تاکنون چنین بیامیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بیامیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمیفهمم. نمیدانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرفهایم را بیان کنند و مرا به بیزبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمیتوانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر میآید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بیرنگ زودتر گورشان را گم کردند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و اینها هم هیچکدام مسخره نیست. کاش لااقل میشد مسخرهشان کرد. پر شدهام از احساسِ بیتعلّقی و بیاعتنایی و بیحوصلگی و بیتفاوتی و بیامیدی. نمیفهمم چه مرگم است.
- ۲۶۰ بازدید
- ۳ آذر ۹۷، ۲۱:۰۸