در جهانی زندگی میکنیم که برای توصیفش، ناچار به استفاده از «بینهایت» میشویم. آن بماند. در رویاهایی سیر میکنیم که برای بیانش، باز هم دست به دامن «بینهایت» میشویم. این هم بماند. احساسات هم، بینهایت شکل و بینهایت بار و بینهایت گونه، دامنگیر ما میشود. این نیز بماند. خود که بینهایت ایم، اما بینهایت بار از درک این بینهایت، دور! بینهایت اندر بینهایت اندر بینهایت…
بگذار داستان دیگری برایت بگویم. روحیۀ بینهایتطلب آدمی، آنچنان طمّاع است که اگر شصت سال را روبهرویش بگذاری، خمی به ابرو آورده، میگوید اگر عمر نوح(ع) بود، شاید برایش برنامهای میریختم! یا اینکه وقتی درگیر یک چیزی میشود، مثلا یک بازیِ پلیاستیشن، یک شبکۀ اجتماعی، و یا دیگر شهوتها، شهوت پول، شهوت جاه و مقام، شهوت ثروت … دوست دارد تا فیها خالدونش را برود، تا بینهایتش را!
موضوع این است که اگر به خودی خود رهایش کنی، و انگیزهای برای گذران لحظهها به او ندهی، به قولی، افسرده شده و به فکر خودکشی میافتد. «ها؟ خودکشی؟ خودکشی دیگر چیست؟!» وقتی که یک درگیرِ بینهایت، به هر دلیلی دست از بینهایتطلبیاش بکشد، و یا به قولی آن را زیر آب خفه کند، گویی که در سیاهچالی در عمق زمین، زندانی گردیده؛ سیاهِ سیاه. تاریکِ تاریک. سردِ سرد. بیروحِ بیروح. گرفتهتر از گرفته. ناامیدتر از ناامیدی. بیکستر از بیکسی و تنهاتر از تنهایی … و بدون حتی اندک امیدی برای رهایی از آن تاریکی و آن محدودیت.
همانطور که در گوشهای سیاهیها دارد تمامش میکنند، روزنهای از نور، با شجاعتی مثالزدنی، خودش را در دل تاریکی میاندازد. بله، طنابی برای رستگاریاش از این زندانِ بینهایت، پایین انداخته شده است. اما او باورش نمیشود، دیگر حتی جانی برایش باقی نمانده، به زور دم و بازدم میکند؛ نفسها، با فاصله میآیند و میروند. فکر میکند همهاش رؤیاست؛ رؤیای رهایی، رؤیای آزادی. به حال خودش اشک میریزد که در رؤیا هم، حتی یک درصد احتمال آزادی برای خودش باقی نگذاشته است!
هی، هو. هی، هو. هی … .
کارش تمام شد!
- ۴۹۲ بازدید