امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم میشود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمیکنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله میزنم. ولی گذشته از این حرفها، من اگر بخواهم از مهمترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگیام خواهد بود. در این سال روزهای شگفتانگیزی را تجربه کردم که میشد با عنوانِ «بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ بهیادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛ چیزی که فکر نمیکردم اتفاق بیفتد. نامِ سالِ پیشام را «تنهاییسالی» گذاشته بودم تا غرق در تنهاییام، روزهایم را طوری پیش ببرم که نیاز به هیچ چیزی آن بیرون نداشته باشم؛ تا توجه نخواهم، ارتباط داشتن با بقیه را نخواهم، تا لازم نباشد کسی را دوست داشته باشم یا دوست داشتهشوم. تنهاییسالی قرار بود همان سالی باشد که همچون راهبان بودایی آنقدر خود را غوطهور در رنج و انزوا و کتاب و نوشتن میکردم تا خودم و نیازهایی که یک آدم دارد را فراموش کنم؛ تا اگر نیاز شد بتوانم کیلومترها دورتر از انسانها و تمدن، در جنگلی انبوه زندگی کنم. اما کمی بعد متوجه شدم برای یک آدمیزاد، آدمنبودن گاهی به شدتِ مرگ سخت میشود. و تنهاییسالیام درست تبدیل شد به همان سالی که دیگر قرار نبود تنها باشم. همان سالی که میتوانستم خوشبختی را در بودن با دیگری احساس کنم. گفتن از این بخشِ سالِ پیش برایم کمی سخت است؛ از آن دست داستانهای دونفرهای است که دوست دارم تنها برای خودم داشته باشماش. تکتکِ نگاهها، حرفها، لحظههایی که شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و کنارِ هم مینشستیم و من باورشان میکردم و نمیکردم؛ روزهایی که قرار بود همدیگر را ببینیم... همگی بخشهای شگفتانگیزِ ۲۱ سالگیام بودند؛ چیزی که نمیخواهم هرگز از دستش بدهم. راستش، انگار در همین ۲۱ سالگیام به اندازۀ چند سال بزرگ شدم. تصمیمات مهمی گرفتم و عوارضشان را هم که اضطرابهای وحشتناکی بود تحمل کردم. و حالا خوبام؛ یعنی که بیشتر پوست انداختهام و پوستکلفت شدهام تا حدودی. فکر میکنم بیش از اندازه به ۲۱ سالگیام مدیونام. بیش از همهچیز از این خوشحالم که آن سال سالی نبود که بخواهم از زندگیکردن عقب بکشم و به کُنجی بخزم که تنها کسی که سنگینیِ وجودش را احساس میکردم، خودم بوده باشم. نه، من به واقعیت نزدیکتر شدم و این خود پیشرفتی چشمگیر است.
ولی حالا که چهار (نه، پنج!) روز از شروعِ نوشتنِ این متن میگذرد، فکر میکنم بهتر است زیادی هم در عمقِ واقعیت غرق نشوم و برای خیالپردازی وقتِ بیشتری بگذارم و در خواب و رویاهای شعفانگیزم بیشتر سِیر کنم؛ چرا که همین چند دقیقه پیش دلم میخواست فیلمی تماشا کنم ولی با وجودِ قطعیِ چندروزۀ اینترنت تنها تنفر بود که انباشت میشد و عمق میگرفت. نمیدانم، شاید بهتر همان است که سر زیرِ برف کرد و دم بر نیاورد! اما فکر نمیکنم این کار فایدهیی جز قوتگرفتنِ سیاستهای برادرِ بزرگ داشته باشد!* بله، داشتم از ۲۱ سالگی میگفتم. در این سال تنهایی سفرکردن را هم تجربه کردم و بارها به شهری وارد شدم که تنهاسفرکردن به آن باعث میشد شدیداً مضطرب شوم، و خب اگر اینکار را نمیکردم، مطمئناً در سالهای بعد مجبور میشدم که همان میزان اضطراب را برای سفر تجربه کنم. اما حالا اوضاعم بهتر است؛ خیلی بهتر حتی. از یک جایی به بعد هم تصمیم گرفتم دست از دخیلبستن به ضریحِ خدا بردارم ـ چیزی که فکر نمیکردم هرگز اتفاق بیفتد؛ برداشتم و نمودش در رفتار و کارهایم نیز پدیدار شد و توانستم با خودم صادقتر باشم. در کل، یاد گرفتم بیش از همیشه خودم باشم و برای خودم احترام قائل شوم. در ۲۲ سالگیام اما میخواهم بزرگتر شوم؛ و سختتر؛ و بیش از حالا به خودم احترام بگذارم. نمیدانم اوضاع چهطور میشود، ولی دوست دارم بیشتر از سالِ قبل بخوانم و بنویسم.
* یادم است قبلاً در این وبلاگ گفته بودم «دنیای قشنگِ نو»یِ هاکسلی واقعیتر از ۱۹۸۴ است، ولی حالا متأسفانه باید بگویم در اشتباه بودم. متنِ زیر قسمتی از کتاب ۱۹۸۴ اثرِ جورج اورول است.
[سایم] ــ متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین محدودکردنِ عرصۀ تفکر است؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایمِ فکری را ناممکن میکنیم. چون دیگر کلمهای برای ابرازِ آنها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده میشود که معنایی کاملاً تعریفشده دارد و تمام معانیِ جنبی بهکلی فراموش میشوند. در همین چاپ یازدهم، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم. اما این جریان تا مدتها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد. هر سال کلمات کمتر و کمتر میشوند و عرصۀ آگاهی هم محدودتر میشود. حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانهای برای ارتکابِ جرایم فکری وجود ندارد. مسئله بر سر انضباطِ شخصی و کنترل واقعیت است. اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست. وقتی زبان کامل شود، انقلاب هم کامل میشود. «زبان نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس، زبانِ نوین.»
جملۀ آخر را با رضایت عجیبی عنوان کرد و افزود:
ــ وینستون تابهحال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که بتواند حرفهای امروزِ ما را درک کند؟وینستون با تردید گفت: «بهجز...» و سپس مکث کرد. سرِ زبانش بود که بگوید: «بهجز طبقۀ کارگر»، ولی خودش را کنترل کرد. تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانۀ بیاعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ولی سایم ...
- ۵۲۳ بازدید