به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را نادیده بگیرد یا دوست داشته باشد؛ دیگر با دیدنِ آن چهره، هیچ خاطرۀ بدی به یادت نمیآید. هر چهره یادآورِ تاریخِ زیستِ یک فرد است. دوباره با دقت به آن چهره نگاه میکنم. به آدمهایی فکر میکنم که من را با این چهره بهخاطر میآورند، بعد احساس میکنم لبهایم حالتِ مخصوصی پیدا میکند؛ مثلِ وقتی که یک خبرِ بد شنیده باشی. بیشتر دلم میخواهد هیچ چهرهای نمیداشتم. اصلاً دلم میخواهد از تنام بیایم بیرون و بعد یک حفره پیدا کنم و فرو شوم در تاریکی. چرا آدمها باید اینطور محکوم به تنشان باشند؟ دوباره به آن چهره نگاه میکنم و تلاش میکنم تا نکاتِ مثبتی را در آن پیدا کنم؛ بالاخره هرکسی وقتی به من نگاه میکند همین چهره را میبیند. چطور میشود این چهره را دوست داشت؟ کاش میشد تمامِ آدمها وقتی به من فکر یا نگاه میکنند تنها یک کلمه بیاید توی سرشان، نه چهرهام؛ مثلاً نامام. اما بعدش فوراً این سوال برایم ایجاد میشود که اگر نه چهرهام وجود داشت و نه آن کلمه، من چطوری باید برای بقیه معنا پیدا میکردم؟ دیشب توی آینه داشتم به خودم میگفتم: «ببین، من ازت خوشم نمیآید، حتی از این صدایی که دارد این کلمات را میگوید هم خوشم نمیآید.» از گوشۀ بالاییِ صفحه، روی گزینۀ «حذفِ تصویر» کلیک میکنم. بعد به این فکر میکنم آنهایی که مرا دوست دارند ـ یا ممکن است دوستم داشته باشند ـ چگونه دوستم دارند، و دوستداشتنشان چهشکلی است. یعنی همۀ مرا دوست دارند یا بخشی از مرا، یا که بخشی خیلی کوچک و سطحی از من را؟ بعد فکر میکنم شاید خودم را دوست نداشته باشم، اما متنفر هم نیستم از این آدم. باز هم مایۀ دلگرمیست.
- ۷ گفتوگو
- ۶۶۹ بازدید
- ۲۷ ارديبهشت ۹۸، ۲۲:۲۷
گفتوگو