امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشیام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم... اشکهایی که از دیشب پشتِ چشمهایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط میگشتند. و وقتی گفتی دارم از دست میدهم همانی را که ... چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه... تو دیدهای، همین اشکها را، که چطور بیاختیار جاری میشود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دستهایت را میبوسد و بهت میگویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشمهایم خیس میشود. گفتم چشمها... میدانی چشمهایت چقدر زیبایند؟ کاش میتوانستی زیباییِ نگاههایت را ببینی؛ تو با نگاههایت محبت میکنی:) خلاصهاش که امروز... آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمیزدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زبالههای رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت میآید، وقتی خارج میشوی و دیگر برنمیگردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگینتر میشود وقتی کلماتت هم نیست... عزیزم، میدانی؟ بله خب، میدانی:) کلمهکلمهام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ایکاش کلماتم میتوانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بیتو؟ نه... این را هم میدانی:) اما یادداشتهایت... وقتی از دلکندنات گفتی، دلم میخواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط میشد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دلکندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شبها بدونِ شبخوشهایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همینها بود که میخواستم بگویم... شب خوش :)
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نوازش کند چگونه میتوان با آرامشی تمام به خواب رفت؟ نفس بکش. نفسکشیدنت را دوست دارم. سرمای سختِ اینروزهای زمستان را تنها گرمای نفسهایت جواب است.
میدانی، من هربار خودم را در تو بیشتر پیدا میکنم. دستهایت یادآورِ زندگیست. از زیباییِ دستانت نمیگویم چون تنها سکوتِ نوازشگرِ انگشتانم قادر است حقِ آن زیبایی را ادا کند. یا بوسههایی که بعد از مدتی خیرهماندن به آن زیبایی بر دستانت مینشیند. دستهایت که کنارم هست، عالَم به احترامِ حضورت همهجا به استقبالمان میآید. زمین به آرامی زیرِ قدمهایمان رد میشود، دیوارها از کنارمان عبور میکنند، زمان بیصدا دقیقهها را میشمارد، و مکان لحظهلحظه تغییر میکند بیاینکه نیاز باشد کمترین حرکتی کنیم. عزیزم، من دلتنگِ این بیزمانی و بیمکانیام که در حضورت معنا میشود. میدانی وقتی انگشتانم را در انگشتانت گرفتهای و تنم را همراهِ خودت از لایبهلای دنیای کتابها رد میکنی، من تکیه دادهام به حضورت و با تو چایی مینوشم و گاه گوش میشوم برای شنیدنِ کلماتت و گاه دهان میشوم برای گفتنِ کلمههایی که دوست دارم تکتکشان را از من شنیده باشی. از گربهها میگوییم، از پرندهها، از سگها، از خوابها، از خاطرهها، از لحظاتی که تمامیتشان تنها حضورِ دیگری را کم داشت.
و حالا، روی مبلِ آبییی که چشماندازی گرم رو به کتابها دارد، ـ نه به گرمیِ حضورت کنارِ تنم ـ نوبتِ تو میشود، لبانت را میشنوم که میخواند:
وقتی دلِ دستهایم
تنگ میشود برای انگشتانِ کوچکت
آنها را میگذارم برابرِ خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوریات را معنا کند*
و صدایت و کلماتت مرا بیشتر دلتنگِ تو میکند. انگشتانِ دستم را گره میزنم به انگشتانِ کوچکت، و شعرِ بعدی را من با دستانت میخوانم. نزدیکتر به تو. نزدیکی به تو را دوست دارم؛ بیمکان، بیزمان.
* از کتابِ شعرِ دستانت بوی نور میدهند اثرِ مصطفی مستور
خیلی حرفها هست که باید زده میشد؟ مطمئن نیستم.
کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمتر به این سوالها فکر میکنم. فقط دوست دارم زودتر ماشینِ پولسازیام به مرحلۀ اجرایی برسد و بتوانم طعمِ پولداشتن را هم تجربه کنم. مثلاً موتورهایی که دوست دارم را یکییکی بخرم که CB400، یک چهارسیلندرِ نیمهسنگین، گزینۀ سوم و آخرِ لیستِ موتورهایم است. بعد شاید ماشین، و یکسری کارهای دیگر که با پول راستوریست میشود. (مثلِ تبدیلِ مدارکِ اقامتیمان به ویزا و پاسپورت؛ احتمالاً آنطوری گواهینامۀ رانندگی هم میشود گرفت. من چند سالم است؟ ۲۲. ۲۲ سال است که مدارکِ هویتیام برچسبِ «اقامتِ موقت» داشته است. بله.) و قبلتر از همه یک گوشیِ جدید. رویای مبتذلی برای پولداشتن است ولی خب فعلا زیاد به آن فکر نمیکنم؛ بیشتر دارم از برنامهنویسی و هدفمند بودنِ روزهایم که پیشرفتِ پروژه است، لذت میبرم. میدانم هر صبح که بلند میشوم، باید مشغولِ چه چیزی شوم، و روزم را از کجای روزِ قبل شروع کنم و این خوب است. فکر میکنم اطمینانی که در این زمانه، پول به آدمی میدهد، خدا نمیدهد. ولی ترسهای آدمی نه پول میشناسد و نه خدا. ترساند. واقعیاند. گاهی احساسِ بیپایگییی که تجربه میکنم را با هیچچیزی نمیشود آرام کرد. تنها اشک میریزم و بیصدا میگریم.
روزهایم حسابی شلوغ است. دو هفته پیش کارتِ بانکیام گم شد. وقتی رفتم بانک، همین که متصدیِ باجّه کارتِ شناساییام را دید، گفت شرمنده، دیگه برای اتباع کارتِ عابر صادر نمیکنیم؛ بخشنامهاش نیومده هنوز! چند روز بعد بانکهای شهر را گشتم تا بانکی پیدا کنم که بشود حساب باز کرد و کارتِ بانکی گرفت. بههرتقدیر حالا کارتِ بانکی دارم. چه موهبتی! اوضاع آنقدر مزخرف است که از هرجای فاجعه حرف میزنی، سبک و مسخره جلوه میکند. از مسائلِ سیاسی که بگذریم.
بعد از تهوع فکر کنم یک ماهی است هیچ کتابی نخواندهام. دوست دارم یک رمانِ نفسگیر دست بگیرم، ولی نمیدانم میتوانم روزی چند صفحه بخوانم. کمتر از ۳۰-۴۰ صفحه روندِ خواندن را فرسایشی میکند. مثلِ رواندرمانیِ اگزیستانسیال که هرچندماه یکبار میروم سمتش و چند صفحهای ازش میخوانم و بعد میروم سراغِ کتابی دیگر. شاید دست از پیدیاف خواندن برداشتم و یکی از رمانهای کاغذییی که دارم را شروع کردم به خواندن. نمیدانم. بیشتر از سههفته است که عادتِ وبلاگخوانیِ روزانهام را کنار گذاشتهام. وضعِ جدیدم چندان ناخوشایند نیست. دوست ندارم اینبار و سرِ این پروژه، با تمامِ تلاشی که کردهام و امیدی که به کارم بستهام، در آخر با یک پوچیِ جانکاه مواجه شوم. زندگی را چرا اینقدر سختش کردید اصلاً؟ نه خب، میدانم که من یکی از روندهای موفقیتآمیزِ تکامل بودهام که بیشاز سهمیلیون سال دوام آورده است، اما اینکه مدام برای بقاء بجنگی و آسایش نداشته باشی، بیشازحد خستهکننده است.
همین حرفها دیگر... بخشی از روزهایم همین بود.