آن که همه چیزش را از دست داده است، ترسِ از دست دادن را هم از دست داده است. در واقع، کسی که خودش را مالک چیزی نداند، هیچ ترسی هم برای از دست دادنش ندارد. مردِ سفر باش، نه خانهنشین؛ و در بین راه، سعی کن تا جایی که میتوانی به آنهایی که همراه تو هستند و یا قرار است بعد از تو بیایند، مسیری هموارتر را هدیه کنی، نشانی بر سر دوراهیها قرار دهی، و یا حداقل سایهای درست کنی تا بتواند شخصی را از گرمای سوزانِ روزهای آتشین، نجات دهد، و قبل از آن هم خودت را.
به قول ابوالفضل بیهقی: مرگ خانۀ زندگانیست، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. در این سفرِ هرچند کوتاه، شاهد باغهای سرسبزی هم خواهیم بود، گلزارهایی با رایحههای مست کننده، سرزمینهایی وسیع و دلگرم و مهربان. در این راه، بیابانهایی خشک و خشن و داغ هم هست، شبهای سخت و سرد و تاریک هم وجود خواهد داشت؛ سفرههای خالی، روزهای خشکسالی، آبادیهایی ویران شده، ویرانههایی ناتمام، خاکهایی گِل شده از خون، اسبها، سرهایی بر زمین افتاده. نالههای جگرسوزِ بازماندگان، از دستدادگان، بهزمینخوردگان، مرغان، بادهای زمستان... زوزۀ گرگان، عوعوی سگان، غرشِ شیران، هیسهیسِ ماران...
همه چیز در این مسیر هست. این مسیر، چاله دارد، چاههای پوشیدهشده با درختانِ خشکیدۀ افتاده و برگهای خشکِ زرد و قهوهای هم دارد؛ باتلاق دارد، سنگهای کوچک و بزرگ هم دارد؛ سنگهایی که گاه تنها یکیشان، برای زمین خوردن و دیگر برنخاستنِ فردی، کافیست.
گاه باید شبانه رفت، در زیر نور سپید ماه، همراه با سایهها؛ گاهی باید از کوهستان رفت، گاه باید از شورهزار، و گاهی هم باید دل را زد به دریا و قدم نهاد بر روی آب... گاهی باید با گرگی که پارۀ جگرت را در دهان گرفته جنگید، گاهی باید پا به میدانِ پیکار گذاشت و از شرافت و نجابت و انسانیت، دفاع کرد. گاه باید فریادهای گوشکَرکنندهای برای رسوا کردنِ ظالم و طلبِ حق کشید، و گاهی هم باید روی نفْسِ سرکش خود لگام زد و سکوت اختیار کرد.
اینکه باید در کجا، چه کرد و کِی چه را انتخاب کرد و چگونه در کدام راه رفت، شاید حداقل کاری است که ابتدا باید برای خودمان مشخص شود و بعد اگر دانستیم که صحیح است، دیگران را هم از آنها آگاه کنیم؛ همانطور که پیش از ما کردهاند، همانطور که ما میکنیم و همانطور که آیندگان قرار است انجامش دهند.
و بدان که این دنیا محلِ گذر است. سعی کن در این راه، خوبی از خودت به جای بگذاری، نه ویرانی و تباهی و ظلم و فتنه. راهگشا باش، نه مشکلآفرین، حتّی به قدرِ کنار گذاشتنِ یک سنگِ کوچک از میانِ راه.
پینوشت: پس از چند روز سکوتِ ناخواسته آمدم و باز هم حرفی برای گفتن نبود؛ گشتم، نبود، و یا خودشان را پنهان کرده بودند. البته، مقداری حرف از حرفهای گذشته باقی مانده بود، و مقداری هم درحین گفتن آنها، پیدا شد؛ و نهایت هم همین شد. بهتر از بیحرفیست دیگر.
- ۱ گفتوگو
- ۵۷۸ بازدید
- ۷ آذر ۹۶، ۲۲:۵۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.