِ عالم بوده و وقتی از خواب بیدار میشود میبیند چیزی جز یک خیالِ خوشِ پُرحسرت از آن خوشبختی و آسودگی برایش باقی نمانده ـ خیالی که به زودی کمرنگ میشود و از بین میرود؛ طوری که انگار نه انگار روزی وجود داشته است. جوری که حتّی خودت هم نمیتوانی درک کنی کِی آن خیالِ خوش به پایان رسید؛ نمیفهمی کِی آن منِ خوشبخت و آسودهخاطر را گم کردی و حالا منی دیگری. من، کِی من شد؟ این من، کیست؟! و این ابتدای همان جستوجوست. انسانها در این جستوجوی بیپایان تنهایی را با تمام وجودشان درک میکنند. خودِ خودشان را، خودی که مستقل از هر چیز و از هر کسی است را پیدا میکنند. خودی را پیدا میکنند که به خودیِ خود معناست، بینیاز به هیچ قید و پسوند و پیشوندی. گاه این تنهایی و این واقعیت به شدت آزارش میدهد، ضعیفش میکند، از پا میاندازدش، اما نمیتواند نابودش کند. ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست. اگر از من بپرسی آیا اینهمه درد و رنج ارزشش را دارد، من ازت خواهم پرسید که چه چیزی از نظر تو «ارزش» دارد؛ و وقتی که بعد از مکثی کوتاه یا بلند آمادۀ جواب دادن شدی، میگویم که سکوت کنی، چون دیگر به جوابت رسیدهیی. چرا که همۀ پاسخها در همان مکثکردن و اندیشیدن نهفته است ـ تمامِ پاسخها. قرار نیست در پایانِ این مسیر به گنجی عظیم برسی؛ باید هر لحظه برای تو گنجی گرانبها باشد. شاید بپرسی غم و تلخی و رنج کشیدن که بخشی انکارناشدنی از این مسیر است چه ارزشی دارد؛ٰ ولی باید بگویم اگر توانستی لحظاتی عمیقاً غمگین شوی و تلخکامی به شدت رنجت بدهد و ناراحتت کند، دیگر چرا باید دنبالِ گنج باشی؟ اگر توانستی لحظاتی را عمیقاً خوشحال شوی و نشاط را با تمام وجودت درک کنی، دیگر دنبال چه گنجی هستی؟ زندگی چیزی بیشتر از اینها نیست. تو جوهرۀ حیات را مکیدهای. و این است سرنوشت ما.
- ۲ گفتوگو
- ۴۱۹ بازدید
- ۶ شهریور ۹۷، ۰۰:۳۸
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.