در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

چیزی که واضح است این است که از آخرین بروزرسانیِ این وبلاگ خیلیییی وقت می‌گذرد! و این را به خوبی می‌دانم. اما موضوع این است که به سختی مشغولِ کارم. بله، کار! سه ماه است که به توانایی‌های برنامه‌نویسی‌ام ایمان آورده‌ام و به‌طورِ جدی مشغولِ کار شده‌ام؛ دورکاری با حقوقِ نسبتاً خوب. (این روزها هیچ حقوقی خوب نیست، این را هم می‌دانم!) و در کنارِ روزانه ۸ تا ۱۰ ساعت کارِ با حقوق، چند ساعتِ باقی‌مانده را هم روی یک پروژۀ دیگر(رباتِ پیام‌رسان جهتِ بازاریابیِ رباتِ معامله‌گرِ فارکس) کار می‌کنم و سعی می‌کنم تا جایی که می‌شود پول جمع کنم؛ آخر این روزها برای شروعِ یک زندگی هرچقدر هم پول جمع کرده باشی، باز هم کم است! 

حالم خوب است و رضایتِ نسبی‌یی را تجربه می‌کنم. بعد از مدت‌ها زندگی‌ام روی روندِ مشخصی افتاده است و از پیشرفت در این روند خوشحالم. و تمامِ این‌ها را مدیونِ خورشید هستم. همراه و هم‌سفرِ عزیزِ دوست‌داشتنی‌یی که آشنایی‌مان از همین وبلاگِ هالی‌هیمنه شروع شد و حالا وقتی تلفنی با هم حرف می‌زنیم راجع به این صحبت می‌کنیم که سالِ اول در شهرِ او ساکن شویم یا در این شهر! و البته لذتِ چنین مکالماتی را برای همۀ خوانندگانِ این وبلاگ آرزومندم! راستش چالش‌های زیادی روبه‌رویمان است، و تعدادی را هم پشت‌ِ سر گذاشته‌ایم. امیدوارم از همگی‌شان با موفقیت بگذریم. 

اخیراً دچارِ چالشِ کرونا هم شده‌ام، اما جز چند روز کسالت و از کار افتادنِ کاملِ بویایی و چشایی‌ام چیزِ زیادی ازش ندیدم شخصاً. بویایی‌ام بعد از گذشتِ دو هفته حدودِ ۱۰ درصد برگشته است، و چشایی‌ام هم حول‌وحوشِ ۳۵ درصد. امیدوارم به زودی دوباره به سطحِ قبل برسند. حقیقتش هفتۀ گذشته سخت گذشت؛ زندگیِ بی‌بو و بی‌طعم حقیقتاً کابوسِ بزرگی است؛ خصوصاً وقتی نگرانِ این باشی که ممکن است نابویایی‌ات چندین ماه طول بکشد، و یا حتا دائمی شود و هرگز به سطحِ قبل باز نگردد! و البته سختی‌اش تنها همین نبود!

حالا هم بهتر است برگردم سرِ کار روی ربات. امیدوارم امشب کارش را تمام کنم. نقطه؛ تا پستِ بعدی! (شاید این جمعه بیاید، شاید!!)

  • ۵۰۲ بازدید

گاهی در دراماتیک‌ترین لحظه و احساسی که با تمام جزئیات آن را تجربه می‌کنی، یک جمله، از عمیق‌ترین لایه‌های درون انسان الهام می‌شود، و ندایی از تمام عالم بر می‌خیزد: ایتس جاست لایک د شت. و هم‌زمان به این فکر می‌کنی، که «د شت» یا تنها «شت»؟!

  • ۳۶۹ بازدید

برای کسی که زیستَش با کلمات گرهِ کور خورده است روزِ جهانیِ نامه‌نگاری، فرخنده‌روزی ست. این روزها کم‌تر کسی قلم دست می‌گیرد و روی کاغذ فکر می‌کند.. این روزها انسان‌ها به صفحه‌ی موبایل و لپ‌تاپ خیره می‌شوند و در صفحه‌های مجازی یا وُرد تایپ می‌کنند. اما انصافاً مزه‌ نمی‌دهد. کافی‌ست یک بار برای آزمون، کاغذی بردارید و با قلم فکر کنید و مثلا «او» را «ای نورِ هر دو دیده» خطاب کنید و از دلتنگی‌ها و خستگی‌ها و شادی‌ها بگویید و در پایان برایش بنویسید: قربانِ قَدت، صورت ماهت را می‌بوسم. یا بنویسید تصدقت، دوستت دارم، حواست هست؟
این‌ها را هرقدر هم در پیجش تایپ و کامنت و پی‌ام کنید مزه نمی‌دهد، بی‌نمک است؛ از دهن میفتد!
باید اول از همه قلم و کاغذ خبردار و مَحرَمِ رازِ دل شوند و بعد آن یار عزیزِ دردانه‌ی کُنج دل!
فکر کنید، چه‌قدر خوش‌طعم می‌شود زندگی، اگر شب پیش از خواب روی برگه‌یی بنویسید: «خونِ من! تپش‌های دلم، نبض من! صبح از خواب که بیدار شوی و بخوانی‌ام تو را نوتر از دیروز، سخت‌تر از هر زمان دیگر، شدیدتر و بی‌محاباتر می‌خواهم‌ات» و برگه را به در یخچال بچسبانید!
یا فقط بنویسد: «بمان برای من!» و بگذارید بین صفحات کتابی که مشغول خواندن آن است. یا مثلا برای دوست‌تان روز تولدش نامه بفرستید و بنویسید «تولدت که چیز خاصی نبود اگر مرا نداشتی که بشناسم‌ات!!»
نامه ‌بنویسید برای کسی که دوست‌داشتنش بهانه‌ی ادامه دادن است، برای دوست‌تان، برای.... برای خودتان هم در رغمارغم اندوه‌هایِ کُشنده...

خورشید | ۱۱ شهریور ۹۹

پی‌نوشت: حالا که من کمتر می‌نویسم از عزیزِ جانم ــ خورشید ــ بخوانید.

  • ۶۶۹ بازدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۹۲۱ بازدید

از آخرین رمانی که طوری درگیرم کرده باشد که نتوانم خواندنش را کِش بدهم، خیلی وقت بود می‌گذشت. راستش جاده کتابی بود که بعد از فاصلۀ زیادی که با رمان‌خوانی گرفته بودم، لذتِ خواندنِ یک رمانِ خوب را به من چشاند. قبلاً دربارۀ شهرِ متروکه نوشته‌ام. قسمتی از پارک‌جنگلیِ شهرمان هویتّی عجیب برایم دارد که کمتر جایی‌ست که به‌ خودیِ خود توانسته باشد چنان با احساساتم دربیامیزد. شب‌ها تمامِ نیمکت‌ها و درختان غرقِ تاریکی‌اند؛ تاریکی‌یی سیاه. و ساکت... تنها سوتی خفه از صدای دنیای مدرن می‌توانست از لابه‌لای انبوهِ درختان امتداد پیدا کند تا آن‌جا. صدای جیرجیرک، پرزدنِ پرنده و صدای غریبی که به صدای خفاش‌ها می‌مانست. تیرهای چراغ‌برقی که با فاصله از هم خمیده و خموش ایستاده‌اند و تنها یک دایرۀ کوچک زیرِ پای خودشان را روشن کرده‌اند. روشنای تیرۀ غم‌انگیز. شب‌ها دورتادورِ آنجا چنان سیاه است که گویی هیچ نوری نمی‌تواند از آن سیاهی بکاهد. وقتی به دوروبرت نگاه می‌اندازی، چنان همه‌چیز غرقِ تاریکی‌ است که انگار آخرین تکّۀ دنیاست در محاصرۀ عدم... و کیست که در آن تاریکی، به تنهایی فکر نکند؟ یک دنیای خالی از آدم. 

جاده، روایتِ دنیای پس از فاجعه‌ست. هرچقدر که بیشتر جاده را می‌خواندم، بیشتر با وجهِ دردناک و تلخِ آن دنیایی که خاکسترِ آتش همه‌جایش را فرا گرفته آشنا می‌شدم. جایی که آدمی، از تنهایی به تنهایی پناه می‌برد تا مبادا خوراکِ چند بازماندۀ گرسنه‌تر از خودش شود. کوچک‌ترین صدا، سکوتی سنگین، سایه‌ای کمرنگ، همۀ این‌ها ترس را در رگ‌ها پمپاژ می‌کند. در تمامِ جاده، پدر همراهِ پسرک به جست‌وجوی غذا می‌گردند و به سوی جنوب در حرکت‌اند. مکالماتِ کوتاهِ پدر و پسر، احساسِ سرد و گرفتگیِ جاده را بیشتر می‌کند. که البته اگر حرف‌ها و سوالاتِ گاه‌وبی‌گاهِ پسرک دربارۀ حافظانِ آتش و آدم‌خوب‌ها و کارهایی که آدم‌بدها انجام می‌دهند نبود، این رمان کاملاً تلخ و سرد و تیره می‌شد. اما کودک و کودکانگی در این رمان، نمادِ معصومیت و خوبی‌ است. در دنیایی که معلوم نیست خدایش کجا پنهان شده است، پدر پسرش را همان خدا می‌بیند و بارها تکرار می‌کند که اگر برای او نبود، خیلی قبل‌تر تسلیمِ مرگ شده بود. 

جاده، حسِ تلخِ شیرینی برایم داشت. هم تلخ و هم‌ دوست‌داشتنی بود؛ مثلِ اسپرسویی که دوست داری تلخی‌اش را آرام و با لذت مزه‌مزه کنی. و تمام شدنش هم آدم را چند روزی عزادار می‌کند. از همان کتاب‌هایی است که دوست داشتم بیشتر از این‌ها ادامه می‌داشت. این کتاب اولین اثری بود که از کورمک مک‌کارتی می‌خواندم و در آینده حتماً باز هم از این نویسنده خواهم خواند. انزوایی را که در کلماتش تنیده بود دوست داشتم. انزوایی که آدم را به درون نزدیک‌تر می‌کند و باعث می‌شود زندگی را بهتر ببیند.

  • ۴۷۴ بازدید

نمی‌دانم چقدر از تجربه‌ای خاص را که از تماشای یک فیلم می‌گیریم می‌شود به حال‌واحوالِ شخصی‌مان نسبت داد؛ حال‌واحوالی که قبل و بعد از تجربۀ یک اثر ادامه پیدا می‌کند و تنها وقتی غرقِ اثر هستیم، کمتر، خیلی کمتر احساسش می‌کنیم. البته بیشتر به این نتیجه می‌رسم که درکِ اثری که از مفاهیم و احساس‌هایی عمیق حرف می‌زند، نیازمندِ این است که فرد از قبل آن را تجربه کرده باشد؛ اگر هم نه به‌تمامی، لااقل جنسی از آن احساس را درک کرده باشد. و کلمات، تنها دست‌هایی هستند که قادرند جامه از برِ احساسات برکَنند و برهنگی‌شان را به تماشا بنشینند. حالا من دلم گرفته است از دیدنِ این فیلم و مطمئنم بعدتر گاهی که دلم گرفته بود، هوسِ دیدنِ دوباره‌اش به سرم خواهد زد.

یکی از غم‌انگیزترین داستان‌های هستی این است که انسان‌ها می‌میرند. البته قضیه این‌قدر ساده نیست؛ موضوع این است که زندگی‌‌ها واردِ دروازۀ مرگ می‌شوند. مهم نیست بعد از آن دروازه، اصلا چیزی وجود داشته باشد یا فقط هیچ باشد؛ مهم این است که آدمی که زنده است مرگ‌های زیادی را تجربه می‌کند. من اکنون می‌توانم عزادارِ مرگِ به‌شدت غم‌انگیزِ جیمی در فیلمِ مردِ ایرلندی، به دستِ نزدیک‌ترین رفیقش باشم. همچنین می‌توانم همراه با فرانک، کشتنِ بهترین دوستش را به عزا بنشینم. و چه چیزی اندوه‌بارتر از پیر شدن و زنده‌ماند از بینِ این‌همه مرگ...؟ تنهاییِ فرانک را در آخرِ فیلم با مغزِ استخوان می‌توان چشید وقتی آن دو بازرسِ پلیس به او که از شدتِ ناتوان‌شدنِ پاهایش بیشترِ روز روی ویلچر است، حالی می‌کنند که حالا وقتِ اعتراف‌کردن است؛ همگی مرده‌اند و هیچ‌کسی جز او زنده نمانده: جیمی هافا، راسل بوفالینو، آنجلو، پرو، دورفمن، سالی باگز. همه مرده‌اند. کارگردان تا می‌توانسته شخصیت کشته توی این فیلم. شخصیت‌هایی که هرکدام برای مخاطب زنده‌اند؛ و زنده می‌مانند. و فرانک ـ که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده است ـ همان‌که تمامِ احساساتش را فقط با پت‌پت‌کردن و تکه‌تکه حرف‌زدن‌ها و خشمِ بی‌صدایش ابراز می‌کرد؛ مرگِ تدریجی‌اش آدم را شکنجه می‌دهد. هر فلش‌بک و بازگشتنِ دوباره، آرام‌آرام‌مردنِ او را به نمایش می‌گذارد. جالب است، آدم دوست دارد توی دنیایی که او زندگی می‌کرد هنوز همان رانندۀ کامیونِ جوانی بود که کامیونش بینِ جاده خراب نشده بود و هرگز راسل بوفالینو را ندیده بود و هیچ‌وقت پایش به بازیِ مافیا باز نمی‌شد؛ و کشتنِ آدم برایش به سادگیِ نشان‌رفتنِ لولۀ اسلحه توی صورتِ یک آدم و مثلِ ترسوها تندتند ماشه‌چکاندن و سوراخ‌سوراخ‌کردنِ صورتِ آن بخت‌برگشته نمی‌شد.

و دقیقا همین‌جاست؛ درست همین‌جا که آدم می‌گوید کاش چنین چیزی هرگز اتفاق نیفتاده بود و اوضاع طورِ دیگری می‌شد؛ ولی مرگ مگر چنین فرصتی به کسی می‌دهد؟ هر مرگی، زندگی را برای انسان پوچ‌ و پوچ‌تر از قبل می‌کند. کسی که یک زندگی را با دستانِ خودش می‌کشد، با کشتنِ زندگی‌های بعدی تنها آن احساسِ پوچی‌یی که تجربه کرده است را بیشتر از قبل می‌چشد و تداوم می‌بخشد؛ افسوسِ «کاش هرگز اینطوری پیش نمی‌رفت» را در تهنای وجودش برجسته‌تر می‌کند. کافیست آدمی به جایی برسد که هیچ خوب و بدی برایش معنی نداشته باشد؛ بود و نبودِ خودش هم برایش فرقی نکند و خودش را عمیقاً به چشمِ یکی از بسیار آدمک‌های این سیارۀ آبی ببیند که به‌هرقیمتی می‌تواند دردِ زیستن را تحمل کند؛ آن لحظه می‌توان در ستایشِ بیهودگی هر شاهکاری را خلق کند. و خب... گاهی دردِ زیستن را هیچ‌چیزی جز ستایشِ بیهودگی قابل‌تحمل نمی‌کند؛ و گاه وحشتِ تنهاییِ دردناکِ این بیهودگی را هیچ‌چیزی جز انکارِ مرگ و توسل به خوب‌وبد و خدا، قابل‌تحمل نمی‌کند. آدمی دیرزمانی ست که نمی‌داند قرار است کدام‌ طرفِ ماجرا باشد و فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت به یک تصمیمِ قطعی برسد.

***

اما، این حرف‌ها را نگفتم که از این فیلم تعریف کرده باشم. مردِ ایرلندی تکرارِ همان Goodfellas از اسکورسیزی است. و اگر کسی پدرخوانده را دیده باشد، دیدنِ باقیِ فیلم‌های مافیایی برایش تکراری دلگیر بیشتر نیست. ولی کیست که گاهی دلش نخواهد این تکرارِ اندوه‌ناک را دوباره تجربه کند؟

  • ۳۸۰ بازدید

گاهی آدم واقعاً دلش می‌خواهد همان کودکِ هفت‌-هشت‌سالۀ بابایی می‌بود؛ که هِی پدرش جلوی مشتری‌ها اسمش را علی‌بابا صدا بزند و او هم شادمانه با آن لحنِ نوکِ زبانیِ کودکانه‌اش در جواب بگوید: «بله بابا؟ آچار-ده می‌خواسی؟ الان میارم برات.» و هر کاری که برای پدرش می‌کند از کمک‌کردن به او لذت ببرد و کلی حسِ خوب بگیرد. و شب، بعد از این‌که دست‌های کوچولوی چرب و سیاهش را با آب و تاید می‌شوید و زیرِ ناخن‌هایش سیاه می‌ماند، به پدرش آن جملۀ دوست‌داشتنی را بگوید: «بابا، مُزدِ امروزم!» و یک اسکناسِ نارنجی‌رنگِ پونصدتومنی دریافت کند و بعد فوراً آن اسکناس را بگذارد توی جعبۀ کوچکِ پول‌هایش.

گاهی هم دلِ آدم تنگ می‌شود برای غروب‌های روستا؛ وقتی‌هایی که با قدِ کوتاهت از میانِ لباس‌های چرب‌وسیاهِ کارت بایستی جلوی درِ موتورسازی و به صدای زنگولۀ گوسفندان گوش کنی که از سمتِ کوه‌ها دارند نزدیک می‌شوند. و چشم‌هایت را تیز کنی برای به یاد سپردنِ شکل‌وشمایلِ سگ‌های گله. و چشم بدوزی به زیباترینشان که یک دُمِ بزرگِ پشمالوی سیاه‌وسفید دارد و هیکلش شبیهِ گرگ‌هاست. و تمامِ تلاشت را بکنی تا در آن غروب‌های دلگیر، از زیبایی‌هایی آن روستای کوچک لذت ببری. گاهی هم به آسمان نگاه کنی و حدس بزنی هر ابری شبیهِ چه چیزی است.

***

انگار آدمی به خَلقِ مداومِ احساساتش است که زنده است؛ همان‌طور که یک وبلاگ‌نویس به نوشتنِ مداوم. دلتنگی برای چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده است، یا برای هر چیزی که در گذشته تجربه کرده‌ایم، یک‌سره به یادآوردن است. و بیشترین چیزی که در گذشته، مغزِ آدم را قلقلک می‌دهد، احساسات است. احساساتی که در تک‌تکِ آن لحظات تجربه کرده‌ایم. گو که بدونِ احساس هیچ‌چیزی تجربه نمی‌شود و ویژگیِ مغز این است که تصاویر را همراه با احساساتی که آن لحظه تجربه می‌شده‌اند ثبت می‌کند. 

وقتی برای آدمی هیچ‌چیزی جز گذشته و به یادآوردنِ احساساتِ آن باقی نمی‌ماند، گویی که تواناییِ خلقِ احساساتِ نو را از دست داده است. ممکن است هرکسی تجربه کرده باشد که گاهی بودن در مکانی که همیشه حسِ خوبی به او می‌داد دیگر آن حسِ همیشگی را نداشته باشد؛ طوری که حتا با تقلّایی سخت هم، هیچ‌چیزی در آن مکان حالش را خوب نکند. حالا البته نه، ولی قبل‌ترها که بیشتر با موتور کوه می‌رفتم، با آن‌که همیشه طبیعت‌گردی جزوِ تجربه‌های لذتبخشم بود، ولی گاهی پیش می‌آمد که هیچ بالارفتنی، و هیچ چشم‌اندازِ زیبایی از ارتفاعی بلند حالم تغییر ندهد. فقط کافی‌ست چیزی درونِ آدم او را به‌هم بریزد، دیگر کمتر چیزی است که بتواند احساسی نو را در او برانگیزاند... 

اما زندگی در گذشته چیزی نیست جز حال را به مرگ سپردن. همیشه چیزی باید برای زندگی‌کردن وجود داشته باشد. یک کلمه.. یک کتاب.. یک موسیقی.. یک منظره.. یک احساس.. یک دوستت دارم...

  • ۴۷۴ بازدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱۵ بازدید