[ مطمئناً اولین چیزی که نظرِ خواننده را جلب میکند، همان بیتِ عنوانِ پست است. نویسندۀ پست دیشب در حالی که بهشدت دلش گرفته بود و حالِ بس خرابی داشت، آن تکهشعر را در یکی از گشتوگذارهای بیهودهاش در کانالی تلگرامی پیدا کرد. با اینکه متوجهِ ارتباطِ آن شعرِ زرد با خودش نشد، ولی احساس کرد این شعر از فرطِ زرد بودنش هالهای از احساسِ خوشی را به روانِ او تزریق کرد. نویسنده هنوز نمیداند دقیقاً چه احساسی نسبت به این شعر دارد، و به جهتِ همین عمقِ پوشالیِ شعر تصمیم گرفت آن را تبدیل به عنوانِ پستش کند، تا شاید بلکه آیا البته اما فرجی شود.
وی در حالی که تلاشِ بسیاری میکند برای پنهان کردنِ این موضوع که نوشتن در این وبلاگ برایش به مسئلهای سخت تبدیل شده است، میخواهد سخن را از ابوابِ دیگری بگشاید. البته که نمیخواهد حرفی از رفتن از این وبلاگ بزند در حالی که خودش میداند راغب به این کار است ولی همچنان احساسهایی متناقض راجع به این موضوع دارد که شدیداً موجبِ جلوگیریِ او از رفتن میشود. در نهایت نویسنده مجبور میشود در این پاراگراف از پست، از همان پروژۀ ماشینِ پولسازییی بگوید که این روزها دارد رویش کار میکند. یک موضوعِ عالی، بدونِ هیچ خطری، تنها گزارش! بله... اگر بنده نویسنده را به حالِ خودش رها کنم این روزها به یک زردنویسِ حرفهای تبدیل میشد! بگذریم...
نویسنده با شیوهای که مختصِ خودش است (البته بعد از اینهمه وقت ننوشتن دیگر مطمئن نیست هیچچیزی مختصِ خودش باشد!) میخواهد خواننده را نسبت به ماشینِ پولسازیاش کنجکاو کند. البته میداند که این کار حقیقتاً در عمیقترین لایههای خودش چقدر بیهوده و مزخرف است، ولی خب فکر میکند بهتر است فعلا کمی حرف بزند؛ برخی سکوتها همیشه برای او بهشدت سنگین و آزاردهنده است. بله. ماشینِ پولسازی استعارهای است که برای رباتِ معاملهگرِ فارکس استفاده میکرد. وی از اینکه با بازارِ تبادلِ ارزِ خارجی آشنا شده است خرسند است اما مطمئناً نمیخواهد پای کسی را به این بازار بکشاند و این نکته را مستقیماً متذکر میشود! بعد از این تذکرش که وجههای بسیار جدی و مردانه (به سبکِ پیرمردهای ثروتمندِ کشتیِ تایتانیک) به وی میدهد و او در تَهنای وجودش از این امر احساسِ فخر و البته حقارتی بیپایان میکند، سعی میکند از تجربههایش راجع به این بازار برای خوانندههای بهشدت مشتاق(!) بگوید. مخلصِ کلامش پس از کلی شکستنفسی این است که این بازار پر از ریسک و خطر است و انسان از پسِ هیجانهای شدید و اضطرابهای وحشتناکش بر نمیآید؛ و اگر باینریآپشن (که لعنتِ زئوس بر آن باد) را نیز تجربه کرده باشید حتماً پیش آمده است که شبهایی از فرطِ هیجان خواب به چشمانتان نیاید و همچنین روزهایی که چنان خودتان را زیرِ تاریکیِ پتو پنهان کنید که انگار با شدیدترین تجربۀ اگزیستانسیالِ مرگ و تنهایی مواجه شدهاید.
نویسنده بعد از اینکه آبِ دهانش را جمع میکند، با لحنی آرام و دلنشین طوری که انگار رازی ارزشمند را میخواهد برای خوانندگانش فاش کند، میگوید که به نتیجهای مهم رسید. اینکه انسان با آنهمه احساساتش بهدردِ معامله در این بازار نمیخورد، و او تصمیم گرفت رباتی بسازد که آن ربات تبدیل شود به مغزِ هوشمندِ معاملاتیِ وی و بدونِ ذرهای احساسِ متناقض و سردرگمی، شروع کند به معاملهکردن و مدیریتِ معاملات. که حالا بعد از چندین ماه کارِ بیوقفۀ دونفره روی آن ربات، آن را به مرحلۀ راهاندازی رسانده است. و نویسنده در نهایت برای اینکه روشن شود دقیقاً این ربات چه کاری انجام میدهد، برای خوانندگان توضیح میدهد که اگر همین ربات را از روزِ اولِ سالِ ۲۰۱۸ تاکنون گذاشته بود برای معامله، ۲۰۰ دلارِ اولیۀ او را در این دو سال و چند ماه، تبدیل میکرد به ۱۵ میلیون دلار! و بعد متذکر میشود که استراتژیِ این ربات در حالِ حاضر روی گذشتۀ بازار چنین سودآوریِ شگفتانگیزی داشته است و باید دید در ماههای بعد چه سودآورییی خواهد داشت و ممکن است حتا ضرر بدهد! باری...
وی که صحبت دربارۀ این مسائل را ملالانگیز مییابد، تمامِ تلاشش را میکند تا موضوعِ صحبت را تغییر دهد. و سپس در حالی که میداند موضوعِ ملالانگیزترِ دیگری را انتخاب کرده است، از ویروسِ کرونا (که البته بهجهتِ حفظِ آن وجهۀ پیرمردِ ثروتمند آن را کویدِ ۱۹ مینامد) حرف میزند. و در نهایت همگی را به خودقرنطینگی و شستنِ مداومِ دستها توصیه میکند در حالی که شدیداً فکرش درگیرِ همان دوباری میشود که طیِ چند روزِ اخیر سهنفره روی یک موتور رفتند تا کوه و جوج کباب کردند؛ و بهشدت از این تناقضِ گفتاری و رفتاریاش سرخورده میشود به خودش و دیگران قول میدهد دیگر برای احترام گذاشتن به سلامتیِ خودش و همان دیگران، به این زودیها بیرون نخواهد رفت. و در نهایت از فرطِ ملال و سرخوردگی سریعاً حرفهایش را با یک «به امیدِ بهترینها برایتان در سالِ ۹۹» به پایان میرساند و حرفش را بیشتر از این کش نمیدهد و از ناراحتیهایی که قلبش را آزار میدهد نمیگوید. ]
شبِ قبلش را نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمیگذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت میپرانَد؛ قلبت تندتر میتپد، و با تمامِ وجودت میخواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم میخواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمیگذاشت خواب به چشمهایم بیاید. هیجانزده بودم، خیلی زیاد. میخواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با بهتنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابانهایی که نمیشناختم، همۀ تاکسیهای که سوار نشده بودم، همۀ مکانهایی که برای اولین بار قرار بود بهتنهایی با آنها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم میانداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن میکرد؛ سخت. مثلِ ماهییی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. میدانستم هرچه پیشتر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم میشنیدم. میدانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم میتپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرفزدنش، حرکتِ دستانش، نگاههایش را روی خودم. با کمکِ گوگلمپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمیدانستم جانبازارن قرار است پرخاطرهترین میدانی باشد که میشناسم. کمی منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام میماندم. کمی موسیقی گوش دادم چون نمیدانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشیام زنگ خورد؛ صدایش میگفت همان نزدیکیست. در پیادهرو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او میگشت. دیدمش؛ آنطرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش میروم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راهرفتن و حرفزدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمههایش را داشتم و میدانستم دوستش دارم، و حالا، شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس میکرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتابها شروع کردیم به پرسهزدن. صمیمیتِ کتابها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبهروی هم، نزدیک. لذتِ نشستنهای روبهروی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربهاش میکردم. و حرف زدن برایش... دستپاچگیِ آن روز، لرزههای دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آنهمه عرقریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر میکنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمیکنی.»
یکسال میگذرد از روزی که زیبایی و گرمای دستهایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیدهاش هستم. دلتنگِ آن چهرهای که زیباییاش خجالتم میداد از اینکه به آن خیره شوم... روزی بهتمامی باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها میتوانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر میکردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهییی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدنها و لرزههای آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، میدانی؟ :)
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشیام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم... اشکهایی که از دیشب پشتِ چشمهایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط میگشتند. و وقتی گفتی دارم از دست میدهم همانی را که ... چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه... تو دیدهای، همین اشکها را، که چطور بیاختیار جاری میشود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دستهایت را میبوسد و بهت میگویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشمهایم خیس میشود. گفتم چشمها... میدانی چشمهایت چقدر زیبایند؟ کاش میتوانستی زیباییِ نگاههایت را ببینی؛ تو با نگاههایت محبت میکنی:) خلاصهاش که امروز... آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمیزدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زبالههای رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت میآید، وقتی خارج میشوی و دیگر برنمیگردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگینتر میشود وقتی کلماتت هم نیست... عزیزم، میدانی؟ بله خب، میدانی:) کلمهکلمهام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ایکاش کلماتم میتوانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بیتو؟ نه... این را هم میدانی:) اما یادداشتهایت... وقتی از دلکندنات گفتی، دلم میخواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط میشد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دلکندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شبها بدونِ شبخوشهایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همینها بود که میخواستم بگویم... شب خوش :)
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نوازش کند چگونه میتوان با آرامشی تمام به خواب رفت؟ نفس بکش. نفسکشیدنت را دوست دارم. سرمای سختِ اینروزهای زمستان را تنها گرمای نفسهایت جواب است.
میدانی، من هربار خودم را در تو بیشتر پیدا میکنم. دستهایت یادآورِ زندگیست. از زیباییِ دستانت نمیگویم چون تنها سکوتِ نوازشگرِ انگشتانم قادر است حقِ آن زیبایی را ادا کند. یا بوسههایی که بعد از مدتی خیرهماندن به آن زیبایی بر دستانت مینشیند. دستهایت که کنارم هست، عالَم به احترامِ حضورت همهجا به استقبالمان میآید. زمین به آرامی زیرِ قدمهایمان رد میشود، دیوارها از کنارمان عبور میکنند، زمان بیصدا دقیقهها را میشمارد، و مکان لحظهلحظه تغییر میکند بیاینکه نیاز باشد کمترین حرکتی کنیم. عزیزم، من دلتنگِ این بیزمانی و بیمکانیام که در حضورت معنا میشود. میدانی وقتی انگشتانم را در انگشتانت گرفتهای و تنم را همراهِ خودت از لایبهلای دنیای کتابها رد میکنی، من تکیه دادهام به حضورت و با تو چایی مینوشم و گاه گوش میشوم برای شنیدنِ کلماتت و گاه دهان میشوم برای گفتنِ کلمههایی که دوست دارم تکتکشان را از من شنیده باشی. از گربهها میگوییم، از پرندهها، از سگها، از خوابها، از خاطرهها، از لحظاتی که تمامیتشان تنها حضورِ دیگری را کم داشت.
و حالا، روی مبلِ آبییی که چشماندازی گرم رو به کتابها دارد، ـ نه به گرمیِ حضورت کنارِ تنم ـ نوبتِ تو میشود، لبانت را میشنوم که میخواند:
وقتی دلِ دستهایم تنگ میشود برای انگشتانِ کوچکت آنها را میگذارم برابرِ خورشید تا با ترکیبی از کسوف و گرما دوریات را معنا کند*
و صدایت و کلماتت مرا بیشتر دلتنگِ تو میکند. انگشتانِ دستم را گره میزنم به انگشتانِ کوچکت، و شعرِ بعدی را من با دستانت میخوانم. نزدیکتر به تو. نزدیکی به تو را دوست دارم؛ بیمکان، بیزمان.
* از کتابِ شعرِ دستانت بوی نور میدهند اثرِ مصطفی مستور
کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمتر به این سوالها فکر میکنم. فقط دوست دارم زودتر ماشینِ پولسازیام به مرحلۀ اجرایی برسد و بتوانم طعمِ پولداشتن را هم تجربه کنم. مثلاً موتورهایی که دوست دارم را یکییکی بخرم که CB400، یک چهارسیلندرِ نیمهسنگین، گزینۀ سوم و آخرِ لیستِ موتورهایم است. بعد شاید ماشین، و یکسری کارهای دیگر که با پول راستوریست میشود. (مثلِ تبدیلِ مدارکِ اقامتیمان به ویزا و پاسپورت؛ احتمالاً آنطوری گواهینامۀ رانندگی هم میشود گرفت. من چند سالم است؟ ۲۲. ۲۲ سال است که مدارکِ هویتیام برچسبِ «اقامتِ موقت» داشته است. بله.) و قبلتر از همه یک گوشیِ جدید. رویای مبتذلی برای پولداشتن است ولی خب فعلا زیاد به آن فکر نمیکنم؛ بیشتر دارم از برنامهنویسی و هدفمند بودنِ روزهایم که پیشرفتِ پروژه است، لذت میبرم. میدانم هر صبح که بلند میشوم، باید مشغولِ چه چیزی شوم، و روزم را از کجای روزِ قبل شروع کنم و این خوب است. فکر میکنم اطمینانی که در این زمانه، پول به آدمی میدهد، خدا نمیدهد. ولی ترسهای آدمی نه پول میشناسد و نه خدا. ترساند. واقعیاند. گاهی احساسِ بیپایگییی که تجربه میکنم را با هیچچیزی نمیشود آرام کرد. تنها اشک میریزم و بیصدا میگریم.
روزهایم حسابی شلوغ است. دو هفته پیش کارتِ بانکیام گم شد. وقتی رفتم بانک، همین که متصدیِ باجّه کارتِ شناساییام را دید، گفت شرمنده، دیگه برای اتباع کارتِ عابر صادر نمیکنیم؛ بخشنامهاش نیومده هنوز! چند روز بعد بانکهای شهر را گشتم تا بانکی پیدا کنم که بشود حساب باز کرد و کارتِ بانکی گرفت. بههرتقدیر حالا کارتِ بانکی دارم. چه موهبتی! اوضاع آنقدر مزخرف است که از هرجای فاجعه حرف میزنی، سبک و مسخره جلوه میکند. از مسائلِ سیاسی که بگذریم.
بعد از تهوع فکر کنم یک ماهی است هیچ کتابی نخواندهام. دوست دارم یک رمانِ نفسگیر دست بگیرم، ولی نمیدانم میتوانم روزی چند صفحه بخوانم. کمتر از ۳۰-۴۰ صفحه روندِ خواندن را فرسایشی میکند. مثلِ رواندرمانیِ اگزیستانسیال که هرچندماه یکبار میروم سمتش و چند صفحهای ازش میخوانم و بعد میروم سراغِ کتابی دیگر. شاید دست از پیدیاف خواندن برداشتم و یکی از رمانهای کاغذییی که دارم را شروع کردم به خواندن. نمیدانم. بیشتر از سههفته است که عادتِ وبلاگخوانیِ روزانهام را کنار گذاشتهام. وضعِ جدیدم چندان ناخوشایند نیست. دوست ندارم اینبار و سرِ این پروژه، با تمامِ تلاشی که کردهام و امیدی که به کارم بستهام، در آخر با یک پوچیِ جانکاه مواجه شوم. زندگی را چرا اینقدر سختش کردید اصلاً؟ نه خب، میدانم که من یکی از روندهای موفقیتآمیزِ تکامل بودهام که بیشاز سهمیلیون سال دوام آورده است، اما اینکه مدام برای بقاء بجنگی و آسایش نداشته باشی، بیشازحد خستهکننده است.