گفت: ولی یه چیزی؛ من از ته قلب بهش ایمان دارم: آدمایی که سختیهای شدید توی زندگی دارن، انتخابشدهن..
گفتم:
... همه انتخاب شدهن. هرکی که داره نفس میکشه یا قراره نفس بکشه و یا نفساشو کشیده، انتخاب شده. ولی من نمیتونم این انتخاب شدن رو درک کنم؛ فقط میتونم خودم رو درک کنم. من، منم؛ پس این انتخاب شدنه. کسی که میتونه درک کنه که خودشه، و یا اینکه بفهمه که «هست»، یعنی انتخاب شده. و من فقط خودم رو میتونم ببینم که «هستم»؛ گاهی واقعاً به این نتیجه میرسم که فقط منم که خودم هستم و کنترلم، دست خودمه و میتونم زندگی رو درک کنم. حتّی نمیتونم آدمهایی رو درک کنم که واقعاً دارن از خودشون و دردهاشون و خوشیهاشون حرف میزنن و به نظر میرسن که حقیقتاً یک «من»ای دارن و «هستن» و دارند زندگی میکنند. همهش بازی به نظر میرسه. یه بازی بزرگ برای اینکه فکر کنم این دنیا حقیقیه و به پوچیِ یه رویا نیست.
خیلی برام سخته که بپذریم هر کسی مثل من هست و اینطوری به عالم نگاه میکنه. نمیگم که الّا و بالله فقط منم که هستم و انتخاب شدهام که مهرۀ اصلیِ این بازی باشم؛ هر کسی میتونه از همین منظر به زندگی نگاه کنه، ولی برای من سخته که این رو بپذریم. و فقط «من»هاست که میتونن حقیقتاً به این درک برسند؛ به درکِ خودشون از عالم.
گفت: راستش احساس منم همینه، علتی که ادامه میدمم همینه، منظورتون چیزی بود شبیه اینکه فکر میکنید دید خودتون به دنیا رو هیچکس دیگهای نداره؟
گفتم: جالبه. بله، همین بود. (و پیش خودم میگفتم این هم جزء همان بازیست.)
****
گفت: روزگار غریبیست برادر...
گفتم:
خوبیاش این است که این روزگار هم میگذرد. غریبیاش هم میگذرد؛ خوشیاش هم حتی میگذرد. اصل گذشتن است؛ گذشتن از هرچه گذشته است. حتّی گاهی نباید چشم دوخت به آینده؛ دم، غنیمت است. همین حالا، چیزیست که داریم و زندگیمان در آن جریان دارد. غم هست، خیلی بیشتر از خوشیها هم هست؛ و زندگی همین است. گذر از تاریکیها و عبور از روشناییها. من که یاد گرفتهام دل به هیچ چیزی نبندم، ولی در هر حال زندگی کنم. یاد گرفتهام که حتّی غمهایم را هم دوست داشته باشم. یاد گرفتهام زندگی را در پوچترین و تاریکترین لحظاتش هم غنیمت شمارم. سخت نیست. اگر خوب دقت کنیم، همه چیز زیباست. و این زندگی تنها فرصتیست که داریم.
مرگان زیر گوش دختر زمزمه میکند:
روزگار، همیشه بر یک قرار نمیماند.
روز و شب دارد
روشنی دارد
تاریکی دارد
کم دارد بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده
تمام میشود
بهار میآید...
(جای خالی سلوچ، محمود دولتآبادی)
****
چقدر حرف ناگفته هست توی این صحرای بیحرفی. چقدر گفتنهای بیهوده هست و چقدر پشیمانی و حسرت برای حرفهای گفته شده و ناگفته مانده.
- ۰ گفتوگو
- ۵۰۱ بازدید
- ۴ فروردين ۹۷، ۱۶:۲۳
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.