دیشب به تو فکر میکردم. به تویی که نمیدانم کیستی ولی میدانم که بالاخره روزی سروکلّهات پیدا خواهد شد و خیلی چیزها را تغییر خواهی داد. تویی که میتوانم رویت جور دیگری حساب کنم و محرم اسرارم بدانمت و حرفهایی را به تو بگویم که توی نوشتههای روزانهام دفن میشوند یا محکوم به مرگی تدریجی در میان دیوارههای سرم هستند. تویی که همراه و همیار و همصحبت و همسفره و همسفرم خواهی بود، همیشه؛ و کلی از این کلماتی که با «هم» شروع میشوند ـ کلماتی که نشانگر معیّتاند و اشتراک. میدانم که تو با دیگران فرق خواهی داشت، اما هنوز نمیدانم که قرار است در کجای این فضازمان دیدارت کنم، و نمیدانم هم چه فرقهایی قرار است با دیگران داشته باشی. چه میدانم، شاید هم هیچوقت ندیدیام، و ندیدمت؛ یا دیدم و نشناختم، و دیدی و نشناختی. اما مطمئنم که با پیدا شدنت چیزهای زیادی تغییر خواهد کرد. تکلیف سنگینی به گردن داری، باید نگاهم را به زندگی تغییر دهی؛ البته شاید برای تو سخت نباشد این کار، و تنها با بودنت به زندگیام رنگ دیگری ببخشی و معنایی دیگر. بگذریم.
با همین افکار بود که تنِ خستۀ از سفر برگشتهام را راحت کردم و در خواب به فراسوی فضازمان عزیمت کردم. به جایی که نمیدانستم کجاست و به پیش مردمانی که نمیدانستم بهواقع کیستند. شاید که در قرون وسطای اروپا. از لباسها میشد حدسهایی زد. من نوجوانی بودم معمولی، اما کسی بود که خلاف این را فکر میکرد. نمیدانم در من چه دیده بود. شاید با چشمهایش قدرتهای آزاد نشدهای را در وجودم میدید ـ چیزهایی را که من خودم ازشان خبر نداشتم و شاید هیچوقت هم خبردار نمیشدم اگر او نمیبود.
روزهایی بود که مرا با خودش به میان کوهها میبرد ـ جایی که کسی نباشد بجز من و او ـ و در غاری روز را سپری میکردیم. او برایم حرف میزد، از گذشته میگفت، از زندگانی میگفت، از خیر و شر میگفت، از قدرتهایی که در جهان وجود دارند میگفت، از تواناییهای ذاتی افرادی میگفت که ممکن است ظرف عمرشان خالی شود، ولی هنوز هم به وجودشان آگاه نشده باشند. از چیزهایی میگفت که دیگر در خاطر نیست. دیگر حتّی آن روزها را هم به سختی به خاطر میآورم. نمیدانم کدام روز از آن روزها بود که توانستم با مار زنگییی که توی غار بود حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم. یادم نمیآید که چند سال گذشت تا باور کردم حرفهای استادم حقیقت داشت. دیگر یادم نمیآید که چند بار آن جمله را شنیدم؛ جملهای که باشنیدنش سرشار از امیدم میکرد وقتهایی که از خودم و از او ناامید میشدم و حرفهایش را دروغین میپنداشتم: «یقین بدار اگر ذرهای شک داشتم که تو اویی نیستی که باید باشی، هیچگاه مرا نمیدیدی.»
یادم نمیآید چه وقتی بود که توانستم آن مار را چون پرندهای در آسمان به پرواز در بیاورم. و حتّی یادم نیست که چند سال گذشت تا توانستم خودم را توی ذرات هوا به جریان بیندازم و در پهنای آسمانها قدم بگذارم. حتّی نمیدانم چه وقتی بود که آن مار باعث شد استادی که از پدر برایم عزیزتر بود را از دست بدهم. گاهی از خودم میپرسم آن مار که بود و از کجا آمده بود و چگونه شد که میتوانستم با او حرف بزنم. از خودم میپرسم استادم از کجا میدانست که من چنان تواناییهایی دارم و او حقیقتاً که بود.
من آن مار را نابود کردم، ولی او دیگر نابودشدنی نبود؛ گویی جاودانگی یافته بود ـ چیزی را که به دنبالش بوده بود. گاهی فکر میکنم همۀ روزهای زندگیام را در تلاشِ بهدست آوردن قدرتی بودم که زندگیام را نابود میکرد؛ به دنبال چیزی بودم که نباید میبودم. شاید اگر آن اتفاقات نمیافتاد، نه آن مار به خواستهاش میرسید و نه استادم با زهری که در خونش دویده بود جان میداد. و آیا او واقعاً یک مار بود یا من او را به آن صورت میدیدم؟ نمیدانم. اینها تمام چیزی بود که به خاطرم مانده؛ و به زودی هم کاملا فراموش خواهند شد. سالهای بسیاری گذشته. حالا در جای دیگری از فضازمان هستم، با زندگییی دیگر. به این فکر میکنم که این زندگی هم روزی به رویای کس دیگری تبدیل خواهد شد، کسی که شاید «من»ای دیگر باشد.
حالا به این فکر میکنم که نکند تو همویی باشی که مرا راهنما بودی. و آن دیگری کیست؟
****
مجبور شدهام آن انگشتر عقیقی که چندین سال است به همراه دارم را برای مدتی به دست نکنم؛ پوست انگشتم را آزرده. سهشنبه بود؛ قاطی کاروانی شدم که به سوی جمکران میرفت. چهقدر دلم برای خودم تنگ شده، نمیدانی.
- ۳ گفتوگو
- ۴۶۶ بازدید
- ۸ فروردين ۹۷، ۱۸:۱۳
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.