۳. برنامهریزی برای مکیدنِ رگهای پُرخونِ هایوب
سرویسِ یکسالۀ اینترنتمان به پایان رسیده بود. آنوقت تنها دویستهزار تومان دادیم و یکسال اینترنتِ درستحسابی گرفتیم؛ ولی حالا که رفتم سراغِ قیمتها، برق از سرم پرید. قیمتها درست چهار برابر شده بود. با کلی دردسر، بالاخره بعد از دو روز توانستیم یک سرویسِ سهماهۀ صدهزار تومانی ـ که با مالیاتش میشد صدودههزار تومان ـ انتخاب کنیم. با کلّی حسابکتاب فهمیدیم بهترین انتخاب است ـ A Perfect Choice! سرویس به صورتِ اسمی، ۱۵۰ گیگ ترافیک داشت. صفحۀ «پرداخت شما موفق بود» گفت که سرویس۶۰۰ گیگ ترافیک دارد. وقتی وارد جزئیاتِ حساب شدم و ترافیکِ باقیمانده را دیدم، با یک عددِ باورنکردنی روبهرو شدم: ۶۲۲۰۸۰۰۰ mb. بعد از دو گیگ دانلود فهمیدم چهاربرابر از ترافیکمان کم میشود و با اینحال ۱۵۰۰۰گیگ ترافیک داریم که هنوز هم عددِ باورنکردنییی است. با یک حسابِ سرانگشتی فهمیدم اگر طیِ سهماه، با سرعتِ دانلودِ یک مگابایتبرثانیه، روزانه(شبانه) هشت ساعتِ مفید دانلودمنیجر را بگذارم برای دانلود، در آخرِ این سهماه میتوانم دو هزار و خردهای گیگ ترافیک مصرف کنم. بعدش با خودم فکر کردم کاش میشد یک موتورِ چهارسیلندر را بگذارم روی دانلود، که بعد دیدم چه فکرِ مضحکی به ذهنم رسیده. بعد از اینکه این خبرِ مسرتبخش را به برادرم گفتم، گفت برو توی اینترنت ببین چی میتونی پیدا کنی، هرچی که دمِ دستت رسید بذار تو لیستِ دانلود؛ باید توی این سهماه پدرشونو در بیاریم. و اینگونه شد که تصمیم گرفتیم سهماه مثلِ زالو بچسبیم به تنِ این هایوب و رگهای پُرخونش که از پولِ ما پُر شده را بمکیم. البته این ایدهآلمان است؛ باید دید چهمقدار میتوان به ایدهآل نزدیک شد. بعد کمی که روی این ماجرا دقت کردم، دیدم چقدر همه اینطوریاند. یعنی کافیست با ضعفِ نظارتی یا مشکلاتِ سیستمی روبهرو شویم و یا ببینیم درِ دیزی باز است، تا هرچه حیا و اخلاق و آخرت را فراموش کنیم و مثلِ بختک بیفتیم به جانِ سفره و هزارتا توجیه هم برای این کارمان داشته باشیم که مهمترینش این است: وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم. و همینطوری «وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم» میبینیم همه مثلِ زالو افتادهایم به جانِ هم. من خونِ تو را میمکم، تو از او را، او از دیگری را، یکی هم که دستش میرسد، از همهمان را. و خودمان با دستِ خود همدیگر را درونِ این منجلاب فرو میبریم.
۲. شبها شبهای صلوات است
این دو شب که میروم هیئتمان، با اینکه اغلب ساکت نشستهام و گاهگاه سکوتم را با صلوات میشکنم، ولی درونم غوغاییست. همان که بهش میگویند «منِ منتقد» پهلوبهپهلویم مینشیند و شروع میکند درِ گوشم حرفزدن. من اسمش را گذاشتهام «نقنقو» چون خیلی بیشتر بهش میآید. یعنی این آدمِ نقنقو میتواند از زمین و زمان ایراد بگیرد و انتقاد کند، ولی وقتی که ازش راهِ حل میخواهی، در دم خفه میشود؛ با خشم میگوید: من منتقدم، و نه بیشتر. ازش متنفر نیستم، ولی خوشم هم نمیآید ازش. گاهی حرفهایش الهامبخش است. گاهی مجبورم میکند به سوالهایش عمیقاً فکر کنم و به دنبالِ راهِ چاره بگردم. مثلاً همان ابتدای جلسه، وقتی که عمویم ـ آقاگل ـ رفته بود بالای منبر و شروع کرده بود به گفتن همان حرفهای تکراریِ هر ساله، داشتم به این فکر میکردم که اگر یک طرحِ درستحسابی با چندتا داستان و حکایت برای سخنرانیاش داشته باشد شاید بتواند حرفهایش را ثمربخش و مفید کند. خیلی فکر کردم روی این موضوع. ولی آخرش دیدم حرفِ تاثیرگذار زدن، آن هم بدونِ انتقادکردن از اینوآن و ایرادگرفتنهای دوزاری، حقیقتاً کارِ خیلی مشکلی است ـ نگفتم ناممکن؛ گفتم خیلی مشکل. باید بیشتر روی این مورد وقت بگذارم.
موقعِ سینهزنی آن نقنقو بیش از هر وقتی داغ میکند و توی سرم دادوفریاد راه میاندازد. ازم میپرسد به نظرت کدامیک دارد با اخلاص و در سوگِ آقا اباعبدالله سینه میزند؟ آنکه محکمتر از همه میزند؟ یا آنکه پیرهنش را درآورده است و سینهاش زیرِ ضرباتِ دستش به یک تکهگوشتِ پُرخون بدل شده؟ یا آنکه مثلِ مردهها سینه میزند؟ یا تو که میخواهی بدونِ جوگیر شدنِ الکی، با حضورِ قلب و طمأنینه سینه بزنی ولی میبینی باید همبستگی را رعایت کنی و مجبوری با اکراه هم که شده، هر مدلی که آنها زدند (حتّی از آن مدلهای آوانگاردی که یکسال است توی هیئتمان مد شده و من حسابی ازش بدم میآید: یک دست، دو دست) دستانت را بر سینه بکوبی؟ گاهی هم میبینم آن نقنقو چندان بیراه نمیگوید و حقیقتاً جوابِ دهنپرکنی ندارم تا بگذارم توی دهانش و برای یکساعتی هم که شده خفهخون بگیرد و راحتم بگذارد. البته بعضی وقتها هست که از نوحه و صدای نوحهخوان به شدت خوشم میآید و وجودِ جنابِ نقنقو و حرفهایش کاملاً به حاشیه میرود؛ آن وقت است که هرچه محکمتر و پُرشورتر شروع میکنم به سینهزنی ـ یا بهتر بگویم، خیلی مخلصانه برای آقا اباعبدالله عزاداری میکنم و از خود بیخود میشوم. و نمیدانید که آدم چقدر حالش خوب میشود این وقتها. اصلاً «حسین جنسِ غمش فرق دارد»؛ و این جمله توی همین سینهزنیها بیشتر مصداق پیدا میکند. یعنی میتوانی همان موقعِ مخلصانه عزاداریکردن یکی از لیدرها را ببینی که با لبِ پرخنده رو به عزاداران میگوید «ماشالله، ماشالله». لیدرها همانهایی هستند که صف را منظم میکنند و جوری سینه میزنند که اگر کنارشان بنشینی انرژیاش به تو هم سرایت میکند و تو هم ناخودآگاه دستهایت را بالاتر میبری و محکمتر بر سینه میکوبی ـ بس که مخلصانه و پُرشور عزاداری میکنند. ولی نباید نادیده گرفت که اسلام به همینها زنده مانده است.
۱. تو هم چه تنهایی خدا
بعد از دو روز که بیاینترنت مانده بودم، وارد پنل مدیریت وبلاگم شدم. نتیجه کمی ناامیدکننده بود. سیوچهارتا ستاره(یعنی ۳۴تا پستی که باید خوانده شوند) و دریغ از یک نظر، یا حتّی پاسخ. نگاهی سرسری به عناوینِ آن ۳۴ ستاره انداختم و پنل را بستم. توئیتر هم خبری نبود. تلگرام هم. داشتم به حرفِ یکی از بلاگرها فکر میکردم که زمانی گفته بود: تنها یک روز اینترنت نداشتم ولی مثلِ یک قرن گذشت. اما برای من این دو روز، همان دو روز بود؛ فقط کمی کشدارتر. خیلی کم توانستم کتاب بخوانم ولی سهتا از بهترین فیلمهای هندیام را دوبارهبینی کردم. (دوبارهبینی!) و به این نتیجه رسیدم که اگر تنها یک نفر (با عمری جاودانه) قرار بود روی زمین زندگی کند، و همراه با تمامِ تجربیات و علوم و منابعی که حالا در اختیار داریم، احتمالِ خیلی کمی وجود داشت که این شخص انگیزهای برای انجامِ کارهای مختلف و مفید در خود ببیند. آدمها سرشتِ جمعی دارند، اجتماعیاند؛ غم و شادی وقتی که تنهای تنها باشی مفهومی ندارد. انگار خدا هم آن زمانی که «زمان» مفهومی نداشت به همین نتیجه رسیده بود. ولی حقیقتاً، چه بد است که آدم اینچنین حقیرانه اسیرِ یک دنیای مجازی شود و بدونِ آن احساسِ تنهایی کند. نه؟ خدا جان، نظرِ جنابعالی چیست؟!
- ۵ گفتوگو
- ۷۹۸ بازدید
- ۲۴ شهریور ۹۷، ۱۷:۳۷
گفتوگو
این نقنقو معمولا چه به موقع حرف حساب میزند. من که دوستش دارم. به خصوص وقتهایی که آنقدر غرق در توهم میشوم که دیگر چیزی نمیبینم؛ چنان با ضربهی سیلی خود به هوشم میآورد که نمیدانم از کجا خوردهام!
این روزها بیشتر صدایش را میشنوم و از قضا نق و نوقهایش به دلم مینشیند. وقت هایی که عزای حسین و صرفِ اشک ریختن برایم کفایت کرده و خیالم راحت میشود که بار ندانمکاریها را با همین اشکها بر زمین گذاشتم و میشتابم به سراغ ندانم کاری هایی در ورژن جدیدتر. زمانی که خود را عزادار میپندارم. اوقاتی که آنقدر شور حسینی بر من غلبه میکند که از شعور حسینی غافل میمانم. روزهایی که مثل هر سال به باد روزمرگی و تکرار میسپارمشان و همان مسیر تکراری و اشتباه را مُصرانه طی میکنم... همان مسیری که سر و تهی ندارد و در زمرهی کسانی قرار میگیرم که تنها گمان میکنند که کارشان درست است و راهشان راست. ایامی که آنقدر غرق در صدای عزای حسین حسین میشوم که ندای هل من ناصر طلبیدن همان حسین به گوشم نمیرسد... و روزهایی که باز هم مانند هر سال از قافلهی کربلا جا میمانم و به رسم کوفیان تنها در گوشهای کز کرده و گریه و ناله و زاری پیشه میکنم و آه حسرت از نهادم بلند میشود. در اینگونه مواقع نق زدنهایش را هم دوست دارم و هم عذابم میدهد... هر چند که گاهی صدایش را میشنوم و دست از کارم برمیدارم اما بیشتر اوقات انگشت در گوش فرو میکنم تا صدایش را نشنوم و عذاب نکشم؛ او چه وفادارانه باز هم دست از فریادهایش برنمیدارد... خلاصه اینکه اگر دل به دل این آدم نق نقوی دوستداشتنی بدهی چه حقایقی که برایت آشکار نمیکند..."
مساله دیگه اینکه، با اینکه نوشتن بخشی از وجودم شده،اما به دلیل اینکه هنوز رسالت اصلی نوشتنم رو پیدا نکردم، دلیلی هم بر انتشار نوشتههای بیروح و بیجان نمیبینم!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.