در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

نمی‌دانم از چه بگویم. حقیقتاً دیگر واژه‌هایم هم ناامید شده‌اند و نمی‌دانم، شاید هم برایشان بس بی‌اهمیت شده باشد این مسائل. تنها چیزی که می‌دانم این است که زندگی بس بی‌اعتبار شده. اگر همین حالا اتفاق هولناکی نیفتاده است و زندگی‌ات را به خطر نینداخته و داری این کلمات را می‌خوانی، باید خدا را شکر کنی برای اینکه هنوز زنده‌یی و زندگی می‌توانی. البته، آن‌ها هم چندان آش دهن‌سوزی نیستند که ارزشش را داشته باشد تا جدی‌شان بگیری، و بهشان اهمیت بدهی. اگر بخواهم به شیوۀ داستان‌های ساینس‌فیکشن روایتی داشته باشم از حال‌ترین حالِ این دنیا، آن را به به رویای فردی تشبیه خواهم کرد که در آستانۀ بیداری‌ست؛ فردی که مدت‌های طولانی‌یی در خواب بوده است و حالا دنیایش به آخر رسیده، و زمانش هم به آخر، یا بهتر بگویم، نوعی آخرالزمان. در دنیایی که او زندگی می‌کند از مدت‌ها کسی جز خودش را نیافته است، و زندگی‌اش همیشه یک سوالِ بی‌پاسخ بوده، یک معمای حل‌ناشدنی. و او گیاهی اعجاب‌انگیز را پیدا کرده است که قدرت به خواب رفتن را به او می‌داده، به خواب رفتنی طولانی ـ تا در دنیای رویاهایش، و با آدم‌هایی که نمی‌داند از کجا آمده‌اند، خوش باشد. و حالا او سال‌هاست که همانطوری به خواب رفته؛ و بدنش هم با اینکه از شیرۀ همان گیاهی که در دهان داشته بود تغذیه می‌شده، ولی حالا دیگر کم آورده است و تابِ آنگونه زیستن را ندارد و در حال متلاشی شدن است. و جالب اینجاست که زندگی‌اش هم به نوعی استعاره تبدیل شده، طوری که جهانش هم درست حال و وضع او را داشته. اما حالا دیگر به آخر زمانش رسیده. خورشید بیشتر از همیشه شعله‌ور است و گرمایش بس طاقت‌فرسا شده. گویی که چیزی نمانده به انفجارش. و زمین هم مدام در حال لرزش است؛ انگار که چیزی از درون دارد متلاشی‌اش می‌کند. و همۀ این‌ها، همۀ این اوضاع، باعث شده است تا این فرد خوابش به پایان برسد. این خواب، این رویایی که زندگیِ ما بر آن بنا شده است، چیزی به فنایش باقی نمانده. این رویا روزبه‌روز پریشان‌تر می‌شود. آدم‌هایش بی‌هیچ دلیلی از بین می‌روند؛ می‌میرند، سکته می‌کنند، دست تقدیر آن‌ها را در چاه‌هایی می‌اندازد که اصلاً وجود نداشته‌اند. زمان به آخر رسیده. زندگی ما، خواب او، و زندگی‌اش. چیزی به پایانش نمانده. دور نیست آن لحظه‌ای که چشم‌هایش باز شود و تمام رویاهایش را به نابودی بکشاند، و در گرمای انفجار اتم‌های خورشید، به خاکستر تبدیل شود؛ طوری که انگار هیچ‌گاه کسی چون او در آن‌جا زندگی نمی‌کرده، و نه دیگر آن زمینی وجود خواهد داشت که چنین افکاری ذهنِ شخصِ بعدی‌یی که قرار است در دنیایی که هیچ‌کسی جز او زندگی نمی‌کند را قلقلک دهد. و شاید او دوباره آن گیاهِ جادویی را بیابد، و خسته از حلِ آن معمای دشواری که معلوم نیست حل‌شدنی‌ست یا نه، رویاهایش را انتخاب کند. و باز زندگی، و باز زمان، و باز فنا؛ و چرخه‌ای که کسی نمی‌داند چگونه متوقف خواهد شد.

یک حس خوب:

Here is the S.O.S, of an earth being in distress

(در یوتیوب ببینید: لینک)

  • ۱ گفت‌وگو
  • ۳۶۴ بازدید
  • ‎۷ تیر ۹۷، ۲۲:۳۶

گفت‌وگو

  • به نظرتون چقدر طول می کشه این حس آخرالزمان بودن رو همه ی دنیا به نوعی تجربه کنن؟ من احساس می کنم برای ما یه امیدی با همین آخرالزمان بودن، هست. اما وقتی فکر می کنم بقیه چقدر با این حس فاصله دارن، بیشتر ناامید میشم.
    از نظر من همه یه جورایی تجربه‌اش کرده‌ن؛ فقط برخی پذیرفتنش و ازش رد شدن و برخی هم نگرانن و با این وجود بی‌هدف به زندگی‌شون ادامه می‌دن و یه سری هم کور سوی امیدی در دلشون هست که پس از این سیاهی سپیدی خواهد دمید.. اما این سپیدی کِی بدمد، الله اعلم! شاید در هنگامۀ انفجار، و نابودیِ عظیم. از نظر من زندگی در کل ناامید کننده‌ست؛ یه تراژدیه!
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی