در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالی‌یی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بی‌کلمه و اندیشه‌های کلمه‌شده دچارِ سراسیمگی می‌شوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پس‌ام. روزهایی که نمی‌نویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است“! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلی‌دهندۀ موقتی‌ست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون می‌زند. البته جای شکرش باقی‌ست که این‌ها همه درونِ خودِ آدم اتفاق می‌افتد ـ در تنهاییِ بی‌پایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش می‌گیرد. 

روزهایی که نمی‌نویسم حرف‌ها روی دلم تلنبار می‌شود؛ کوه می‌شود. حرف‌هایی که سنگینی‌شان حرکت را سخت می‌کند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقت‌فرسا می‌کند. وقتی نمی‌نویسم خودم را گم می‌کنم. و می‌دانی گم کردنِ «خود» یعنی چه؟ یعنی عمیق‌ترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی می‌تواند تجربه‌اش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بی‌کسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی می‌رسیم. بعضی کودک‌ها را دیده‌اید وقتی در یک مکانِ غریب تنها می‌نشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان می‌دهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیال‌انگیزش چطور بی‌وقفه و پُرولع در حالِ گفت‌وگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بی‌کسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهایی‌اش هم کاملاً احساسِ امنیت نمی‌کند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنی‌اش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهایی‌اش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب می‌شود و آن اضطراب هم با تکان‌دادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا می‌کند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعی‌ترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینی‌ترین جنبه‌های بروزِ اضطراب‌های درونی‌ست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظه‌ای و کاذب به همراه دارد. البته من نمی‌خواهم نوشتن را به «تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن می‌اندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق می‌رسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمی‌ست. کلمات همان دست‌آویزی است که در اوجِ غربت و بی‌آرامشی، به تنهایی‌ام پناه می‌برم و در غربتِ تنهایی‌ام، توسطِ کلمات با «خودم» هم‌کلام می‌شوم. و وقتی از گم‌کردنِ «خودم» حرف به میان می‌آورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تک‌افتادگی و بی‌زبانی و بی‌کلمه‌گی قرار گرفته‌ام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دست‌آویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیق‌ترین رفیقم را از من گرفته‌اند. روزهایی که نمی‌نویسم تبدیل می‌شوم به کودکِ تک‌افتادۀ وحشت‌زده‌ای که درونِ یک سلولِ انفرادی دست‌وپایش را به صندلی بسته‌اند و سوتِ ممتدِ کرکننده‌ای را هم در گوش‌هایش پخش کرده‌اند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایه‌ها. بی‌اغراق که نمی‌شود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.

اما وقتی که می‌نویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه می‌کنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، می‌نویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)


پی‌نوشت: این نوشته پس از هفت روز بی‌زبانی و ننوشتن، نوشته شده است.
محضِ اطلاع: هزاره‌هایم اغلب تخلیۀ روانیِ صِرف هستند؛ پست‌های وبلاگی اما محصولِ نوشتن.

موقتاً سوال: بعد از نصبِ مجددِ ویندوزِ ۱۰، فونتِ IranSans (فونتِ فعلیِ وبلاگ) و اغلبِ فونت‌ها در وُرد دیگر آن نرمی و زیباییِ سابق‌شان را ندارند؛ نمی‌دانید مشکل از چیست؟

  • ۵۱۴ بازدید