در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

باز از زندگی بگویم؟ می‌گویم.

سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد می‌گیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقب‌نشینی می‌کنم از مرزِ تمامِ ایدئال‌هایی که در خیالم ساخته‌ بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده می‌شود. «ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی می‌تواند چیزهایی را برساند. فکر نمی‌کنم هیچ‌کس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوس‌واحد استرس‌اش می‌گیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است، بگوید بَه که چه تخیلِ قوی و روانِ عمیقی داری! یا وقتی توی پیاده‌رو راه می‌روی و نگاهِ آدم‌ها مثلِ خنجر به جانت فرو می‌شود، هیچ‌کسی ستایش‌آمیز نمی‌گوید که چه ذهن و روانِ حساسی داری؛ همانطور که مردم عادت ندارند اشخاصی که دچارِ ناهنجاری‌های روانی هستند را اسکیزوفرنیک صدا کنند، بلکه «دیوانه‌»شان خطاب می‌کنند. این کار راحت است؛ درست مثلِ استفادۀ واژۀ «ضعیف». و مردم... راحت‌طلب. نه نه... مردم راحت‌طلب نیستند، بلکه سطحی‌اند. همیشه سطحی‌بودن راحت‌تر از عمیق‌بودن بوده است. ولی خب، فکر می‌کنی آیا درست است در مقابلِ سوالی که یک نفر از آدم می‌پرسد، تو تا عمیق‌ترین لایۀ آن سوال را در ذهنت کندوکاو کنی و وقتی که نوبت به‌ جواب‌دادن‌ات رسید، نای نفس‌کشیدن نداشته باشی و هیچ‌چیزی نگویی، و عملاً گیرپاژ کنی؟ این واکنش درست است؟ یا مثلاً وقتی که می‌دانی کارَت اشتباه بوده، حرفت اشتباه بوده، سرسختانه فرافکنانه سخن بگویی و بعد هم ثابت کنی که حق به جانب خودت بودی؟ نه، من که نمی‌توانم؛ کسی مثلِ امیر ولی چرا. و لازم نیست اعتراف کنم که گاهی به چنین آدم‌هایی حسادتم می‌شود.

اشاره کردم ذهنم ضعیف است چون گاهی این پروسۀ فکرکردن و تحلیل‌کردنِ سوال برای یافتنِ جواب، انرژیِ زیادی از من می‌گیرد و اغلب نتایجِ نامطلوبی در پی دارد. حق می‌دهی که دوست نداشته باشم در جوابِ سوالِ «بچه‌ی کجایی؟» یادِ یکی از تلخ‌ترین خاطراتم بیفتم و سرشار از احساسِ انزجار و رنجیدگی، نتوانم جواب دهم؟ و بعد هم که حتماً قضاوت ‌می‌شوم، نمی‌شوم؟

قضاوت‌شدن. من فکر نمی‌کردم تا این‌اندازه در برابرِ قضاوت‌شدن بی‌دفاع باشم. پیشِ خودم فکر می‌کردم قضاوتِ هیچ‌کسی کوچک‌ترین تاثیری رویم نخواهد داشت، ولی باورم نمی‌شود که در برابرِ آن سوال‌ات چگونه بغضم گرفت و چشمانم شُرشُر اشک می‌ریختاند و من هرچقدر تلاش می‌کردم نه می‌توانستم آن اشک‌ها را پاک کنم و نه می‌توانستم هیچ کلمه‌ای از حنجره‌ام خارج کنم؛ به خیابان نگاه می‌کردم ولی درست نمی‌دیدم؛ یعنی اشک‌ها نمی‌گذاشتند. ولی خب، همیشه هم اینطور که گفتم نیست؛ اما آدم در برابرِ عزیزترین فردِ زندگی‌اش، همیشه بی‌دفاع‌ترین است. دیگر حتی خداحافظی هم نتوانستم بکنم. بعد از سکوتی طولانی، تماس خاتمه یافت. همین. 

درماندگی. شب شده بود. نشسته بودم توی یکی از فرورفتگی‌های دیوارِ یکی از راهروهای حرم. همانی که دربِ ۶ام (همان که نزدیکِ سرویس‌بهداشتی است) را وصل می‌کند به صحنِ امام رضا. خسته بودم. کوفته بودم. تمامِ روز ده کیلو بار را روی شانه‌هایم توی خیابان‌های قم جابه‌جا کرده بودم؛ با پای پیاده. پاهایم از چندجا درد گرفته بودند. هیچ‌چی نفروخته بودیم. از آن‌همه باری که روی شانه‌هایمان سنگینی می‌کرد، واقعاً هیچ‌چی نفروخته بودیم. (البته چند لوازم‌یدکی ازمان شماره گرفت، ولی خب فقط شماره گرفت.) احساسِ خستگیِ مفرط و بی‌حوصلگی و غربت، و دلتنگی. همه‌ یکجا سنگینی می‌کرد روی بدن و ذهن و روانم. به‌جز صدای بلندِ آهنگ‌های روسی‌ام، هیچ صدایی نمی‌شنیدم. هندزفری‌ام توی گوش‌هایم بود و به سیلِ جمعیتِ رنگارنگ نگاه می‌کردم که از جلویم عبور می‌کردند. یک جوان را دیدم که با لباس‌های بومیِ کشورشان درست جلوی من به سمتِ ضریح افتاد به سجده و زمین را بوسید و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر می‌کردم چه نوع آدمی قرار است از آن جوان بیرون بزند. از شدتِ انزجار بلند شدم و از آن راهروی تنگ رفتیم بیرون. به درها و ضریح که می‌رسیدم، دست می‌کشیدم به چوب و فلز و سنگ‌ها و بعد دستم را می‌کشیدم به امیر تا مثلاً متبرک شود. بعدش جفتمان می‌خندیدیم. کمی‌ قبل‌تر در تاریکیِ غروب، روی یک تکه چمنِ کنارِ اتوبان دراز کشیده بودیم و از تجربۀ امروزمان می‌گفتیم به هم. غربت؛ غربت تنها کلمه‌ای است که می‌تواند به‌خوبی عمقِ آن لحظه‌های تاریکِ کنارِ اتوبان را بیان کند. به این نتیجه رسیده بودیم که نباید دوباره چنین‌ جنس‌های پُردردسری را برای فروش بیاوریم این شهر؛ حداقل نه برای اولین فروش! اسنپ گرفتیم؛ رفتیم سمتِ حرم و ... 

دلتنگی. وقتی توی شبستان تکیه‌ داده بودم به یکی از ستون‌ها و همچنان داشتم با آن احساس‌هایی که غم هم بهشان افزوده شده بود، آهنگ‌های روسی‌ام را گوش می‌کردم، فهمیدم که دیگر هیچ‌وقت دلتنگِ گذشته‌ام نخواهم شد. دلتنگِ انجامِ آیین‌هایی که زمانی مثلِ آن‌همه مردمی که آن‌جا بودند انجامشان می‌دادم. ولی یک جمله مدام توی ذهنم تکرار می‌شد. این‌که چقدر شدید به حضورت نیازت دارم. این‌که چه‌قدر نزدیکم به‌ات، ولی تو در کنارم نیستی. آخر، همۀ دلتنگی‌ام را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم تا بروم. چقدر دلتنگت‌ام؛ چقدر ... همیشه در برابر اشک‌هایم بی‌دفاع بوده‌ام. یا بهتر است بگویم، آدم در برابر عزیزترین فردِ [...]

بله، می‌گفتم که زندگی سخت شده است. تقلّا می‌کنم برای زندگی‌کردن، برای وفق‌دادنِ خودم با واقعیت‌ها، برای بهتر کردنِ اوضاع؛ و گاهی هم خسته از تمامِ تقلاهایی که کرده‌ام، ساکت و آرام‌تر از همیشه، در ستایشِ بیهودگی می‌زی‌ام؛ مثلِ لاک‌پشتی که بعد از شش ماه تقلا برای زنده‌ماندن و زندگی‌کردن، در گوشه‌ای آرام می‌گیرد و به خوابِ زمستانی فرو می‌رود. اما، خنده‌هایت که باشه، می‌شود تا ابد زیست؛ مهم‌ نیست اگر زیستن هرچقدر سخت شده باشد.

خوش‌بختانه اعتقاد دارم می‌شود خیلی چیزها را تغییر داد. و نه حتماً تغییر دادن، که رشد کرد. فقط باید شیرِ سختی‌ها را بیشتر باز کرد، تا آن جایی که فقط ذهن و روان را نابود نکند و تنها صیقل دهد. گاهی آدم به تمامِ اتفاقاتِ تمامِ سال‌هایی فکر می‌کند که ذهن و روانش را تبدیل کرده است به چیزی که حالا هست، و دلش می‌خواهد خودش را با پتک بریزد و از نو بسازد، اما خب عملاً این کار غیرممکن است. همه‌چیز را باید دوباره با همان آهنگِ ملایم، تغییر داد. لابد چیزی مثلِ این آهنگ:

 دریافت
  • ۴۴۳ بازدید

در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید.
من می‌توانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلم‌دیدن بگذرانم یا آن‌قدر غرقِ خواندنِ کتاب‌هایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایده‌هایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوب‌شدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس می‌کردم.


یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومت‌کردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست.
من تا چند روز پیش فکر می‌کردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضی‌ام نمی‌کند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون‌ تومان، باز هم راضی نمی‌شوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر می‌کردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوست‌نداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کار‌کردن ناجور می‌کند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدام‌شدن و حقوقِ ثابت می‌زند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده می‌کند؛ چون ثابت‌بودن ملال‌انگیز است! ۶ میلیون‌ ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ این‌که تا چند ماهِ دیگر چقدر می‌تواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردن‌اش را می‌ریزد، نه نقشۀ زندگی‌اش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش می‌کنی نسبت به روزی که تلاش نکرده‌ای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمی‌شود ثابتْ ثابتْ ثابت...!

فکر می‌کنم به خودم اجازۀ زندگی‌کردن نمی‌دهم. آن‌قدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت به‌معنیِ دست‌یابی به خواسته‌ها) را در ذهنم مرور می‌کنم تا همه‌چیز در نظرم تُهی و بی‌معنی می‌شود و رغبتم را از دست می‌دهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت‌ در برابرِ تجربه‌کردن. 

فکر می‌کنم برتریِ ویران‌شهرها بر آرمان‌شهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویران‌شهرها اصیل‌ترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام می‌دهند. چرا که هر آینده‌نگری‌یی ملال‌انگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد می‌کند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمان‌شهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکش‌کردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملال‌انگیز است. زیرا حقیقی‌ترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش می‌پرسد این است که: همین؟! همه‌اش برای همین بود؟ این‌همه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال می‌رود. 

و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، الزاماً نمی‌توانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمی‌توانم هیچ آرمان‌شهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم... هاه‌ هاه‌ هاه‌ هاه ها!

  • ۴۷۱ بازدید