میدانید، من از «رفتن» گفتن متنفرم. از «رفتن» خواندن هم متنفرم. گاهگاهی که با خودم خلوت میکنم و از زیر زبانم حرف میکشم، میفهمم از تمام کسانی که زمانی بودنشان را درک کردهام و حالا به هر دلیلی رفتهاند و خبری ازشان نیست هم متنفرم. یک نوع تنفّرِ ساختگی، تنفّری که دلبستگیها را از بین ببرد، یا حداقل کمرنگ کند. خیلی پیش میآید که به وبلاگهایی با نوشتههایی بسیار خواندنی مواجه میشوم، ولی همین که متوجه میشوم نویسندۀ آن وبلاگ مدتهاست که پیدایش نیست، باعث میشود فوراً از آن چهاردیواری بیرون بزنم. حالم بد میشود. نمیخواهم یک نفرِ دیگر را بشناسم که خیلی وقت است رفته است. نمیخواهم سنگینیِ نبودنِ یک رفتۀ دیگر را روی دوشم تحمل کنم.
تاریخ برای من همیشه جزء غمانگیزترین مفاهیم بوده است. وقتی میبینم پای یک جمله، یا پای یک نوشته، تاریخِ گذشته را نوشتهاند، واقعاً غصهام میشود. حتّی همان لحظه خودم را سرزنش میکنم که چرا نگاهم به آن تاریخ افتاده، آن تاریخی که خبر از یک فقدان میدهد، آن تاریخی که تصویرِ یک سنگِ قبر را در نظرم مجسم میکند. خواندنِ زندگینامههایی که پر از تاریخاند، همیشه برایم دردناک بوده است. البته، نمیتوان نادیده گرفت که میزانِ این درد همیشه یکسان نیست. گاه، توی دورههایی که معلوم نیست آغاز و اتمامشان به چه چیزی بستگی دارد، مواجههام با مفهومِ زمان، و گذشته، فرق دارد.
میدانید چیست؟ اگر برای «بودن» حق انتخاب داشتیم، شاید من هیچگاه مسئولیتِ این انتخابِ خطیر را به جان نمیخریدم. کسی چه میدانست «فانی بودن» و «نابود شدن» چقدر میتواند زجرآور باشد. به قولِ نویسندهای که نمیخواهم نامش را ببرم، (به دلیلِ بیمداشتن از قضاوت، پیشداوری، و قیاسهای ناصواب) «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح آدم را آهسته میخورد و میخراشد». این جمله شهرتِ زیادی دارد. بسیاری آن را چون کلماتی مقدس میستایند و کسانی هم هستند که این کلمات را دستاویزِ مضحکهشان میکنند. احتمالاً هم بشناسیدش. البته مهم نیست. بگذریم از این حواشی؛ آدم را گرفتارِ بیهودگی میکنند. هیچوقت از مسائل سیاسی خوشم نمیآمده، چون هر وقت به این مسائل فکر میکنم خودم را وسطِ بازیِ دیگران میبینم؛ مثلِ یک دستاویز. اما گاهی گریزناپذیر میشود.
غمگینام. کم نه، غمم زیاد است؛ آنقدر زیاد که اگر خودم را در گوشهای خلوت مییافتم، آنقدر اشک میریختم تا آخر بفهمم این بغض از برای چیست، این غم از کجا آمده، چرا چنین حزینم. پریشانم؛ توی ذهنم پر از تکهخاطراتی است که هر کدامشان به نحوی به یک فقدان ختم میشوند. یادم است سالها پیش وقتی قدهامان نصفِ حالا بود، همیشه وقتی بیش از حد میخندیدیم و سرخوش بودیم، مادر میگفت این خندهها گریه دارد، بس کنید. و ما باز هم میخندیدیم، آنقدر میخندیدیم تا اشک از چشمانمان جاری میشد. بعد آن اشکها را به مادر نشان میدادیم و میگفتیم: «میبینی؟ چقدر زود گریهمان گرفت!» و باز هم میزدیم زیر خنده. ولی حالا معنای حرفش را با تمام وجودم درک میکنم. آدمها هرچقدر بیشتر خوشی را تجربه کرده باشند، همانمقدار هم اندوهشان فزونی خواهد گرفت. ما همه اندوهگینانی هستیم که گاهگاه شادی و سرور حواسمان را از این اندوه پرت میکند و خود را فراموش میکنیم، ولی این فراموشیها نتیجهای جز قوتگرفتنِ آن اندوهِ ریشهدوانده در وجودمان ندارد.
خستهام. خستگی را احساس میکنم، اما نه آنقدری که تسلیم شوم، نه آنقدری که به خودم اجازۀ کمآوردن بدهم. آدمها هیچوقت به تمامِ معنی خسته نمیشوند؛ هیچوقت. تنها کنجکاوی است که تسلیمشان میکند؛ تنها وسوسۀ تجربۀ احساسِ تسلیمشدن است که باعث میشود خودشان را فریب دهند. آدمیزاد، هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. خستگی، هیچ مرزی نمیشناسد؛ تمامیتی دستنیافتنی دارد.
انگار نوشتن تنها چیزی است که میتواند احساس بیهودگی را در من از بین ببرد. وقتی مینویسم، کمتر احساس بیهودگی میکنم. آخر میدانی، نوشتن نوعی عصیان است. اندوه قویترین احساسی است که آدمی را به این عصیان میکشاند. اما من، احساس میکنم از این عصیان به درستی استفاده نمیکنم. ما بلاگرها همیشه سودای نوشتن داستان را در سر پروراندهایم، اما نوشتههای وبلاگییی که اینجا مینویسم، و یا یادداشتهای شخصیام، این احساسِ نیاز به نوشتن را مرتفع میکنند و مانعم میشوند تا به داستاننویسی بپردازم. در واقع، میخواهم از این عصیان استفادۀ بهتری داشته باشم. ما آدمها جان به جانمان کنند، وقتی تعداد لایکهایمان را میبینیم، یا تعداد نظراتِ وبلاگمان را، و یا تعدادِ کلماتی که در یادداشتهای روزانهمان مینویسیم، باعث میشود احساسِ سرخوشیِ کاذبی بهمان دست دهد. میخواهم تا مدتی در اندوهم گم شوم. اگر قرار است با نوشتن احساسِ بیهودگی نکنم، بگذار وقتی باشد که به دردم میخورد، نه با دلنوشتههای وبلاگی، یا با روزانهنویسیهای بیهوده.
همۀ این حرفها را زدم که بگویم برای مدتی در اینجا چیزی نخواهم نوشت. از این گذاشتن و رفتنها بیزارم، ولی چارهای نیست. میدانم ننوشتن برایم سخت است، اما به عنوانِ یک چالش میتواند تجربۀ شاید ارزشمندی باشد. البته، معلوم نیست، شاید پشیمان شدم و زودتر به این گذشته باز گشتم. آدمها وقتی غمگیناند و بهتر میتوانند نیرنگهای این زندگیِ فانی را درک کنند، میبینی که گاه بهترین تصمیمهای عمرشان را میگیرند، ولی بعد زود پشیمان میشوند. چرا؟ چون هنوز آدمیزادند.
- ۰ گفتوگو
- ۳۷۷ بازدید
- ۱۲ مرداد ۹۷، ۲۳:۴۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.