پیشنوشت: یکی از عادتهایی که دارم، سادهکردنِ مسائلِ پیچیده است. نمیشود یک دغدغۀ فکری برایم ایجاد شود و بازی نکنم. و خب، شاید بگویید این خوب است، ولی باید بگویم نه همیشه؛ گاهی نتیجۀ این نگرش خیلی وحشتناک میشود. دوستی از خوانندگانِ وبلاگش درخواستِ همفکری کرده بود و من هم توی این ـ به قولی ـ چالش شرکت کردم. من عاشقِ این بازیهام. به طور خلاصه باید بگویم مسئله این بود: بر فرضِ نبودِ خدا، نبودِ پاداش و عقاب، و به تبعِ آن نبودِ پیامبران و کتبِ آسمانی، انسانها چطور زندگی میکردند و چگونه «خوب» را از «بد» تشخیص میدادند. و در این زیر هم آن دو کامنتی که آنجا ارسال کردهام را قرار میدهم. در کل حرفهای مهمی نیستند. میتوانید نخوانید. اینجا گذاشتمشان تا فقط نگهشان دارم؛ مثلِ هزاران کلمهای که بیمصرفاند ولی هنوز هم نگهشان داشتهام.
۱.
در مورد اینکه پرسیدید آیا تمام بدیها توی فطرت ما هست، باید بگم اساساً برای انسان مفاهیمی مثلِ «بد» یا «خوب» تعریف نشده، و ما انسانها بر اساسِ احساسی که از کنشهامون دریافت میکنیم، و به واسطۀ تجربهکردنِ اون احساسِ خوشایند یا ناخوشایند هست که اعمال و افعال رو در ردۀ «خوب» یا «بد» دستهبندی میکنیم. مثلاً همین موضوعِ خوشبختی. یکی پیشِ خودش میگه من اگه یه میلیارد پول میداشتم خوشبختترین فردِ عالم بودم، ولی هستند کسایی که بیشتر از اون پول دارند ولی هنوز احساسِ خوشبختی نمیکنند؛ و به این فکر میکنند که خوشبختی توی یه خانوادۀ پُرمهره، یا در عشق. و یا در رستگاری و بندگی و پرستشِ خداوند. و یا در عشقِ حقیقی که وصالِ حق باشه.
و در موردِ اینکه پرسیدید چرا ما گاهی در شرایطِ سختی که دروغ میتونه مارو از مهلکه نجات بده، دروغ نمیگیم. خب من باز هم برمیگردم به همون احساس. شاید توی زندگیِ این فرد، راستگویی و صداقت یکی از بزرگترین ارزشها باشه، که با رعایتش هر چقدر سختی هم که بکشه، هر چقدر ضرر هم بکنه، باز هم اون صداقت و راستگویی احساسِ فوقالعاده بهش میده که همۀ اون سختیها رو جبران میکنه. یا برعکس؛ عدمِ رعایتِ اون ارزش، اون صداقت، باعث میشه آدم به شدت احساسِ گناه و عذابِ وجدان کنه. احساسِ خیانت به خودش. و این احساسِ منفی اونقدر قوی هست که باعث میشه کلی رنج و سختی بکشه ولی تن به شکستنِ این ارزش، و این حریم نده.
و در مورد اینکه گفتید آیا موضوع تماماً میتونه به نقشِ تربیت برگرده یا نه. این موضوع یه جورایی نسبیـه. یعنی نمیشه خیلی مطلق در موردش صحبت کرد. مثال میزنم. مثلاً شما یک فرد رو در نظر بگیرید که میخواد نوازندگی یا خوانندگی یاد بگیره. این فرد میتونه دو نوع انگیزه داشته باشه. اول اینکه طرف از نفسِ موسیقی و خوانندگی خوشش میاد و احساسِ خیلی خوبی بهش میده. میتونیم بگیم این نوع تمایل و گرایش، ذاتی و فطری هست. و انگیزۀ بعدی به این صورته که این شخص وقتی موقعیتِ اجتماعیِ یک نوازنده یا خواننده رو که میبینه، وقتی میبینه چقدر بین مردم محبوبه و طرفدار داره و بهش توجه میشه، خواننده بودن یا نوازنده بودن براش تبدیل میشه به یه ارزش. ارزشی که شاید بعداً به پوچیش پی ببره و سالها بعد احساس کنه خوشبخت نیست و نوازندگی/خوانندگی چیزی نبوده که توی این زندگی میخواسته به دستش بیاره. امکان داره برعکس هم بشه؛ ما به این موضوع کاری نداریم؛ مهم جنبۀ تربیتیِ احساسات و ارزشها در این مثاله ـ و همینطور که مستحضرید جامعه (نه تنها ایران) کم به این موضوع دچار نیست. این جنبۀ تربیتیِ ارزشها یه نوع تلقینِ عمومیه. و البته این تلقین میتونه فردی هم باشه و شخصی کمکم تقریباً تمامِ دریافتهای احساسیش رو نسبت به افعال و اعمالِ مختلف تغییر بده و تربیت کنه.
با تغییرِ زمانه، برخی ارزشها هم تغییر میکنه (که ممکنه پوچ باشن) ولی در هر حال همیشه یکسری خوب و بدهایی وجود داره که انسانها به این سادگیا نمیتونن اونها رو تغییر بدن. حالا میشه این مورد رو به جنبۀ غریزی یا فطری یا روحیِ انسان ارتباط داد. مثلِ زنا با محارم، یا مثلاً لواط، یا کشتنِ انسانهای بیگناه، و از این قسم چیزها. البته این بحث خیلی خیلی مفصله و فقط به حرفهایی که من زدم ختم نمیشه و شاید هم در برخی موضوعات من اشتباه کرده باشم. اینا نظراتِ شخصیِ من بود.
۲.
در ادامۀ حرفهایی که زدم و پاسخ دادنِ اینکه چرا جامعۀ غربی بیشتر به سمتِ اخلاقگرایی گرایش داره ولی جامعۀ اسلامیِ ما نه، باید بگم چرا نباید در جامعۀ غربی اینطور باشه؟ چرا نباید انسانها انسانی زندگی کنن و به هم مهر و محبت داشته باشن و چیزی که برای خودشون دوست نمیدارن برای دیگران هم دوست نداشته باشن؟ از یک انسان باید چنین انتظاری رو داشت.
ولی خب، چیزی که ما توی جامعهمون داریم، یک نوع عصیانِ عمومیـه؛ عصیانی علیه دین و مذهب ـ و نه لزوماً علیهِ خدا. و چرا؟ چون افرادِ این جامعه کسای زیادی رو در لباسِ دین دیدهاند که بهشون خیانت کردهن، فساد کردهن، ظلم کردهن و تنها به فکرِ خودشون و منافعِ مادیشون بودن. یکی از آسیبهای حکومتِ دینی، اینه که در صورت ظلم و فسادِ حکومت، مردم اغلب به دین بدبین میشن، و نه به افرادِ خاطییی که در لباسِ دین به مردم خیانت میکنن. در یک حکومت دینی باید بیش از هر حکومتی از فساد و بریزوبپاش در حکومت و مسئولین جلوگیری کرد. و در شرایطِ سختی که ملتِ ایران داره، و توی اینهمه سختی، میشه گفت خیلیا به هر دری میزنن که خودشون رو نجات بدن؛ و وقتی میبینن از دین و مذهب خیری بهشون نمیرسه و حکومت هم پر از فساده، فرار و رو بر قرار ترجیح میدن، به این امید که شاید فرجی شد. و براشون سوال میشه که جامعۀ غربی چی داره که ما نداریم و چرا اونا خیلی بهتر و آسودهتر از ما زندگی میکنن؟
پینوشتِ بیربط، یک: شاید فکر کنید من بیشترِ اوقات غمگینم و افسرده. اگر چنین تصوری دارید تعجب نمیکنم چون بیشترِ نوشتههای اینجا کلماتیاند که از غمهای موقتیام سرچشمه گرفتهاند. آدمها وقتی غمگیناند حرفهای بیشتری برای گفتن دارند؛ و خوشحالیهایشان را ـ مختصر دلخوشیهایشان را ـ پیشِ خودشان در سکوت و لبخند نگه میدارند.
پینوشتِ بیربط، دو: دیروز بعد از ماهها، سهچهار ساعتی در توئیتر حضورِ فعال داشتم و دهتا توئیت کردم و کلی هم توئیت خواندم. میخواستم توی یک پستِ جداگانه آخرین توئیتهایم را اینجا هم قرار دهم، ولی منصرف شدم. یکجور احساسِ خاصی نسبت به این وبلاگ دارم؛ احساس میکنم نمیتوانم هر چیزی را اینجا منتشر کنم. همانطور که گفتم حرفهای اینجا بیشتر از غمهای موقتیام نشأت میگیرند. ولی در توئیتر میتوانم خشمهایم را هم به حرف تبدیل کنم. از مشکلاتِ روزانهام بگویم. از وضعِ توئیتر و جامعۀ توئیتری بگویم. حتّی گاهی میتوانم ناله کنم. یعنی میتوانستهام. قبلاً توئیتر (با آن محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتریاش) جایی بود برای بازی با کلمات؛ نوشتنِ جملاتِ ایهامدار و چند وجهی. جملاتِ قصارِ خوشرنگولعاب. آنجا خیلی راحت میتوانستم افکارم را آراسته توئیت کنم، و از فیلمهایی که میبینم. اما اینجا نمیتوانم. اینجا نمیتوانم از هر دری حرف بزنم. اصلاً یکی از قوانینِ نانوشتۀ این وبلاگ این است که نوشتههایش کوتاه و دمِ دستی نباشد. گاهی هم آنقدر بلند مینویسم تا خوانده نشود. در کل خواستم کمی از پشتِ پردۀ نوشتههای اینجا حرف بزنم. و توانستم! و مطمئناً اگر اینجا، پینوشتِ بیربط نبود، نمیتوانستم این حرفها را بزنم. همۀ اینها را گفتم که نهایتاً این را بگویم: آدمها حرفهای زیادی برای گفتن دارند، ولی قرار نیست تمامِ حرفهایشان ارزشِ بیانشدن داشته باشد. توئیتر جایی است که میشود هر حرفی آنجا زد و حتّی نفرتپراکنی کرد. ولی اینجا نه؛ وبلاگ برای من حرمت دارد. یکجوری، کلبۀ احزانم است؛ خلوتگاهم است؛ میعادگاهِ من است با خودم. امّا امیدوارم نوشتههایم متنوعتر شوند. باید دید.
Who can say where the road goes? Only Time!
- ۰ گفتوگو
- ۳۴۲ بازدید
- ۱۹ شهریور ۹۷، ۲۱:۰۸
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.