پیشنوشت: ایپولیت (یکی از شخصیتهای داستانِ «ابلهِ» داستایِفسکی) جوانی خوشفکر و اهلِ استدلالی است و گاهی علاقۀ شدیدی به سخنرانی برای مردم پیدا میکند ـ و در اغلب اوقات هم همگی تحتِ تاثیر حرفهایش قرار میگیرند. او که به شدت مسلول است و در ۱۸ سالگیاش بیش از سهچهار هفته امید به زندگیاش نیست، از صفحۀ ۶۲۰ تا چهل صفحه بعدِ کتاب شاهدِ خواندنِ وداعنامهاش در حضورِ یک جمعِ نیمهدوستانه خواهیم بود. در انتهای این صفحات ایپولیت تصمیمش را برای خودکشی اعلام میکند و از هر جهت هم آن را موجه و منطقی به تصویر میکشد و به گفتۀ خودش از روی ضعف یا ناامیدی نیست که میخواهد به زندگیاش پایان دهد. در پایین متنی را میآورم که نویسنده بعد از اتمامِ خواندنِ آن وداعنامه نوشته است. (البته خواندنِ آن وداعنامه نیز خالی از لطف نیست.)
اشخاص عصبی در تنگناهای سخت چنان کلافه میشوند و اختیار از دست میدهند و به وقاحتی چنان صادقانه میرسند که دیگر از هیچ چیز پروا ندارند و هر جور ملاحظه را کنار میگذارند و از هرگونه رسوایی استقبال میکنند و حتی از آن خشنود میشوند. به هر کسی میتازند، هر چند به ابهام، ولی با عزمی استوار قصد دارند که یک دقیقه بعد خود را از برج کلیسایی فرواندازند و با این کار یکباره به همۀ تردیدها، چنانچه در میان باشد، پایان بخشند. یکی از نشانههای این حال معمولاً اینست که نیروهای جسمانی به زودی کاستی میگیرد تا تمام شود. تنشِ فوقالعاده و میشود گفت غیرطبیعی که ایپولیت را اکنون برپا میداشت به این پایه رسیده بود. این پسر هجده ساله که از بیماری سخت نزار شده بود به نوبرگِ لرزانِ درختی میمانست که از شاخه کنده شده باشد. اما همینکه نگاهی به اطراف انداخت و شنوندگانِ خود را دید ـ و این اولین نگاهی بود که در این یک ساعت به آنها میانداخت ـ نفرتی همه نخوت و تحقیری همه اهانت در نگاه و تبسمش ظاهر شد. عجله داشت که آنها را به چالش بخواند. اما شنوندگانش هم سخت از او بیزار شده بودند. همه با اوقاتِ تلخ و سر و صدای بسیار از جای خود برخاستند. خستگی و مستی و تنشی عصبی بر اغتشاش و اگر بتوان گفت، بر زشتی احساسشان میافزود.
پینوشت: اگر کنجکاو شدید که بدانید ادامۀ داستان چیست، باید ناامیدتان کنم. خودم هم خواندنِ داستان را کنار گذاشتم و مستقیم آمدم اینجا تا یک چیزی را بگویم. اینکه اوجِ داستانِ این شخصیت، درست همین لحظه است. و نقطۀ اوجِ زندگیاش هم. اینجا بود که یک توئیت نوشتم و خواستم آن را اینجا هم قرار دهم: مهمترین نقطۀ زندگی میدانید کجاست؟ جاییست که زندگیِ فرد از «داستان» به «فراداستان» تبدیل میشود. حتّی میتوان آن لحظه را نقطۀ اوجِ داستان دانست چون از آن به بعدش دیگر اهمیتی ندارد. و میدانید؟ گذشتۀ او در آن لحظه نسبت به حال و آیندهاش حکم الماس به یک تکه سنگِ بیارزش را خواهد داشت؛ گرانبها، دستنیافتنی و پرمعنا.
گاهی، آدم هیچ دلیلی برای بیدار شدن ندارد. این حرف را برای دومین بار است که میزنم؛ درست در یک چنین موقعیتی. ساعت ششونیم بود. البته مطمئن نیستم، چون آدم وقتی ذهنش هوشیار نشده است و هنوز خواب است خیلی چیزها را درست نمیبیند و درست درک نمیکند ـ بخصوص عقربههای ساعت را. و حتّی اعداد هم معنا و مفهومشان را از دست میدهند. یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگ بیکلام داشت توی سرم رژه میرفت. هیچوقت بعدازظهرها نمیخوابم، مگر اینکه بیخوابی سوی چشمهایم را ازم بگیرد. اگر هم قصدِ خوابیدن کنم وقتی سرم را روی بالش میگذارم که یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگِ بیکلام توی سرم در حال پخش شدن باشد. موسیقی در چنین موقعیتی هم برایم حکمِ قرصِ خوابآور را دارد و هم حکمِ یک هشداردهنده را. یعنی اینطوری میتوانم مطمئن باشم که بیشتر از نیم ساعت در خواب نخواهم ماند؛ و نهایتاً یک ساعت. و در واقع با وجودِ این صدای موسیقی مغزم نمیتواند بیشازحدِ ضروری توی خواب نگهام دارد، و دو سه ساعتِ عزیزم را به باد دهد. نه؛ اجازه نمیدهم! اما میدانی چیست؟ همینکه احساس کردم بعد از یک خوابِ بسیار کوتاه بیدار شدهام، دیدم آنقدری خواب دارم که دلم میخواهد تا آخر عمرم بخوابم. و دیدم بد هم نمیشد اگر میتوانستم تا آخر عمرم بخوابم. توی خواب و بیداری، همانطور درازکشیده در حالیکه آن موسیقی داشت توی سرم رژه میرفت داشتم به یک صفحۀ نورانی نگاه میکردم. هرچقدر آن صفحه را بالا و پایین میکردم خواب دست از سرم برنمیداشت. یادم است آن زمانی که در توئیتر حضوری فعال داشتم، از صفحۀ نوتیفیکیشنها به عنوانِ قرصِ «هوشیار شونده» استفاده میکردم. آخر میدانید که، آدمها طبیعتشان آنقدر سخیف است که با چندتا نوتیفیکیشن و دیدنِ اینکه موردِ توجه قرار گرفتهاند، آدرنالین به رگهایشان میخزد و مثلِ چی سرِ حال میآیند. بهشخصه خیلی به نوتیفیکیشنهای توئیتر مدیونم، آخر هیچگاه نمیگذاشتند نمازِ صبحم قضا شود. از طبیعتِ سخیفِ آدمها و روشهای موذیانۀ شبکههای اجتماعی برای معتاد کردنِ آدمها به آدرنالین و «توجه» بگذریم چون اصلاً موضوعِ جالبی برای حرفزدن نیست.
ساعت نزدیکِ هفت بود و دلم میخواست به اندازۀ یک عمر بگیرم بخوابم. مادرم که مرا توی فلاکتِ خوابوبیداری دید ازم پرسید «بیدار شدی؟» و من هم با کمی مکث گفتم: نه، هنوز توی خوابم. درست است که سوالِ او سوالی نبود که ارزشِ پرسیدن داشته باشد و من میتوانستم جوابش را ندهم (مثل خیلی از سوالهایش) و یا جوابِ تمسخرآمیزی بگویم، (تمسخری بیشتر از روی خوشرویی، و نه از سرِ تحقیر) ولی اینبار جوابم نه طعنهآمیز بود و نه جنبۀ شوخی داشت و نه کلماتی بودند که فقط از دهانم پریده باشد. وقتی میگفتم «هنوز توی خوابم»، یعنی هنوز توی خواب بودم. دلم هم نمیخواست بلند شوم ولی مسئولیتِ ساعتِ هفت مجبورم میکرد «به اندازۀ یک عمر خوابیدن» را فعلاً فراموش کنم و بگویم: سلامی دوباره، زندگی! البته اگر به «زندگی کردن» باشد، این روزها بیشتر از هر وقتی توی خوابهایم زندگی میکنم. حتّی میتوانم بگویم شبها با شوقِ همان زندگی کردن توی رویاهاست که به خواب میروم. آخر این اواخر، هر بار با داستانی جذابتر از داستانِ فیلم و کتابهایی که میبینم و میخوانم، مواجه میشوم. درست است که اغلبشان در واقعیتِ این دنیایی با نقص و ضعفهایی همراه است، ولی توی عالمِ رویا، هر کدام برای خودشان شاهکاری بینقص است؛ گرچه بیشترشان را فراموش میکنم یا به پایان نرسیده از دنیایشان خارج میشوم، ولی طوری بهشان فکر میکنم و به خاطر میآورمشان که انگار ارزشمندترین داستانهایی هستند که کسی میتواند تجربهشان کند.
باری. نمیخواستم حرف به اینجا بکشد و منظورم از گفتنِ این حرفها این نبود که بگویم واقعیتِ این دنیا بیارزش است و ترجیح میدهم بیشتر توی دنیاهای خیالیام باشم تا اینجا. نه. میخواستم بگویم حتّی اگر دلت بخواهد به اندازۀ یک عمر بخوابی هم، کاری یا وظیفهای هست که باعث شود دوباره به این دنیا سلام بگویی. دو روز بیشتر نیست که با ستارۀ دنبالهدارِ «هالی» آشنا شدهام. دنبالهدارِ هالی یکی از معروفترین و محبوبترین دنبالهدارهاست و دلیلِ این محبوبیت هم این است که هر ۷۶ سال در آسمانِ کرۀ زمین به روشنی و با چشمِ غیرمسلح هم دیده میشود. البته فکر نکنم دنبالهدارِ هالی به خاطرِ محبوبیتش بینِ مردمِ کرۀ زمین باشد که خیلی زود ـ زودتر از تمامِ دنبالهدارهای شناخته شده و به زودیِ عمرِ یک آدم ـ به زمین سر میزند. این روزها گاهوبیگاه به دنبالهدارِ هالی فکر میکنم و نمیشود هر بار این فکرکردن احساسِ خوبی بهم ندهد. هالی برایم درست تبدیل شده است به نمادِ زندگی؛ به نمادِ ظهور و افولِ یک فرد. هالی دنبالهداریست که هر هرکسی میتواند توی عمرش یکبار هم که شده، ببیندش. دنبالهداری است که هر کسی میتواند خودش را جای او بگذارد و به بلندای زندگیاش به داستانِ این ستاره فکر کند. حداقلش هالی برای من یکی، بیش از هر چیزی که بگویی معنا دارد. من نمیدانم هالی به چه امیدی هر ۷۶ سال این همه مسیر را طی میکند و خودش را به ما نشان میدهد، ولی یقین دارم که هالی میتواند برای من انگیزۀ یک عمر زندگیکردنم باشد. انگیزهای که هر روز و هر لحظه باعث شود رو به زندگی کنم و بلند بگویم: «سلام. میبینی؟ من هنوز هم هستم!»
وقتی به ناخنهایم نگاه میکنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها میافتم. انگاری که حرف میزنند؛ میگیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره میشوم. طوری که انگار از حرفهایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودیها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصلهام سر میرود بهشان نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم ـ درست عینِ خلمشنگها. برایم از گذشتهها میگویند. وقتی بهشان نگاه میکنم، انگاری که دارم به دستهای پدرم نگاه میکنم. این دستها مرا یادِ خیلی چیزها میاندازد.
دیروز آنقدر بیحوصله بودم که نمیدانستم با دقیقههایم چه کنم. و نمیتوانستم تنهاییام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصلهام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتابخواندن، فیلمدیدن، خواندنِ نوشتههای وبلاگی، وررفتن با سهتار و فلوتریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیتهای انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که میتواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگیاش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی میکند. من خیلی به این جزیره فکر میکنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کردهام. به نظر میرسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکیدو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.
راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. اینها همه یادگار و میراثِ سالهای سال کاروکارکردنهای پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یکراست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دمودستگاهش را باز میکردم و دلورودهاش را میریختم بیرون، درست حکمِ دردِدلکردن را برایم داشت ـ همانقدر مفرح. من با یکیکِ این آچارها، این پیچگوشتیها، این انبرها، این فرانسهها، این آچارهای دستسازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملیاند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچهای دریکلاچ را با آچار سهشاخ باز میکردم و انگاری به سالها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پارهپوره مینشستم و آچاربادی بهدست با کلّی شوقوذوق پیچها را باز میکردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام میدادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقههای کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، میداند که سختترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچهای چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سهتا پیچِ نفرتانگیزِ چارسویی، آخرین و سختترین مانع برای رسیدن به صفحهکلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی میرسی، (که جذابترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) میتوانی حلقههای سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقههای نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیتهای خودش را دارد. من که از روغنمالی کردنِ حلقههای نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دستهایم کیفِ مضبوطی میبرم ـ به عشقبازی میماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل میکرد.
نمیخواهم در جزئیات زیادهروی کنم (میدانم که کردهام) فقط راجع به آن سهتا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه میشد اگر پیچِ بُکسی میبودند؟! وقتی سرِ چهارسوییِ پیچگوشتی را چفت میکنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچگوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچگوشتی را بچرخانی. اگر پیچها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهیات میکنند. اما کافیست فقط یکبار پیچگوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچگوشتی و روشهای مسالمتآمیز باز کرد. رد کردنِ پیچگوشتی توی آنپیچها، درست مثلِ این میماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل میشود به دایرهای که هیچ پیچگوشتییی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احدالناسی به خرجش نمیرود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه میگرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچگوشتی دوسو) برمیداشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد میکرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز میشد. اما من هیچگاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاشهایم بینتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچها را رسید. از موتور بگذریم که پُرچانگی شد.
آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی میشود ابرِ بهاری. گاهی آنقدر در «حال» زندگی میکند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژهسازی بزنم، میشود گذشتگی، بهجای زندگی.
این روزها که زندگیام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم میپرسم: گذشتهات مگر چه آشِ دهنسوزی بوده است که اینهمه توی نخاش هستی؟ ولی میدانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگیام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و میتوان گفت حسابی خوش گذراندم. اما میدانی چیست؟ این زندگیکردنها و خاطرهسازیهای زورکی هیچوقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس میکنم هرچه که معنا توی زندگیام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدمها نیمِ عمرشان را زندگی میکنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگیشان سر میکنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگیام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضربالمثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بیهدف داشتم حیاط را متر میکردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی میتواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمقها شانس میدهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم میبینم و حسابی ذوق میکنم، اما نمیتوانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بیپایان را دارد. شوخیِ بیپایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خندهدار نیست، ولی میشود به سراسرش خندید؛ خندهای تلخ. بدیاش این است که معلوم نیست پایانِ سختیها سرآغازِ خوشیها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیرهوتار میشود. درست عینِ یک گرگومیشِ مهآلود. و آدم چارهای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرفهای گفته و نگفتهام است. با این حال پرگویی میکنم این روزها. هیچوقت نشده بود که نوشتهای توی پیشنویسهایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیشنویس دارم و ماندهام کدامشان را منتشر کنم. دلم میخواست بگویم این نوشتهها را برای خودِ سالهای دورم مینویسم، ولی چه خیالها! اینها حرفهاییست که تنها میخواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویهام در برابرِ گذشته. اما نمیدانم نتیجه میدهد یا نه.
خیلی چیزها را فراموش کردهام. خیلی چیزها را. دیشب که مهدی آمده بود خانهمان صحبت از درس و مدرسه شد. انگار که لحظۀ لحظۀ آن چهار سالِ آخر که همکلاسی بودیم را یادش است. مهدی مدام از من میپرسید «فلانی را یادت است؟ فلان ماجرا را یادت است؟» اما هرچه توی پستوهای ذهنم میگشتم چیزی نبود. نه که هیچِ هیچ نباشد. بعضی چیزها را خیلی خوب به یاد دارم، زندۀ زنده؛ با سوالاتِ او یکسری تصویرِ مبهم هم به یادم آمد، اما فهمیدم بسیاری از گذشته را فراموش کردهام و هرچه فکر میکردم هیچ به یادم نمیآمد که نمیآمد. مدام به یک دیوار بر میخوردم ـ یک دیوارِ سیاه، یک سدِ عظیم رو به گذشته.
حقیقتش را بگویم، من بهترین سالهایم عمر را توی مدرسه گذراندهام. (یک جوری گفتم انگار سیچهل سالم است!) اما از مهدی انتظار نداشتم چنین حرفی بزند، ولی دیدم او هم معتقد است بهترین سالهای عمرش همان سالهای مدرسه بوده. آخر میدانید؟ کمِ کمش هر سال دو-سهتا از دبیرها با او رفتارِ بهغایت خصمانهای پیشه میکردند. خب همین هم باعث میشد حضورش توی مدرسه پر فرازونشیب باشد و تبعاً خاطراتش هم پررنگتر و بهیادماندنیتر. اما من نه. به دلم ماند یکبار زنگِ آخر با یکی دعوا کنم. راستش، اولِ دبیرستان چندتا از بچههای کلاس ـ که میشود گفت با من دشمن بودند ـ را خیلی تحریک میکردم، ولی آخر هم نتیجه نداد و هیچ زدوخوردی صورت نگرفت. یکبار حتّی کارم به رجزخوانی هم کشید؛ آنها دوتا از گندههای کلاس بودند و من تک. فقط میخواستم شروعکننده آنها باشند، حتّی اگر شده با یک هُلِ کوچک؛ ولی دم به تله ندادند. نمیدانم چهام شده بود، آن سال دلم یک دعوای حسابی میخواست؛ میخواستم حقیقتاً یکی را زیرِ مشت و لگدهایم خُرد کنم. و همه هم به خاطرِ هیجانِ آن کار بود، و احساسِ قدرتِ بعد از دعوا. چقدر نفرتانگیز بودم آن سال!
نه که تنها آن سال؛ من همیشه نفرتانگیز بودم. از آن آدمهایی بودم که هر ساله با همۀ دبیرها رفیق میشد، و حتّی با مدیر و معاونها. و تنها این نیست. از شانسِ بدم کسی بودم که همیشه بهترین نمره را داشت. و حتّی همیشه مبصرِ کلاس میشدم. خودتان حساب کنید تا چه حد آدمِ نفرتانگیزی بودم. اینکه به کسی تقلب نمیرساندم به کنار، همیشه پنجدقیقهای برگۀ امتحانم را تحویل میدادم و آن وقت دیگر هیچکس نمیتوانست تقلب کند؛ چون [فلانی] (یعنی بنده) مثلِ عقاب بالای سرشان میچرخید و هیچ رحم و مروتّی هم نداشت و بلافاصله با دیدنِ کوچکترین لغزشی با صدای بلند به دبیر گزارش میداد. البته که دو سالِ آخر ـ یعنی اول و دومِ دبیرستان ـ کمی رفتارم از این حیث متعادلتر شده بود. سالهای قبلش مثلِ گرگ بودم. شکی نیست که آن زمان خدایی میکردم توی کلاس. نمیدانید چه بسیار دانشآموز که نه، چه بسیار عاملانِ برهمزنندۀ نظم را به سزای اعمالشان رساندم. شک ندارم اگر قدرتم از سطحِ کلاس و مدرسه فراتر میرفت، تبدیل میشدم به تانوس. («انتقامجویان: جنگ ابدیت» را که دیدهاید؟!)
سالِ اولِ دبیرستان یک اجلِ معلق شده بود ناظمِ مدرسه. یعنی اگر باش خوب تا میکردی، میشد زندگی؛ و اگر باش بد تا میکردی، میشد مرگ. (منظورم از خوب تا کردن با او، ابداً این نیست که برایش تملقگویی کنی یا چیزها دیگر. فکر نکنم هنوز هم کسی فهمیده باشد چگونه میتوان دلش را به دست آورد.) چاق بود و موهایش سفید بود. یک سبیلِ چارلی چاپلینی داشت و با لهجۀ شیرینِ رشتی حرف میزد. و نمیدانید بچههای مدرسه چقدر تعجب میکردند وقتی من را «داداش» صدا میزد و اصرار هم داشت از بچهها گرفته تا دبیر و معاون و مدیر، همه مرا بهعنوانِ داداشش بشناسند. اولین جرقۀ این روابط از جایی شروع شد که بچههای کلاس مرا که مبصرِ بهغایت سختگیری بودم به استیضاح کشاندند و آقای مهموم وقتِ دبیرِ آن زنگ را گرفت تا ماجرای من و بچهها را فیصله دهد. من پای تخته رو به بچهها ایستاده بودم و در حضورِ آقای مهموم به اعتراضات گوش میدادم اما بدونِ هیچ حقِ دفاعی. تا میخواستم کلمهای از خودم دفاع کنم آقای مهموم میگفت: «[فلانی]، تو ساکت باش!» صحبتها و اعتراضات به پایان رسید در حالی که با خودم مدام تکرار میکردم: «کلهپایت کردند علی؛ کلهپا... غزلِ خداحافظیات را بخوان.» آقای مهموم از روی صندلی بلند شد و طوری در مقابلم ایستاد که انگار میخواست حکمِ اعدامم را بدهد دستم: «از این به بعد روی تخته اسم ننویس. روی کاغذ بنویس و اسمها رو هم بیار بده به خودم.» و آن لحظه بود که احساس کردم کائنات همگی دستبهدستِ من دادهاند و همراهیام میکنند. من که دیدم دایرۀ اختیاراتم دارد رفته رفته بزرگتر میشود و به دفترِ مدرسه هم راه پیدا کردهام، با جدیتِ تمام به وظیفهام عمل میکردم و نمیدانید آن سال چند مجرم را به سزای اعمالش رساندم. همان روزهای اولِ سال که توانسته بودم اعتمادِ آقای مهموم را نسبت به خودم جلب کنم، قولِ اردوی رایگان بهم داد، به شرطِ نمراتِ خوب. (آقای مهموم نمیدانست من بهقولی از آن «خرخوان»هام؛ ولی حقیقتاً خرخوانی نمیکردم. من فقط با چیزهایی که توی کتابهایمان بود نفرین شده بودم!)
اردیبهشت که رسید، از کلاسِ ما فقط من به اردوی چهار روزۀ شمال رفتم، و اگر به اختیار و هزینۀ خودم بود هیچوقت به آن اردو نمیرفتم چون هم هزینۀ بالایی داشت (صدهزارتومان سالِ ۹۳!) و هم چون آن زمان بهشدت درونگرا بودم و انزواطلب ـ البته حالا هم همانطورم، ولی نه به آن شدت. (البته نمیدانم اگر در کودکی آن اتفاق برایم نمیافتاد باز هم درونگرا میشدم یا نه.) بقیۀ کسانی که برای اردو ثبتنام کرده بودند همه از کلاسهای بالاتر بودند و هیچ دوستی بینشان نداشتم ـ و این موضوع برایم عذابآور بود؛ بودن در جمعِ غریبهها! و آن موقع فقط به دلگرمیِ آقای مهموم بود که توانستم قبول کنم و ساکم را ببندم و با آنها همسفر شوم. بدیهیست که آقای مهموم مرا به عنوانِ «داداش»اش به آن چهل نفری که توی اتوبوس بودند ـ اعم از مدیر و یکی از معاونها ـ معرفی کرد. بیشتر از این وارد جزئیات نمیشوم چون دیگر نه من حوصلۀ نوشتن دارم و احتمالاً هم نه شما حوصلۀ خواندن. فقط بگویم که در طولِ آن سفر بارها آرزو کردم کاش توی خانه میماندم. و وقتی بدانید که با دوتا از هماتاقیهایم رفیق شده بودم و آن سفر یکی از بهترین سفرهای عمرم هم بود، شاید تعجب کنید. هم خوشحال بودم از آمدن، هم دوست میداشتم نیامده بودم. هم دلم میخواست آن سفر بیشتر ادامه پیدا کند، هم میخواستم همان لحظه به ساوۀ خودمان برگردیم. تمامِ آن روزها را با یک تناقضِ عذابآور گذراندم. با وجودِ خاطراتِ بسیاری که از آن سفر به یادم مانده است و همیشه و همهجا تعریفشان میکنم و بهقولِ امیر و حجت دیگر شورش را درآوردهام، هیچگاه نتوانستم توالیِ آن چهار روز و خاطرههایم را به یاد آورم. و حقیقتاً از این بابت افسوس میخورم. یک نوع ابهامِ غریبی این بین وجود دارد. طوری که انگار آن چهار روز را تنها توی خواب زندگی کرده باشم...
پینوشت: احتمالاً این پست شروعِ گفتن از گذشتهام باشد. هنوز هم نمیتوانم به خودم بقبولانم که از تمامِ زندگیام حرف بزنم. این حرفها اما چیزی نبود که از بیان کردنشان احساسِ خوبی نداشته باشم. نوشتنِ این سری پستها هم از سرِ ناچاریست، آخر این روزها به نوستالژی دچارم.