امروز اولین روز از ماهِ محرم است. هر کس محرّم را به چیزی میشناسد. من توی این سه سالِ آخر، آن را به نوحههای عربیِ حسین فیصل میشناسم. این نواها دلم را محرمی میکند. محرّم تماماً برایم یک نوستالژیست. چیزیست که من را سلسلهوار به یادِ سالهای گذشتهام میاندازد. گاه مدتها چشمهایم را میبندم و با این حالِ خاص ـ حالی که چیزی میانِ دلتنگی و حسرت و غم است ـ به گذشتهام فکر میکنم. لحظهلحظۀ خاطراتی که هنوز در خاطرم مانده است را توی سرم زنده میکنم و بارها و بارها ـ مثلِ یک فیلم ـ عقبجلوشان میکنم. آنقدر این کار را تکرار میکنم تا کاملاً خودم را در آن لحظات احساس کنم؛ تا فکر کنم عیناً برگشتهام به آن زمان و دوباره آن لحظات را زندگی کنم. من چیزهای زیادی را توی گذشتهام گم کردهام. حداقلِ حداقلش، بیست سال عمرم را. من بیست سال از زندگیام را توی گذشته جا گذاشته و چگونه میتوانم از آن دل بکنم؟ چرا دروغ. توی این دو-سه ساله تمامِ تلاشم را کردهام که یک آدمِ بدونِ گذشته باشم. خواستهام به کلی فکر کردن دربارۀ گذشته، و سرنوشتم را فراموش کنم. امّا این محرم، این غمِ خاطرهانگیز، این روزهایی که هر لحظهشان من را بیهوا به گذشته پرت میکند، نمیگذارد. محرّم را دوست دارم. من را به خودم نزدیک میکند. محرم تنها چیزی بوده که نگذاشته است من به کلّی خودم را فراموش کنم و تبدیل به یک آدمِ بیسرگذشت شوم. محرّم همان ریشهای است که اگر یکسال هم بهش آب نرسد، نمیخشکد و نمیگذارد من در من بمیرد. نمیدانم کجا خواندم؛ نوشته بود آدمها وقتی پیر میشوند میبینند هیچکاری ارزشمندتر از یادآوری خاطراتِ گذشتهشان نیست. و من حالا، دقیقاً همین احساس را دارم. انگار که زندگیام به پایان رسیده باشد؛ شروع کردهام به یادآوری. تکهتکه، جزءبهجزء، دارم تمامِ خاطراتم را زنده میکنم. دلم میخواهد تمامشان را ـ با جزئیاتِ کامل ـ بنویسم، و احساس میکنم آنوقت دیگر از مرگ نخواهم ترسید. آنوقت انگار وظیفهای که قرار بوده توی زندگیام انجام دهم را انجام دادهام. راستش، میخواهم خودم را دوباره بشناسم. میخواهم به یاد آورم. میخواهم بدانم که بودهام و چهها کردهام و چگونه به حالا، به اینجای زندگی رسیدهام. میخواهم همه چیز را به خاطر بیاورم.
امروز داشتم داستانِ دفترچهبیمه از مجموعهداستانِ زنزیادیِ آلِ احمد را میخواندم. داستان در دفترِ یک مدرسه شروع میشود و صحبتِ همکاران را شاهدیم. همینها کافی بود تا یادِ خاطراتِ مدرسهایام بیفتم. صبح در اوجِ آن احساسات توانستم یکی از فراموشنشدنیترین خاطراتم را توی یک مجموعهتوئیت بنویسم. و خیلی هم خوب شد از نظرم. ولی فعلاً اینجا قرارش نمیدهم. میخواهم آن خاطره را مفصلتر و با جزئیاتِ بیشتر و بدونِ محدودیت بازنویسی کنم. و نه تنها همین خاطره را. امروز دائماً داشتم با خودم حرف میزدم. طوری که انگار در حالِ نوشتنِ روی صفحاتِ ذهنم باشم. تمامِ مدت داشتم یادآوری میکردم. نوشتههای اینجا و آنجا هم تنها بخشی از آن نوشتههاییست که هر گاه و بیگاهی توی سرم نوشته میشوند. این روزها زیادی توی خلسه میروم. توی نوشتۀ قبلی گفتم «غم» برای من سرچشمۀ کلماتم است. البته من همین دو شب پیش، بهشدت احساسِ خوشحالی میکردم و میخواستم این احساس را با کسی شریک شوم، و یک نامۀ بلند برای شخصی که میخواستم از ناراحتی درش بیاورم بنویسم. حتّی با اینکه چشمبند به چشم زده بودم و کاملاً آمادۀ خواب شده بودم، ولی یکیدو ساعتِ تمام داشتم توی سرم نامه مینوشتم. صبح که خواستم عملاً آن نامه را بنویسم، دیدم دیگر انگیزهاش را ندارم. حتّی بیشترِ کلماتِ دیشب که توی ذهنم نوشته شده بود را فراموش کرده بودم. همۀ اینها را گفتم که بگویم تنها «غم» نیست که میتواند کاری کند که بنویسم. «شادی» هم هست. ولی نمیدانم آن روز از چه آنقدر شاد بودم. شاید از معاشرت با دوستان بود. بله. احتمالاً از همین بود. به هر حال امیدوارم انگیزۀ کافی برای نوشتنِ تمامیِ خاطراتِ فراموشنشدنیِ زندگیام داشته باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای خودم انجام دهم. شاید آن وقت توانستم با گذشتهام کنار بیایم و بدانم کجای زندگیام و هدفم چیست و باید چهکار کنم.
حالا بگذار برگردم و نگاهی به آینده کنم. نوستالژی اصلاً میدانی به چه معنیست؟ توی فرهنگهای لغت نوستالژی را «حسرت گذشته» معنی کردهاند. در فرهنگها آمده: «واژه nostalgia از دو کلمه یونانی ساخته شده است: nostos که به معنی ”بازگشت به خانه“ است و algia که معنی ”درد“ می دهد.»* آدمها وقتی به نوستالژی دچار میشوند که احساسِ بیخانمانی میکنند. احساسِ بیوطنی. وقتی است که میپذیرند زندگی از این به بعد هیچ هیجان و تازگییی برایشان ندارد، و نه هیچ آسایش و آرامشی؛ و هرچه هست درد است و رنج است و سختی. اما میدانی چیست؟ آدمی ذاتاً تنپرور است و ذهنش همیشه آسانترین راه را برایش انتخاب میکند. امید را ازت میگیرد تا سختی نکشی و از پسِ این سختیها به بهترین لحظات و اتفاقاتِ زندگیات نرسی. فکرکردن به گذشته بد نیست، ولی نباید در آن غرق شوی. نگاهی به خاطراتت بینداز و لبخندی بزن. اگر ناراحتکننده بودند که گذشتهاند؛ اگر هم لحظاتِ خوشی را داشتهای، بدان که هنوز به همۀ خوشیهای زندگیات نرسیدهای. گاهی غمخوردن و افسردهبودن آسانترین کار است. اما نباید همین که احساس کردی ادامۀ زندگی دارد کمی دشوار میشود تسلیم شوی و جا بزنی. کمی خستگی در کن، اشکالی ندارد؛ ولی بعدش بلند شو با آغوشِ باز به سراغِ سختیها بشتاب. به سوی سرگردانیها برو، و بدان این سختیکشیدنها هزینۀ پیروزیست. هزینۀ رسیدن به غولِ مرحلۀ آخر است ـ به کلوسوسِ شانزدهم. قرار نیست وقتی هنوز با اولین کلوسوس مواجه نشدهای، و وقتی هنوز پیدایش نکردهای، بیخیالِ این بازی** شوی. نه، ادامه بده. آخرِ این داستان اتفاقِ شگفتانگیزی خواهد افتاد.***
* نقلقول از مجلۀ کرگدن: نوستالژی؛ خاطرهبازیِ ساده یا بیماریِ همگانی؟ (لینکِ ۴۴ام پیوندهای روزانۀ وبلاگ)
** منظورِ نگارنده (هالی) بازیِ Shadow of the Colossus است. یکی از محبوبترین بازیهایش.
*** بخشِ آخرِ این پست چقدر شبیه به سخنرانیهای انگیزشی شد! ولی با اینحال احساس میکنم این حرفها باید زده میشدند و بدون آنها این نوشته ناقص بود. آدمها گاهی باید بنشینند و به خودشان مثلِ آدم زندگیکردن را گوشزد کنند.
پینوشت: این روزها اگر اشکی ریختید، اگر ـ به قولِ آن آخوندِ برقکار که در شبکۀ کائنات سیر میکند ـ سیمتان وصل شد، ما را هم از دعایتان فراموش نکنید.
- ۰ گفتوگو
- ۴۵۴ بازدید
- ۲۰ شهریور ۹۷، ۲۲:۴۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.