خب، سرراست بگویم. امروز اینجا، این وبلاگ، یکساله شد. چند بار تلاش کردم چیزی مناسبِ این مناسبت بگویم. تلاشهای مذبوحانهام ختم شد به دو-سه پاراگراف که روی بیشتر از نصفش که به حاشیه کشیده شد خط کشیدم و کمرنگشان کردم که شاید بعداً به دردم بخورد، ولی هنوز هم دارم نگاهشان میکنم و میبینم هنوز که هنوز است به دردم نمیخورند. و من کماکان منتظرم تا آن لحظۀ موعود فرا برسد و بدردم بخورند.
راستش زندگی هم عینِ همین است... (و فکر کن حالا ارتباطِ دقیقِ حرفهای بالا را با مفهومِ زندگی شرح دادم و خیلی هم جالب، و خیلی هم قشنگ، و خیلی هم شگفتانگیز. و حالا باید تا دقایقی به نقطۀ نامعلومی از این صفحه خیره شوید و به حرفهایی که زدم فکر کنید و چیزهای بیشتر و بیشتری از آنها دریابید.)
پینوشت: اگر آدمِ چند قرن پیش بودم باید از این اتفاقِ شوم و بدشگون ـ اینکه نمیتوانم در مناسبتِ یکسالگیِ اینجا چیزی مناسب بنویسم ـ حسابی میترسیدم و خودم را آدمی میپنداشتم که سرنوشت در همین نزدیکیها شکستِ هولناکی را برایش مقدر کرده است. اما من با اینکه دوست دارم به چیزی مثلِ سرنوشت اعتقاد داشته باشم ـ چون داستانِ زندگیِ انسانها را پیچیده و جالب و پرتناقض میکند ـ ولی نمیتوانم با درکِ این اتفاق بترسم، یا هیجانزده یا شگفتزده شوم. گاهی با خودم میگویم ما آدمها چقدر احمقیم که داریم با دستِ خود زندگیمان را بیروح و کسلکننده و تهی از معنا میکنیم! همین چند روز پیش یک مطلبِ مفصل خواندم راجع به اینکه چیزی که ما تحتِ عنوانِ «بختک» از آن یاد میکنیم و همهمان حداقل یکبار توی زندگی آن را تجربه کردهایم و توسطِ آن موجودِ وحشتناک در حالتِ فلج و خفگی از خواب بیدار شدهایم، چیزی ماوراءالطبیعه نیست و ریشۀ علمی دارد و آنرا «فلجِ خواب» مینامند. و باز پیشِ خودم تاکید کردم که این بشر نمیداند با تهی کردنِ این داستانهای خیالی و وقایعِ ماوراءالطبیعه، با زدودنِ این ترسها و هیجانات از زندگیاش دارد چه بلایی سرِ خودش میآورد و خودش را به مرزِ انحطاط و افسردگی و روزمرگی میکشاند که خیلی بیشتر از مسائلی چون جنزدگی و طلسم و جادو برای بقایش تهدیدکننده است. اصلاً من خودم یکی از فانتزیهایم این بود که یک روزی که کاملاً از این دنیا و زندگیام سیر شدم و خودکشی را برگزیدم، بیایم و جنِ قدرتمندی به نامِ «شاه میمون» را تسخیر کنم ـ یا حداقل برای تسخیر کردنش تلاشم را بکنم ـ و اینگونه یک روحِ درستحسابی به زندگیام بدمم و با ماجراهایی شگفتانگیز ـ همانهایی که از پدرم راجع به پدربزرگم شنیدهام ـ مواجه شوم؛ همراه با تمامِ ترسها و خطراتش. ولی مزخرفاتی که آن را «علم» مینامند آمد و همۀ کاسه کوزههایمان را ریخت به هم و حالا نمیدانم اگر روزی حقیقتاً به آن لحظۀ انحطاط رسیدم، باید چه خاکی بر سرم بریزم. چون دیگر نمیتوانم به خیلی چیزها مثلِ قبل یقین داشته باشم ـ یعنی این زمانه همهمان را اینطوری کرده است. شاید همان «نفرینِ روزگار»ای که یک زمانی بهش اعتقاد داشتهاند همین بیاعتقادیِ ما نسبت به این قسم مسائل باشد. نمیدانم!
- ۳ گفتوگو
- ۴۰۴ بازدید
- ۱۵ شهریور ۹۷، ۲۳:۵۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.