گاهی آدم واقعاً دلش میخواهد همان کودکِ هفت-هشتسالۀ بابایی میبود؛ که هِی پدرش جلوی مشتریها اسمش را علیبابا صدا بزند و او هم شادمانه با آن لحنِ نوکِ زبانیِ کودکانهاش در جواب بگوید: «بله بابا؟ آچار-ده میخواسی؟ الان میارم برات.» و هر کاری که برای پدرش میکند از کمککردن به او لذت ببرد و کلی حسِ خوب بگیرد. و شب، بعد از اینکه دستهای کوچولوی چرب و سیاهش را با آب و تاید میشوید و زیرِ ناخنهایش سیاه میماند، به پدرش آن جملۀ دوستداشتنی را بگوید: «بابا، مُزدِ امروزم!» و یک اسکناسِ نارنجیرنگِ پونصدتومنی دریافت کند و بعد فوراً آن اسکناس را بگذارد توی جعبۀ کوچکِ پولهایش.
گاهی هم دلِ آدم تنگ میشود برای غروبهای روستا؛ وقتیهایی که با قدِ کوتاهت از میانِ لباسهای چربوسیاهِ کارت بایستی جلوی درِ موتورسازی و به صدای زنگولۀ گوسفندان گوش کنی که از سمتِ کوهها دارند نزدیک میشوند. و چشمهایت را تیز کنی برای به یاد سپردنِ شکلوشمایلِ سگهای گله. و چشم بدوزی به زیباترینشان که یک دُمِ بزرگِ پشمالوی سیاهوسفید دارد و هیکلش شبیهِ گرگهاست. و تمامِ تلاشت را بکنی تا در آن غروبهای دلگیر، از زیباییهایی آن روستای کوچک لذت ببری. گاهی هم به آسمان نگاه کنی و حدس بزنی هر ابری شبیهِ چه چیزی است.
***
انگار آدمی به خَلقِ مداومِ احساساتش است که زنده است؛ همانطور که یک وبلاگنویس به نوشتنِ مداوم. دلتنگی برای چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده است، یا برای هر چیزی که در گذشته تجربه کردهایم، یکسره به یادآوردن است. و بیشترین چیزی که در گذشته، مغزِ آدم را قلقلک میدهد، احساسات است. احساساتی که در تکتکِ آن لحظات تجربه کردهایم. گو که بدونِ احساس هیچچیزی تجربه نمیشود و ویژگیِ مغز این است که تصاویر را همراه با احساساتی که آن لحظه تجربه میشدهاند ثبت میکند.
وقتی برای آدمی هیچچیزی جز گذشته و به یادآوردنِ احساساتِ آن باقی نمیماند، گویی که تواناییِ خلقِ احساساتِ نو را از دست داده است. ممکن است هرکسی تجربه کرده باشد که گاهی بودن در مکانی که همیشه حسِ خوبی به او میداد دیگر آن حسِ همیشگی را نداشته باشد؛ طوری که حتا با تقلّایی سخت هم، هیچچیزی در آن مکان حالش را خوب نکند. حالا البته نه، ولی قبلترها که بیشتر با موتور کوه میرفتم، با آنکه همیشه طبیعتگردی جزوِ تجربههای لذتبخشم بود، ولی گاهی پیش میآمد که هیچ بالارفتنی، و هیچ چشماندازِ زیبایی از ارتفاعی بلند حالم تغییر ندهد. فقط کافیست چیزی درونِ آدم او را بههم بریزد، دیگر کمتر چیزی است که بتواند احساسی نو را در او برانگیزاند...
اما زندگی در گذشته چیزی نیست جز حال را به مرگ سپردن. همیشه چیزی باید برای زندگیکردن وجود داشته باشد. یک کلمه.. یک کتاب.. یک موسیقی.. یک منظره.. یک احساس.. یک دوستت دارم...
- ۲ گفتوگو
- ۴۶۹ بازدید
- ۱۸ خرداد ۹۹، ۱۵:۴۹
گفتوگو
من فکر میکنم یادآوری احساسات تجربهشده در گذشته، خلق نیست، جَعله. بههمینخاطر برای من یادآوری گذشته و خاطرهبازی چیزی جز فریب نیست. احساسی که اکنون در حال تجربهی اونایم، اصالت داره و نوعی خلق محسوب میشه. ولی خب گاهی خندهم میگیره، چون انگار دورِ باطله! احساسات کنونی ما ریشه در صرفاً همین لحظه ندارن:)) ما بندیِ گذشتهایم. بندیِ حافظه. زمان. فقط من نمیخوام خاطرهباز باشم و غوطهور در اوهامِ خاطره. واقعیت، تجربهی متفاوتتریه. فکر کنم حرفش رو زدیم که بیآیندگان، در گذشته غرقان! زمان. پایبندِ زمانایم مدام.
بله جنابِ بلاگر، نوشتنتون مستدام.
بیآیندگان، در گذشته غرقاند... درسته.
میدونید شما با کامنتهاتون آدمو ترغیب میکنید که براتون یه پیغام بذاره:)
راستی بعد از تمومشدن جاده، منتظرم که نقد و نظرت رو دربارهی کتاب، اینجا بخونم :)