این روزها عجیب طولانی شدهاند. هرچقدر که بیداریام کسلکننده شده است، خواب بودنم مرا با رؤیاهایی که میبینم شگفتزده میکند. اگر میشد میخواستم تمامِ روز را بخوابم، هرچند که چندان توفیری نداشت. یک ساعتی است که بیدارم و دارم به موسیقی گوش میدهم و نمیدانم جز این تنها کار، چه کاری میتوانم انجام دهم.
دیروز امیر اصرار کرد که برویم بیرون، بیرونِ شهر. راستش آنقدر بیحوصله بودم که رفتنونرفتناش هیچ فرقی بهحالم نمیکرد. گفتم برویم. کوله را بستیم. نشستیم روی موتور. رسیدیم به همان پلِ شکستهای(۱) که سیزدهبهدر راهمان را سد کرده بود. پل هنوز شکسته بود ولی باریکهراهی کنارش درست کرده بودند. شاید احمقانه بهنظر برسد، اما مسیر با وجودِ چنین چیزی هیجانانگیزتر شده است. کمی جلوتر، در ورودیِ روستایی که پای قیزقلعه است هم یک رودخانه جلومان بود. عمقش تا زانو میرسید اما پهنایش خیلی زیاد بود ـ به پهنای یک اتوبانِ هشتبانده. نمیشد موتور را ازش رد کرد. عمیقاً برایمان سوال شده بود روستاییانی که پشتِ این رودخانه هستند چهطوری قرار است رفتوآمد داشته باشند. آن رودخانه سالها بود که خشک شده بود. هفتۀ پیش که با حجت آمده بودیم، آبش گلآلود بود اما آن لحظه، آبی شفاف و آبیرنگ داشت. زیبا شده بود. رفتیم سمتِ سد؛ چند کیلومتری جلوتر بود. در مسیر هم، جادهای که فرورفتگیِ زیادی داشت و همیشه از آن عبور میکردیم، رفته بود زیرِ آب. یک رودخانۀ دیگر!(۲) آبی خروشان و آبی. زیبا. از مسیری که مخصوصِ نگهبانیِ سد بود و تا خودِ دیوارۀ سد میرفت، به راهمان ادامه دادیم ـ یک مسیرِ موقتی برای دورزدنِ آن رود. به لطفِ راههای بسته شده و رودخانههای احیا شده، جاهای جدیدی را میتوانستیم ببینیم. همینطور که میرفتیم متوجهِ مسیرِ خاکییی شدم که درست تا پای خودِ دیوارۀ سد میرفت. به پای آن آبشارِ عظیمی که حتی از دور هم دیدنش هیجانانگیز بود. و خب میدانی، این موتوری که زیرِ پایمان است تشنۀ چنین مسیرهاییست. تا جایی که زمین آبوگِل نبود رفتیم جلو. آبی که از بالای سد به پایین میریخت آنقدر زیاد بود که انگار داشتی حرکتِ آهستهاش را میدیدی؛ حسابی رؤیایی بود. ذراتِ آب شبیهِ مِه، دورواطرافِ آبشار را احاطه کرده بودند. هر نسیمی که از سمتِ آن آبشار به سوی ما میوزید، حسابی خیسمان میکرد، درست شبیهِ باران بود، با این تفاوت که وقتی باد میخوابید، باران هم بند میآمد.(۳)
کمی بعدتر، پشتِ سد، زیرِ سایۀ درختی روی کوه نشسته بودیم و مشغولِ خوردنِ اُلویه. هیچوقت اینهمه آب پشتِ این سد ندیده بودم. حتی آب تا نصفِ دیوارۀ سد هم بالا نمیرفت؛ اما حالا دیوارۀ سد کاملاً رفته بود زیرِ آب. نگاهکردن به منظرۀ پشتِ سد، حسابی دلتنگم کرد. نمیتوانستم آن سکون را تحمل کنم. سوارِ موتور شدیم و همان مسیر را بدونِ توقف برگشتیم. پشتِ کلاهکاسکت که باشی و با سرعت برانی، گاهی لِه شدنِ حشرات روی کلاه حواست را پرت میکند. یا چهمیدانم، مثلاً سرگرمت میکند. نمیگذارد سرت به تنهاییات باشد و نمِ زیرِ چشمهایت و موسیقییی که توی گوشهایت پخش میشود.
نمیدانم آدم چرا وقتی چیزی را از دست میدهد میافتد توی چرخۀ ازدستدادن. مثلِ وقتی که افسرده میشوی و با سر شیرجه میزنی توی منجلابِ افسردگی؛ میخواهی تا تهِ تهاش را بروی. انگاری که در آن انتها رهاییای آرامشبخش انتظارت را میکشد. اما همیشه چیزی مانع است. نه به آزادی میرسی و نه به رهایی. تو حتی در خودت هم به آزادی نرسیدهای. ملغمهیی هستی از منهای خودت، و با خودت بیگانهیی هنوز هم. تنها فکر میکنی خودت را میشناسی. تو هیچ شناختی از خودت نداری، و نه از افرادی که با آنها زندگی میکنی. تو در خودت حل شدهای، و نمیدانم اصلاً این دستوپا زدنهایت بتواند نجاتت دهد یا نه. واقعاً نمیدانم. نمیدانم مثلاً اگر محکمتر دستوپا میزدی (بزنی) یا بیشتر، هیچ فرقی بهحالت میکرد (میکند) یا نه. میخواهی این سد را بشکنی و رها شوی، اما آن تَهِ وجودت حتی از رهایی هم واهمه داری. وقتی پشتِ سد هستی، میتوانی دلت را به همان دیوارۀ محکم گرم کنی، و از این نگرانی که «بعدش چی؟»، بعد از اینکه سد را شکستی، چه میشود؟ اصلاً قدرتش را داری؟ یا آنقدر میتوانی پُر شوی که از دیوارۀ سد سرریز کنی؟ تو هنوز پر از تردیدی، و این ضعفات را نشان میدهد. ضعفی که تو را به انفعال میکشاند و به موجودِ رقتانگیزی تبدیلت میکند.
چند روزیست که دارم تمرینِ سدبودگی میکنم، با همان بیرحمیِ سد، از جنسِ سنگ. چرا بیرحم بودن اینقدر سخت است؟ چرا نمیشود از جنسِ سنگ بود؟ وقتی نه میشود خروشان شد و نه میشود سد بود، باید چه کرد؟ بالاخره نمیشود هیچکدام نبود. کدام؟ خروشان میشوی یا سد میمانی؟
نه، هنوز به اندازۀ کافی قوی نشدهای. نه، هنوز نشدهای. چه میشود گفت؟ لعنت بهت!
تصویر (۱) - ۱ اردیبهشت ۹۸
تصویر (۲) - ۱ اردیبهشت ۹۸
تصویر (۳) - ۹ اردیبهشت ۹۸ - سد الغدیر
- ۴۰۰ بازدید
- ۱۰ ارديبهشت ۹۸، ۲۰:۰۵