برای کسی که زیستَش با کلمات گرهِ کور خورده است روزِ جهانیِ نامهنگاری، فرخندهروزی ست. این روزها کمتر کسی قلم دست میگیرد و روی کاغذ فکر میکند.. این روزها انسانها به صفحهی موبایل و لپتاپ خیره میشوند و در صفحههای مجازی یا وُرد تایپ میکنند. اما انصافاً مزه نمیدهد. کافیست یک بار برای آزمون، کاغذی بردارید و با قلم فکر کنید و مثلا «او» را «ای نورِ هر دو دیده» خطاب کنید و از دلتنگیها و خستگیها و شادیها بگویید و در پایان برایش بنویسید: قربانِ قَدت، صورت ماهت را میبوسم. یا بنویسید تصدقت، دوستت دارم، حواست هست؟ اینها را هرقدر هم در پیجش تایپ و کامنت و پیام کنید مزه نمیدهد، بینمک است؛ از دهن میفتد! باید اول از همه قلم و کاغذ خبردار و مَحرَمِ رازِ دل شوند و بعد آن یار عزیزِ دردانهی کُنج دل! فکر کنید، چهقدر خوشطعم میشود زندگی، اگر شب پیش از خواب روی برگهیی بنویسید: «خونِ من! تپشهای دلم، نبض من! صبح از خواب که بیدار شوی و بخوانیام تو را نوتر از دیروز، سختتر از هر زمان دیگر، شدیدتر و بیمحاباتر میخواهمات» و برگه را به در یخچال بچسبانید! یا فقط بنویسد: «بمان برای من!» و بگذارید بین صفحات کتابی که مشغول خواندن آن است. یا مثلا برای دوستتان روز تولدش نامه بفرستید و بنویسید «تولدت که چیز خاصی نبود اگر مرا نداشتی که بشناسمات!!» نامه بنویسید برای کسی که دوستداشتنش بهانهی ادامه دادن است، برای دوستتان، برای.... برای خودتان هم در رغمارغم اندوههایِ کُشنده...
خورشید | ۱۱ شهریور ۹۹
پینوشت: حالا که من کمتر مینویسم از عزیزِ جانم ــ خورشید ــ بخوانید.
از آخرین رمانی که طوری درگیرم کرده باشد که نتوانم خواندنش را کِش بدهم، خیلی وقت بود میگذشت. راستش جاده کتابی بود که بعد از فاصلۀ زیادی که با رمانخوانی گرفته بودم، لذتِ خواندنِ یک رمانِ خوب را به من چشاند. قبلاً دربارۀ شهرِ متروکه نوشتهام. قسمتی از پارکجنگلیِ شهرمان هویتّی عجیب برایم دارد که کمتر جاییست که به خودیِ خود توانسته باشد چنان با احساساتم دربیامیزد. شبها تمامِ نیمکتها و درختان غرقِ تاریکیاند؛ تاریکییی سیاه. و ساکت... تنها سوتی خفه از صدای دنیای مدرن میتوانست از لابهلای انبوهِ درختان امتداد پیدا کند تا آنجا. صدای جیرجیرک، پرزدنِ پرنده و صدای غریبی که به صدای خفاشها میمانست. تیرهای چراغبرقی که با فاصله از هم خمیده و خموش ایستادهاند و تنها یک دایرۀ کوچک زیرِ پای خودشان را روشن کردهاند. روشنای تیرۀ غمانگیز. شبها دورتادورِ آنجا چنان سیاه است که گویی هیچ نوری نمیتواند از آن سیاهی بکاهد. وقتی به دوروبرت نگاه میاندازی، چنان همهچیز غرقِ تاریکی است که انگار آخرین تکّۀ دنیاست در محاصرۀ عدم... و کیست که در آن تاریکی، به تنهایی فکر نکند؟ یک دنیای خالی از آدم.
جاده، روایتِ دنیای پس از فاجعهست. هرچقدر که بیشتر جاده را میخواندم، بیشتر با وجهِ دردناک و تلخِ آن دنیایی که خاکسترِ آتش همهجایش را فرا گرفته آشنا میشدم. جایی که آدمی، از تنهایی به تنهایی پناه میبرد تا مبادا خوراکِ چند بازماندۀ گرسنهتر از خودش شود. کوچکترین صدا، سکوتی سنگین، سایهای کمرنگ، همۀ اینها ترس را در رگها پمپاژ میکند. در تمامِ جاده، پدر همراهِ پسرک به جستوجوی غذا میگردند و به سوی جنوب در حرکتاند. مکالماتِ کوتاهِ پدر و پسر، احساسِ سرد و گرفتگیِ جاده را بیشتر میکند. که البته اگر حرفها و سوالاتِ گاهوبیگاهِ پسرک دربارۀ حافظانِ آتش و آدمخوبها و کارهایی که آدمبدها انجام میدهند نبود، این رمان کاملاً تلخ و سرد و تیره میشد. اما کودک و کودکانگی در این رمان، نمادِ معصومیت و خوبی است. در دنیایی که معلوم نیست خدایش کجا پنهان شده است، پدر پسرش را همان خدا میبیند و بارها تکرار میکند که اگر برای او نبود، خیلی قبلتر تسلیمِ مرگ شده بود.
جاده، حسِ تلخِ شیرینی برایم داشت. هم تلخ و هم دوستداشتنی بود؛ مثلِ اسپرسویی که دوست داری تلخیاش را آرام و با لذت مزهمزه کنی. و تمام شدنش هم آدم را چند روزی عزادار میکند. از همان کتابهایی است که دوست داشتم بیشتر از اینها ادامه میداشت. این کتاب اولین اثری بود که از کورمک مککارتی میخواندم و در آینده حتماً باز هم از این نویسنده خواهم خواند. انزوایی را که در کلماتش تنیده بود دوست داشتم. انزوایی که آدم را به درون نزدیکتر میکند و باعث میشود زندگی را بهتر ببیند.
نمیدانم چقدر از تجربهای خاص را که از تماشای یک فیلم میگیریم میشود به حالواحوالِ شخصیمان نسبت داد؛ حالواحوالی که قبل و بعد از تجربۀ یک اثر ادامه پیدا میکند و تنها وقتی غرقِ اثر هستیم، کمتر، خیلی کمتر احساسش میکنیم. البته بیشتر به این نتیجه میرسم که درکِ اثری که از مفاهیم و احساسهایی عمیق حرف میزند، نیازمندِ این است که فرد از قبل آن را تجربه کرده باشد؛ اگر هم نه بهتمامی، لااقل جنسی از آن احساس را درک کرده باشد. و کلمات، تنها دستهایی هستند که قادرند جامه از برِ احساسات برکَنند و برهنگیشان را به تماشا بنشینند. حالا من دلم گرفته است از دیدنِ این فیلم و مطمئنم بعدتر گاهی که دلم گرفته بود، هوسِ دیدنِ دوبارهاش به سرم خواهد زد.
یکی از غمانگیزترین داستانهای هستی این است که انسانها میمیرند. البته قضیه اینقدر ساده نیست؛ موضوع این است که زندگیها واردِ دروازۀ مرگ میشوند. مهم نیست بعد از آن دروازه، اصلا چیزی وجود داشته باشد یا فقط هیچ باشد؛ مهم این است که آدمی که زنده است مرگهای زیادی را تجربه میکند. من اکنون میتوانم عزادارِ مرگِ بهشدت غمانگیزِ جیمی در فیلمِ مردِ ایرلندی، به دستِ نزدیکترین رفیقش باشم. همچنین میتوانم همراه با فرانک، کشتنِ بهترین دوستش را به عزا بنشینم. و چه چیزی اندوهبارتر از پیر شدن و زندهماند از بینِ اینهمه مرگ...؟ تنهاییِ فرانک را در آخرِ فیلم با مغزِ استخوان میتوان چشید وقتی آن دو بازرسِ پلیس به او که از شدتِ ناتوانشدنِ پاهایش بیشترِ روز روی ویلچر است، حالی میکنند که حالا وقتِ اعترافکردن است؛ همگی مردهاند و هیچکسی جز او زنده نمانده: جیمی هافا، راسل بوفالینو، آنجلو، پرو، دورفمن، سالی باگز. همه مردهاند. کارگردان تا میتوانسته شخصیت کشته توی این فیلم. شخصیتهایی که هرکدام برای مخاطب زندهاند؛ و زنده میمانند. و فرانک ـ که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده است ـ همانکه تمامِ احساساتش را فقط با پتپتکردن و تکهتکه حرفزدنها و خشمِ بیصدایش ابراز میکرد؛ مرگِ تدریجیاش آدم را شکنجه میدهد. هر فلشبک و بازگشتنِ دوباره، آرامآراممردنِ او را به نمایش میگذارد. جالب است، آدم دوست دارد توی دنیایی که او زندگی میکرد هنوز همان رانندۀ کامیونِ جوانی بود که کامیونش بینِ جاده خراب نشده بود و هرگز راسل بوفالینو را ندیده بود و هیچوقت پایش به بازیِ مافیا باز نمیشد؛ و کشتنِ آدم برایش به سادگیِ نشانرفتنِ لولۀ اسلحه توی صورتِ یک آدم و مثلِ ترسوها تندتند ماشهچکاندن و سوراخسوراخکردنِ صورتِ آن بختبرگشته نمیشد.
و دقیقا همینجاست؛ درست همینجا که آدم میگوید کاش چنین چیزی هرگز اتفاق نیفتاده بود و اوضاع طورِ دیگری میشد؛ ولی مرگ مگر چنین فرصتی به کسی میدهد؟ هر مرگی، زندگی را برای انسان پوچ و پوچتر از قبل میکند. کسی که یک زندگی را با دستانِ خودش میکشد، با کشتنِ زندگیهای بعدی تنها آن احساسِ پوچییی که تجربه کرده است را بیشتر از قبل میچشد و تداوم میبخشد؛ افسوسِ «کاش هرگز اینطوری پیش نمیرفت» را در تهنای وجودش برجستهتر میکند. کافیست آدمی به جایی برسد که هیچ خوب و بدی برایش معنی نداشته باشد؛ بود و نبودِ خودش هم برایش فرقی نکند و خودش را عمیقاً به چشمِ یکی از بسیار آدمکهای این سیارۀ آبی ببیند که بههرقیمتی میتواند دردِ زیستن را تحمل کند؛ آن لحظه میتوان در ستایشِ بیهودگی هر شاهکاری را خلق کند. و خب... گاهی دردِ زیستن را هیچچیزی جز ستایشِ بیهودگی قابلتحمل نمیکند؛ و گاه وحشتِ تنهاییِ دردناکِ این بیهودگی را هیچچیزی جز انکارِ مرگ و توسل به خوبوبد و خدا، قابلتحمل نمیکند. آدمی دیرزمانی ست که نمیداند قرار است کدام طرفِ ماجرا باشد و فکر نمیکنم هیچوقت به یک تصمیمِ قطعی برسد.
***
اما، این حرفها را نگفتم که از این فیلم تعریف کرده باشم. مردِ ایرلندی تکرارِ همان Goodfellas از اسکورسیزی است. و اگر کسی پدرخوانده را دیده باشد، دیدنِ باقیِ فیلمهای مافیایی برایش تکراری دلگیر بیشتر نیست. ولی کیست که گاهی دلش نخواهد این تکرارِ اندوهناک را دوباره تجربه کند؟
گاهی آدم واقعاً دلش میخواهد همان کودکِ هفت-هشتسالۀ بابایی میبود؛ که هِی پدرش جلوی مشتریها اسمش را علیبابا صدا بزند و او هم شادمانه با آن لحنِ نوکِ زبانیِ کودکانهاش در جواب بگوید: «بله بابا؟ آچار-ده میخواسی؟ الان میارم برات.» و هر کاری که برای پدرش میکند از کمککردن به او لذت ببرد و کلی حسِ خوب بگیرد. و شب، بعد از اینکه دستهای کوچولوی چرب و سیاهش را با آب و تاید میشوید و زیرِ ناخنهایش سیاه میماند، به پدرش آن جملۀ دوستداشتنی را بگوید: «بابا، مُزدِ امروزم!» و یک اسکناسِ نارنجیرنگِ پونصدتومنی دریافت کند و بعد فوراً آن اسکناس را بگذارد توی جعبۀ کوچکِ پولهایش.
گاهی هم دلِ آدم تنگ میشود برای غروبهای روستا؛ وقتیهایی که با قدِ کوتاهت از میانِ لباسهای چربوسیاهِ کارت بایستی جلوی درِ موتورسازی و به صدای زنگولۀ گوسفندان گوش کنی که از سمتِ کوهها دارند نزدیک میشوند. و چشمهایت را تیز کنی برای به یاد سپردنِ شکلوشمایلِ سگهای گله. و چشم بدوزی به زیباترینشان که یک دُمِ بزرگِ پشمالوی سیاهوسفید دارد و هیکلش شبیهِ گرگهاست. و تمامِ تلاشت را بکنی تا در آن غروبهای دلگیر، از زیباییهایی آن روستای کوچک لذت ببری. گاهی هم به آسمان نگاه کنی و حدس بزنی هر ابری شبیهِ چه چیزی است.
***
انگار آدمی به خَلقِ مداومِ احساساتش است که زنده است؛ همانطور که یک وبلاگنویس به نوشتنِ مداوم. دلتنگی برای چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده است، یا برای هر چیزی که در گذشته تجربه کردهایم، یکسره به یادآوردن است. و بیشترین چیزی که در گذشته، مغزِ آدم را قلقلک میدهد، احساسات است. احساساتی که در تکتکِ آن لحظات تجربه کردهایم. گو که بدونِ احساس هیچچیزی تجربه نمیشود و ویژگیِ مغز این است که تصاویر را همراه با احساساتی که آن لحظه تجربه میشدهاند ثبت میکند.
وقتی برای آدمی هیچچیزی جز گذشته و به یادآوردنِ احساساتِ آن باقی نمیماند، گویی که تواناییِ خلقِ احساساتِ نو را از دست داده است. ممکن است هرکسی تجربه کرده باشد که گاهی بودن در مکانی که همیشه حسِ خوبی به او میداد دیگر آن حسِ همیشگی را نداشته باشد؛ طوری که حتا با تقلّایی سخت هم، هیچچیزی در آن مکان حالش را خوب نکند. حالا البته نه، ولی قبلترها که بیشتر با موتور کوه میرفتم، با آنکه همیشه طبیعتگردی جزوِ تجربههای لذتبخشم بود، ولی گاهی پیش میآمد که هیچ بالارفتنی، و هیچ چشماندازِ زیبایی از ارتفاعی بلند حالم تغییر ندهد. فقط کافیست چیزی درونِ آدم او را بههم بریزد، دیگر کمتر چیزی است که بتواند احساسی نو را در او برانگیزاند...
اما زندگی در گذشته چیزی نیست جز حال را به مرگ سپردن. همیشه چیزی باید برای زندگیکردن وجود داشته باشد. یک کلمه.. یک کتاب.. یک موسیقی.. یک منظره.. یک احساس.. یک دوستت دارم...
دلم گرفته است. یکجور دلگرفتگیِ همراه با احساساتی نوستالژیک. دلم دیدارِ عزیزِ زیبایی را میخواهد که مدتهاست ندیدمش و دلتنگی دیگر از بیانِ حسام شرمنده شده است. یا دلم میخواهد دوباره در دنیای کتابها غرق شوم، مثلِ آن وقتهایی که آثارِ داستایفسکی را یکی پس از دیگری دست میگرفتم و هرروز توی دنیای این نویسنده پرسه میزدم و گاهی هم توی دنیای داستانیِ ذهنِ خودم. البته من خیلی کم توانستم یکی از آن داستانهایی که توی سرم وول میخورد را روی کاغذ بیاورم. ولی موضوع این نیست... با وجودِ روی کاغذ آوردنِ آن داستانها فقط کمی، خیلی کم، بیشتر از «حالا» خوشحال بودم. اما مطمئناً در گذشته، «حالا»های کمی شادمانهتری را تجربه میکردم. شادمانیِ رضایتمندانهای یعنی.
گفتم احساساتی نوستالژیک... هرازچندگاهی پیش میآید که بینِ دنیای موسیقیهایم گم میشوم. تمامِ پلیلیستهایی که داشتهام را یکییکی میچِشم ولی فایده نمیکند. موسیقی که همیشه یکی از بخشهای عمدۀ روزِ من است دیگر آرامشبخشیِ همیشگیاش را ندارد. گمگشتگیِ من از اینجا آغاز میشود. بعد شعری از سعدی میشنوم، با یکی از زیباترین صداها. شعری با آن فضای فضیلتمحور و عرفانیگونه. که من را پرت میکند به سالها پیش. جایی که کلمات حالوهوای قرنِ ششم و هفتم را دارد. همان حالوهوایی که کلماتِ دنیای ساموراییها داشت. و صدای موزونِ هفتضربیهای سهتار، یا صدای مضرابزدنهای تند و محکم روی تارهای سازِ لیوچین.
بعد میرسم به چند ترانۀ افغانستانی. ترانههایی که غمی آشنا و دور دارند. با مفاهیمی قدیمی. شنیدنشان طوری بود که انگار افتاده باشی به جانِ تکتکِ زخمهای سالیانِ قدیم که روی روانت بر جا مانده است و تازهشان کنی. مفهومی به نامِ وطن و وطنپرستی، مفهومِ پدر؛ چیزی که پیوندت میدهد به دنیای فانتزییی که در دورانِ کودکیات از واقعیتِ این جهان برایت ساخته بودند؛ آن حسِ شگفتیِ کودکانه. یک جهانِ متافیزیکی با سلسلهمراتبی که نهایت به چیزی تحتِ عنوانِ «خدا» میرسد. آخر، خدا همان پدری بود که بشر برای خود انتخاب کرد؛ تا بتواند توی این واقعیتِ زندگی که گاهی بهشدت دردناک و غیرقابلِ تحمل است، کودک شود و در پناهِ او تسکین یابد.
اما گاهی آدمی در هیچکدام از این دنیاها جایگاهِ خودش را نمییابد. باید صبر کرد. باید گذشت.
موضوع این است که این ویروس دنیا را تکان داده. من بیش از همیشه دلم برای عادیبودن تنگ شده است. عادیسازی فایده ندارد البته. آدم هرچقدر هم بخواهد خودش را به بیخیالی بزند، این واقعیت است که از خواب بیدارش میکند. ولی با اینهمه، باید از این تاریکی آمد بیرون. دلم برای خورشید تنگ شده است.
باید امروز یک قرارِ ملاقات میگذاشتم با کلاغها. روی تپهای بینِ یک مسیرِ خوشمنظره. مذاکراتی انجام میدادیم دربارۀ حملونقلِ هوایی. آخر شنیدهام این روزها دستهدسته مهاجرت میکنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبییی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمیدانم لباسهای مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی میطلبد... خیاط باید خیلی استادانه در ازای هر لباسِ مخصوصِ پروازی که در سایزهای اسمال و لارج میدوزد، هفت لباسِ مخصوصِ کلاغ هم در کنارش بدوزد طوری که قابلِ اتصال به لباسِ اصلی باشد! من خودم هنوز باید به ورزش کردنم ادامه دهم تا برسم به سایزِ لارج. آخر کلاغهای بیچاره هم با اینکه مجبورند برای تأمینِ خوردوخوراکشان شبانهروز کار کنند، ولی از دستشان برنمیآید وزنِ خیلی زیادی را جابهجا کنند. تا آخرِ ماه قرار است بیست کیلو کم کنم، هم چربی و هم عضله. البته بگویم که من چاق نیستم بههیچوجه، ولی برای حملونقلِ کلاغی لازم است خب...
میخواهیم تمامِ تابستان را روی هوا باشیم. جاهای خیلی خوب و دنجی سراغ دارم که میخواهم بر فرازِ تمامشان پرواز کنیم. البته مطمئن نیستم از همهشان خوشت بیاید. یکیشان قلعۀ افسانهای سرزمینِ ایدن است که نمیتوانم اصلا میتوانیم پیدایش کنیم یا نه. یکجایی توی گوگلمپ قایم شده است که هنوز نفهمیدم کجا! اشکالی ندارد البته، فقط یادت نرود چیزهای لازم را بگذاری توی کولهات. کرم ضدآفتاب را بنویس اولِ لیستت فقط عزیزم. حوله و مسواک و خمیردندان هم بردار با چند دست لباسِ خنک. روزِ پرواز کافیست بروی روی پشتِ بامِ خانهتان. آنجا مطمئناً هیچ خبری از آدمهای مشکوک نیست. آخر توی این دورهوزمانه نمیشود به هیچکسی اعتماد کرد و از یک فاصلۀ معینی نمیشود نزدیکتر شد! ممکن است ناقل باشند. بله میگفتم. هروقت ایمیلی با عنوانِ «پرندههای سیاه» برایت رسید تا پنج دقیقۀ بعد آماده روی پشتبام باش. طبقِ محاسبهام پوشیدنِ لباسِ پرواز با کمکِ من فقط یک دقیقه طول میکشد؛ سیثانیهاش برای چککردنِ تمامِ بندها. تخمین میزنم برای من سهدقیقه طول بکشد آخر باید ببینم چطور خودم را تویش جا کنم. به نظرت میتوانم تا آخرِ ماه بیست کیلو کم کنم؟ البته مهم نیست. حتا اگر شده یک دستم را تنم نمیکنم. یا یک پایم را. از طرفی هم میتوانم شکمم با تمامِ امعا و احشایش را در بیاورم و بگذارم کنار تا وقتی که دوباره برمیگردیم! اینطوری فقط دیگر نمیتوانم چیزی بخورم یا بنوشم. ولی جا میشوم!
بله... فقط باید تا آخرِ ماه تمامِ جاهایی که دوست داری را روی گوگلمپ مارک بزنی. کلاغها هم گفتهاند بیتکویین قبول نمیکنند و باید در هر دویست کیلومتر یک بسته گندم بهشان بدم که مشکلی نیست، از سوپرمارکتهای میانِ راه میخریم. یک گوشبند هم باید برایت بردارم چون ممکن است صدای بالزدنِ مداومِ هفتکلاغ کنارِ گوشت سرت را درد بیاورد. همینها دیگر. تا آخرِ ماه که دستۀ کلاغهای ما میرسند باید همهچیز را جور کنم و برنامهمان را چندبار بازبینی کنم. مراقبِ خودت هم باش عزیزم. این روزها زود میگذرند و میبینمت. به امیدِ دیدار.