در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

خورشید عاشق شاهنامه‌ست. این رو وقتی فهمیدم که هربار حرف از شاهنامه می‌شد، می‌گفت من یکی از آرزوهام اینه که شاهنامه رو بخونم.

چند وقت پیش یکی از قسمت‌های برنامه «اکنون» رو دیده بود، و اونجا میهمان برنامه راجع به گنج زبان پارسی، یعنی شاهنامه حرف می‌زد. براتون نگم که چقدر خورشید ذوق کرده بود.

برای من، یکی از سخت‌ترین کارها انتخاب کردن هدیه تولده. معمولا یکی دو ماه قبل از تولد خورشید تمامی گیرنده‌هام رو فعال‌تر نگه می‌دارم تا ببینم خورشید چی دوست داره، یا وقتایی که باهم می‌ریم بازار و پاساژ، از چه مانتو، شال، کفش یا کیفی خوشش میاد. اینطوری کارم برای انتخاب کادوی تولدش خیلی راحت‌تر می‌شه.

ولی یه چیزی امسال کاملا فرق می‌کرد. اینکه می‌دونستم که دقیقا می‌خوام چه چیزی رو به عنوان هدیه تولدش بهش بدم:

شاهنامه، ۴ جلدی تصحیح جلال خالقی مطلق، از انتشارات سخن.

بگذریم که چقدر خورشید خوشحال شد. می‌گفت همیشه دوست داشته این چهارجلدی رو داشته باشه. توی دانشگاه وقتی ارشدش رو می‌خونده حتا چندبار از استادها شاهنامه رو قرض گرفته بوده، ولی هیچ وقت پیش نیومده بود که واقعا برای خودش داشته باشدش‌.
دروغ چرا، من کمتر از خورشید نه، به اندازه‌ی خودش خوشحال شده بودم که تونستم به یکی از آرزوهاش برسونمش.

خورشید اخیرا شروع کرده و شاهنامه رو طبق یه برنامه مشخص می‌خونه. می‌دونید، فکر می‌کنم رفتن سمت شاهنامه و خوندنش برای همهٔ ما، مثل اینه که بخوای یه کوه رو جابه‌جا کنی. من خودم حقیقتش حتا یک صفحه از شاهنامه رو هم نخوندم، با اینکه خیلی خیلی دوست دارم شاهنامه بخونم.

می‌دونی، اصلا من نمی‌دونستم شاهنامه دقیقا چیه! اینکه داستان شاهان پارسی، یه جورایی از ابتدای خلقت روایت می‌شه. حتا قبل از اینکه مردم لباس نمی‌پوشیدند!

و وقتی دیدم یه بار خورشید اومد داستان گیومرت، اولین پادشاه و شخصیت شاهنامه رو برام تعریف کرد، چنان دچار شعف و ذوق شده بودم که نگو!
من به بحث نظم شاهنامه کاری ندارم (چون همیشه برام سخت بوده شعر بخونم و با شعر ارتباط بگیرم)، ولی قصه‌ای که داشتم از زبون خورشید می‌شنیدم، کافی بود که بفهمم چرا شاهنامه رو به عنوان یه گنج یاد می‌کنن.

و خبر خوش!
تونستم خورشید رو راضی کنم که بیاد و همینطور که برای من از شاهنامه قصه کرد، همین رو ضبط کنه و توی یه کانال تلگرامی منتشر کنه. (مطمئن باشید در آیندۀ نه چندان دور راضیش می‌کنم که به صورت رسمی یه پادکست داشته باشه ؛) )
چون می‌دونم خیلی‌ها از شاهنامه فقط اسمش رو شنیدن، و نمی‌دونن چی توش هست. حتا نمی‌دونن شاهنامه، داستان شاهان ایران هست و فقط شخصیت رستم و سهراب رو می‌شناسن.

خلاصه، چی بهتر از این؟
خورشید هر هفته یه وویس از شاهنامه برامون می‌ذاره توی کانال «نیست‌همتا».
عبارت «نیست‌همتا» هم از تاریخ بیهقی گرفته شده، به معنی بی‌همتا. جالب اینه که هر هفته یه وویس از بیهقی هم می‌تونید به روایت خورشید بشنوید!

من همه جوره خورشید رو حمایت می‌کنم، چون می‌دونم کاری که می‌کنه چقدر ارزش داره و منحصربه‌فرده. و دوست دارم شمایی هم که تا اینجای این پست رو خوندین، حتما عضو کانالش بشین و حمایتش کنید، و همراه با هم بیشتر از شاهنامه بدونیم و یاد بگیریم. ممنونم ازتون!

کانال نیست‌همتا:
https://t.me/Zahraminevisad

لینک اولین قسمت از شاهنامه:
https://t.me/Zahraminevisad/16

  • ۵۵ بازدید

شاید تنها جمله‌ای که می‌توانم هزاران بار تکرارش کنم و هربار می‌تواند شنیدنی و دلپذیر باشد، این است که زندگی کردن با تو چقدر خوب است. و حقیقتا زندگی کردن با تو چقدر زیباست. زندگی کردن با تو چقدر انسانی است. زندگی کردن با تو آدم را در سطح نگه نمی‌دارد. زندگی با تو، زنده است، جریان دارد، ضربان دارد، می‌تپد.
راستی... چقدر این موهای شرابی بهت می‌آید. زندگی با تو هم‌رنگ شرابی‌ِ موهایت است...

  • ۲۰۲ بازدید

بعضی چیزها من را به مرز جنون می‌رساند. مثلاً منی که آدم خوش‌خوابی هستم و قبلا سابقه داشتم که مثل خرس بخوابم، حالا یکی دو هفته است که شب‌ها یکسره خواب‌وبیدارم. مدام بیدار می‌شم، حالا یا با کابوس، یا خواب چرت‌وپرت، یا حتا با فکرِ چیزی. الان می‌دانم که این وضعیتم مربوط به وسواس فکری می‌شود. تازگی فهمیده‌م که وسواس فکری خیلی گسترده‌تر است. کافی است یک فکر بیاید توی سرت و دیگر خارج نشود؛ به این می‌گویند وسواس فکری.

همیشه هنگام موفقیت‌های بزرگ زندگی‌‌ام، تا مرز جنون دچار وسواس فکری می‌شوم. جالب است، همیشه وقتی در چند سانتی‌متریِ رسیدن به موفقیت بودم بیشترین رنج را کشیده‌م. حالا شب‌وروزم شده است دیوار. دیوار. دیوار. چپ می‌روم دیوار. راست می‌روم دیوار. نصف شب بیدار می‌شوم دیوار. هی سرچ می‌کنم، فیلتر می‌زنم روی ماشین‌های مدل بالا، با بودجۀ خودم، دنبال ماشین تمیز می‌گردم. حقیقتش ماشین خریدن توی خانوادۀ ما، صرفا تحت مالکیت در آوردن یک ماشین نبوده است. کسی که ماشین داشت ازما‌بهتران بود. دیگر کلاسش به کلاس بقیه نمی‌خورد. هروقت دوست داشت می‌رفت مسافرت. زندگی‌اش بهشت بود. کیف می‌کرد. حقیقتش نمی‌دانم خریدن ماشین برای من مرهمی‌ست روی زخم‌های کهنه‌ای که از کودکی روی روانم باقی مانده، یا صرفا یک پله جلو رفتن و پیشرفت توی زندگی است. و وقتی می‌بینم حتا این موفقیت‌ها باعث می‌شود احساس گناهی آهسته و بی‌صدا در درونم بیدار شود، می‌بینم اوضاع چقدر خراب است. مثلا احساس گناه داشته باشم بابت اینکه پدرم چرا فلان چیز را نداشت و حالا من می‌خواهم داشته باشم؟ یا برادرم؟ خواهرم؟ انگار همه‌چیز برای کسی که از صفر و حتا زیر صفر شروع کرده، طعم و رنگ دیگری دارد. جنسِ رسیدنش با رسیدن‌های معمولی فرق دارد. روان آدم را قلقلک می‌دهد. نیشگون می‌گیرد.

دیشب که دیگر واقعا وا داده بودم، خورشید می‌گفت سر خرید موتور هم دقیقا حالم همین بود. می‌گفت صبور باش. هرچیزی به وقتش سراغت می‌آید، دست‌وپا زدن فایده ندارد، چیزی که برای تو باشد برایت اتفاق می‌افتد. و من همین حرف‌ها را مدام با خودم تکرار کردم. بالاخره دیشب راحت خوابیدم. انگار نباید بعضی‌چیزها را خیلی جدی بگیرم.


پی‌نوشت: اگه دوست داشتید می‌تونید کانال خورشید رو هم از اینجا دنبال کنید.

  • ۱۸۶ بازدید

احساس می‌کنم همگی یه‌جورایی از دنیای وبلاگ‌نویسی مهاجرت کردن به سمت‌وسوهای دیگه‌ای، مثلا تلگرام و توئیتر و اینستا. بعد از این دو سالی که این وبلاگ داشته خاک می‌خورده می‌خوام ببینم هنوز کسی هست بخوندنش یا نه :))

دارم به این فکر می‌کنم که نوشتن رو از سر بگیرم، اما نه با صدای هالی‌هیمنه. بلکه با صدایی دیگه، شاید کمی قاطع‌تر، پخته‌تر، جزئی‌بین‌تر، باتجربه‌تر. چون هالی‌ هیمنه دیگه اون جوون ۲۱ ساله‌ای نیست که نوشتن این وبلاگ رو با شوق نویسنده شدن شروع کرد. هالی الان ۲۸ سالشه و دو ساله با خورشیدی که توی این وبلاگ کلی در موردش نوشته، زندگی می‌کنه...
ایده‌های مختلفی دارم، این‌که اینجا نوشتن رو ادامه بدم، یا یه وبلاگ دیگه، یا حتا توی کانال تلگرامی. اگر شما هم پیشنهادی داشتین خوشحال می‌شم بشنوم.

  • ۲۰۳ بازدید

یک چیزهایی در زندگی همیشه تازه است، نو است، مثلِ گیلاس و آلبالوی نوبار؛ همیشه برای خوردنش ذوق داری.

چیزی مثل دوست‌داشتن. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شود. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز جزئیات بیشتری به خودش می‌گیرد. دوست‌داشتنی که در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ات نجاتت می‌دهد. دوست‌داشتنی که مدام برایت خاطره می‌سازد. دوست‌داشتنی که در روزهای گرمِ تابستانی روی نیمکت‌ِ سایه‌دارِ پارک می‌نشید و باهات حرف می‌زند؛ در پیاده‌روها قدم می‌زند؛ روی چمن‌ها می‌نشیند و فالوده‌بستنی می‌خورد؛ از لب‌ها بوسه می‌چیند.

دوست‌داشتن. 

داشتم فکر می‌کردم که بعضی از مکان‌ها تابه‌حال چقدر خاطرۀ پرمهر و محبت به خود دیده‌اند؟ مثلا چندبار پیش آمده است که دو نفر روی  نمِ چمن‌های یک میدانِ شهر، روبه‌روی هم نشسته باشند و فالوده‌بستنی‌شان را بخورند و تک‌تکِ نگاه‌هایشان به‌هم‌دیگر بگوید که چقدر همدیگر را دوست دارند و از باهم‌بودن لذت می‌برند؟ 

فروردین رفته بودیم پارک‌لالۀ تهران. چیزی که برایم خیلی عجیب بود، هم‌زیستیِ کلاغ‌ها و گربه‌ها با انسان‌های داخل پارک بود. اولین بار بود که می‌دیدم یک کلاغ از روی شاخه درخت فرود می‌آید درست کنار آدم‌ها تا به‌شان غذا بدهند. و هم‌زمان گربه‌ها هم می‌آمدند کنار کلاغ‌ها و بدون هیچ مشکلی غذایشان را تقسیم می‌کردند. این هم‌زیستی مطمئناً بدونِ مهرومحبتی که انسان‌ها از خود به جا گذاشته‌اند امکان‌پذیر نبود. 

می‌خواستم بگویم همین دوست‌داشتن است که زندگی را به جریان می‌اندازد و سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ آن را تبدیل به لحظاتی باارزش و قابل‌ستایش می‌کند؛ همین دست‌هایی که با محبت هم‌دیگر را می‌گیرند، یا آغوش‌هایی که با عشق هم‌دیگر را به آغوش می‌کشند، یا تک‌تکِ لحظه‌هایی که با دوست‌داشتن ساخته شده‌اند؛ همگی دارند به خودِ مفهومِ زندگی ارزش می‌دهند و غنی‌ترش می‌کنند. وگرنه زندگی به خودیِ خود چیز خاصی ندارد؛ درست مثلِ یک بومِ سیاه.


پی‌نوشت برای خورشید: ازت ممنونم که با حضورت نه فقط زندگی من که جهان را زیبا می‌کنی... دوستت دارم، بیش از پیش:)

  • ۴۱۲ بازدید

این آبان ۲۴ سالم شد. و چه آبانی! گویی پرده‌ای بود که در آن کاملا از کودکی خارج می‌شدم، حتا از عزای خاموشِ این ۷ سالِ آخر.

متنی که دو سال پیش ۲۹ آبان نوشته بودم را خواندم. چیزی که می‌شد در تمامِ آن حرف‌ها پیدا کرد، تلاشم برای بزرگ شدن بود. تلاش برای مواجهه و سختی کشیدن و رشد کردن. و حالا که به خودم نگاه می‌کنم، وقتی به عددِ ۲۴ فکر می‌کنم، دیگر چیزی برایم غیرقابل‌باور نیست. ۲۴ ساله شدن چیزی نیست که انتظارش را نداشته باشم، و فکر نمی‌کنم زمان به شکل بی‌رحمانه‌ای جلوتر از من در حرکت است.

اگر بخواهم سال گذشته را با یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه «ساختن» خواهد بود. سالی که نهایتِ تلاشم را برای ساختنِ خودم به کار بردم. کارهایی را برای اولین بار انجام دادم که قبلاً هرگز مسئولیتشان را قبول نمی‌کردم و بیشتر گریزان بودم ازشان. به نظرم نقطه عطف‌ زندگی‌ انسان‌ها آن جایی‌ است که با سلول‌سلول بدنشان پی می‌برند که مسئولیتِ زندگی‌یی که دارند تماماً به عهدۀ خودشان است؛ و با امید و آرزو بستن به دیگران حتا ذره‌ای هم زندگی‌شان پیش نخواهد رفت. البته عدۀ زیادی هستند که تا آخر عمرشان از مواجهه با مسئولیتِ زندگی فرار می‌کنند و مانند کودکی ترسیده که به دامن مادرش پناه می‌برد، نمادِ پدر و مادر را رها نمی‌کند و ریسمانشان چنگ می‌زند، همانطور که به ریسمانِ خدا. ولی خب اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم این دنیا برای مواجهه با تنهایی به طرز شگفت‌آوری وحشتناک است. هرکسی نمی‌تواند در مقابلِ این سیلِ خروشان دوام بیاورد و بایستد.

این پست را باید چند روز قبل‌تر می‌نوشتم ولی کمی طور کشید تا خلوت شوم. پدرم تقریباً یک هفته پیش مرد و پس از هفت‌سال از رفتنش، جسمش هم دیگر رفت. فکر می‌کنم این هفت‌سال مهم‌ترین هفت‌سالِ زندگی‌ام تا این لحظه بوده باشد. در این هفت‌سال زمین خوردم و ایستادن را هم یاد گرفتم، و نترسیدن از مواجهه با ترس‌ها را هم. چیزی که شاید در این شرایط هیچ‌گونه انتظارش را نداشته بودم، غافلگیریِ روزِ تولدم بود. نمی‌شود از ایستادگی حرف زد و از دلیلی که باعثِ ایستادنت شده است حرفی به میان نیاورد. برای منی که همیشه از جشن‌تولد گریزان بودم، فکر نمی‌کردم گل و هدیه گرفتن و داشتنِ کیکِ تولد چه لذتی دارد! البته که نه هر جشن‌تولدی، آن جشن تولدی که عزیزترینت برایت تدارک دیده باشد؛ چیزی که ذره‌ذرۀ جزئیاتش برایت شیرین است. و چه هدیه‌ای می‌تواند ارزشمندتر از دوست‌داشته‌شدن باشد؟ 

فکر می‌کنم اولین سالی است که در تولدم عمیقاً احساسِ شادی می‌کنم و می‌دانم چه می‌خواهم. و اگر خورشیدم نبود این احساس ممکن نبود وجود داشته باشد. این سال آغازِ دوره‌ای جدید و البته شیرین از زندگی‌ام خواهد بود. پس به امیدِ بهترین‌ روزهایی که به دستِ خودمان ساخته می‌شود.

  • ۵۷۴ بازدید

‏حقیقتاً جا خوردم.

وقتی فکر می‌کنم، می‌بینم با تمام صمیمیت و دوستی‌یی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید هم‌صحبتی با یکی‌دوتا از عموهایم که شوخ‌طبع هستند را ترجیح می‌دادم.

تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجه‌اش نمی‌شدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفت‌سال از نبودنش دارم فکر می‌‌کنم منی که از رفتنش آن‌قدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که به‌زور می‌توانستم بشکنم، آزارم می‌داد.

اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفت‌ساله باعث شده است که اوی هفت‌سال پیش را دارم می‌گذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس می‌کنم موضوع چیزِ دیگری‌ست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را می‌کنم تا هیچ‌زمانی چنین فاصله‌ای ایجاد نشود، و پسرم هیچ‌وقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سال‌ها پس از نبودن‌ام.

  • ۶۲۶ بازدید