تاکنون چنین بیامیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بیامیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمیفهمم. نمیدانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرفهایم را بیان کنند و مرا به بیزبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمیتوانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر میآید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بیرنگ زودتر گورشان را گم کنند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و اینها هم هیچکدام مسخره نیست. کاش لااقل میشد مسخرهشان کرد. پر شدهام از احساسِ بیتعلّقی و بیاعتنایی و بیحوصلگی و بیتفاوتی و بیامیدی. نمیفهمم چه مرگم است. اگر میشد و میتوانستم، به این زودیها تسلیمِ بیداری نمیشدم و همان خواب را ترجیح میدادم. آخر تلاشهای ذهنم برای رنگیکردنِ این روزها حقیقتاً در خورِ ستایش است؛ میتواند هیجانزدهام کند و برای انجامِ کاری، شور و انگیزه بهم بدهد، ولی واقعیت نه؛ صبح همین که از وسطِ دنیای رنگیِ رؤیاهایم بیرون پرت شدم و دیدم بیدارم، اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که چرا هنوزم اینطوریام، اینطور بیحوصله.
بالاخره نوشتههای هر کسی منقّش به روزهای تلخ و شیرینش است. دیشب به کلهام زد که تمامِ نوشتههایی که حتّی ذرهای از نوشتنشان پشیمانم را به وضعیتِ پیشنویس برگردانم، فقط چون نمیخواهم جای این وبلاگ یک صفحۀ کاملاً سفید باز شود. و آنطوری که من پیش میرفتم توی پیشنویس کردنِ نوشتههای این وبلاگ، دیدم در آخر چیزی جز همان یک صفحۀ کاملاً سفید باقی نخواهد ماند. آنجا بود که فهمیدم خیلی وقتها هیچ راهِ برگشتی وجود ندارد، هیچوقت زمان به عقب بر نمیگردد، و تنها دو راه وجود دارد، یا اینکه به پیش رفتن در مسیری که تویش افتاده بودی ادامه دهی یا اینکه توقف و نابودی را بپذیری. در هر صورت وحشتناک است که زندگیِ آدمی اینگونه مقهورِ جبر باشد، ولی خب کاریش هم نمیشود کرد. پس ترجیح دادم به همین شخصینویسیها ادامه دهم چون هیچ راهی جز این برایم باقی نمانده، و من هم قصد ندارم به این زودیها هالی هیمنه را منفجر کنم و خودم را توی این دنیای وحشی بیپناه رها کنم. از طرفی هم این ادامهدادن عصیانی است در مقابلِ این احساسِ پوچی، و آگاهی بر این موضوع این ادامهدادن را شیرین میکند؛ مثلاً تبدیلش میکند به یک مبارزه، یا انتقام. البته میدانم که مسخره است، و خب مسخرگی را به هر صورت میشود تحملکرد؛ حتّی نفرتانگیزی را هم میشود تحمل کرد، فقط پوچیست که هیچ رقمه نمیشود با آن کنار آمد. بنابراین با همین فرمان پیش میروم تا ببینم چه میشود. اگر من همینم پس چارهای جز پذیرفتنش ندارم. اگر زندگی همین است پس چارهای جز پذیرفتنش وجود ندارد. البته نه که خیلی بد باشد، ولی آنقدرها هم که باید خوب نیست دیگر.
گاه سرم پُرِ حرف میشود. نمیدانم خواستۀ خودم است یا نه، ولی تمامِ لحظاتی که توی زندگیام بخاطرِ احساسِ پوچی و بیهودگی از ادامهدادن یا انجامِ کاری منصرف شدهام توی ذهنم مرور میشود؛ تکبهتک، دانهبهدانه، پشتسرِ هم. و یکباره وحشت میکنم از اینکه میبینم این احساس همیشه و همهجا توی زندگی با من بوده است. و ماجرا جایی غمانگیز میشود که میتوانم نقطۀ شروعِ این اتفاقات را درک کنم. و آن هم یک نقطۀ سیاه است در چهار سالگیام. از همان اتفاقهای هولناکی که آدم سنگینیاش را تا لحظهای که میمیرد باید به دوش بکشد. آن اتفاق باعث شد که برای اولین بار با تمامِ وجودم به بیارزشی و بیمعناییِ این زندگی پی ببرم. لحظهای خودم را تهی از هرگونه امیدی یافتم. و در آن لحظات تماشاگرِ دردورنج و پیرشدنِ یکشبۀ نزدیکترین فردِ زندگیام بودم که همراه با من بیشترِ سنگینیِ آن حادثه را به دوش میکشید، در حالیکه هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود؛ تنها دلبستگی و احساسِ دینام بود که لحظهبهلحظه نسبت به او افزوده میشد. انگاری که معنا و دلیلِ زندگیام از آن به بعد تماماً در وجودِ همان یک نفر قرار گرفته باشد. آخر دلبستگی و رنجوغمهای مشترک چنین کارکردی دارند؛ میتوانند حتّی به یک ملت، به یک امت، جهت و هدف و معنا بدهند؛ معنا دادن به زندگیِ یک کودک که برایشان کاری ندارد. بُت درست میکند. عشق را روانۀ میدان میکند. و اینجاست که شکستهشدنِ این بُتها زندگیِ پرستندگانشان را هم به تباهی میکشاند. مثلِ من که شکستهشدنِ بتِ زندگیام را هر روزه و هر روزه تماشا میکنم ولی هیچ کاری هم ازم ساخته نیست. امروزه هم بشر به این نتیجه رسیده است که بیاید تمامِ کارخانههای بتسازی را از دم ریشهکن کند. که بگوید دیوانگی را بگذارید کنار و عاقلانه زندگی کنید؛ دیدی خدای ناکرده دستت خورد بتت افتاد شکست، دیگر چه گِلی میخواهی به سرت بگیری وقتی زندگیات با شکستنِ یک بت بیمعنی میشود و به دامِ تباهی میافتی؟ که این تعصباتِ بیهوده را بگذاریم کنار، که برای بتهایمان حاضر نشویم خونِ همدیگر را بریزیم، که به بتهایمان به چشمِ خدا نه، بلکه به چشمِ یک تکه سنگ نگاه کنیم. که وقتی میشکنند با چشمهایی خیس که خشم ازشان فوران میکند و سینهای آکنده از کینه و نفرت فریاد نزنیم که «خدا را کشتی!» ـ بلکه خونسردیمان را حفظ کنیم و خیلی بیخیال بگوییم: «خدا مرد.»
ولی خب این بشر خودش نفهم است، نمیداند که ما انسانها طبیعتمان اینقدر پست است که بدونِ بتهایمان نمیتوانیم زندگی کنیم، که بدونِ این لعبتکها روزِ روشن برایمان بدل میشود به شبِ تیرهوتاریک. بنابراین راهی ندارد جز اینکه خودش زحمت بکشد و بتی دیگر برایمان بتراشد.
پس پلنِ بی چه میشود؟ این: یک نفر «تو» بیاید عاشقش شوم لطفاً.
نه، شوخی کردم بابا. پلنِ بی همین بود که هالی هیمنه را منفجر نکنم و به نوشتنِ همین چیزها ادامه دهم.
- ۴۶۰ بازدید